نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
سفر ديگر مکن زينجا بجائي
در
اقليم بلا ميسوز و ميساز
گهي
در
آتش ما شعله ميزن
بخوي تند ما ميسوز و ميساز
گهي
در
فرقت ما صبر ميکن
به اميد لقا ميسوز و ميساز
کسان عشق بتان ورزند اي (فيض)
تو
در
عشق خدا ميسوز و ميساز
اي که
در
گل زار حسنش ميخرامي مست ناز
ميفکن گاهي نگاهي جانب اهل نياز
روي دارم سوي آنکو روي دارد سوي او
روي او پيداست
در
روي اسيران نياز
رو بشهرستان معني آر از اين صورتکده
تا که باشي
در
ميان اهل معني سرفراز
چون بخاطر بگذراني اينکه راهي سر دهي
در
زمان آن ناز را آيند جان ها بيشواز
مشو غافل که
در
مژگانش اي (فيض)
بقتل ما اشارتهاست امروز
مي نهم از غم تو سر
در
کوه
جامه صبر من دريدي باز
اي دل ار بگذري ز عشق مجاز
بر تو گردد
در
حقيقت باز
بهل اين قوم بي حقيقت را
اسب همت ز مهرشان
در
تاز
دست از دل ز مهرشان بگسل
تا کند
در
فضاي حق پرواز
حق چنين گفت
در
دل من (فيض)
آنچه حق گفت با تو گفتم باز
عيب جويان از سکوت کس برون آرند عيب
وز لباسش هم برون آرند پنهان
در
لباس
فاسقان بي پرده ميگويند عيب يکدگر
صالحان گويند عيب اهل ايمان
در
لباس
يوسفان از دست گرگان گر درون چه روند
پوستين يوسفان درند گرگان
در
لباس
آنکه را عاجز شوند از جستن عيب صريح
صد فسون آرند تا بندند بهتان
در
لباس
عيب (فيض) را کرد پنهان از خلق ستارالعيوب
از حسد ليکن برو بندند بهتان
در
لباس
خواستم تا من نگويم عيب اخوان چاره نيست
بر زبانم رفت عيب عيبجويان
در
لباس
دست
در
گردنش نيارم کرد
زان رخ و زلف رنگ و بوئي بس
اي که
در
ياري کسان را روز و شب
هيچ ميآري تو هرگز ياد کس
تا
در
رخت ديد سيماي آتش
شد اين دل من مأواي آتش
از عشق نامي من مي شنيدم
کي ديده بودم
در
پاي آتش
در
آتش عشق هر کس که سوزد
کي باشد او را پرواي آتش
در
عالم عشق من هر دو ديدم
درياي آتش صحراي آتش
در
حقيقت هست آزار کسان آزار خود
بگذر از آزار کس فارغ شو از آزار خويش
رفتيم من و دل دوش ناخوانده بمهمانش
دزديده نظر کرديم
در
حسن درخشانش
چون نيک نظر کردم
در
عالم بيهوشي
ديار نديدم هيچ جز حسن و جز احسانش
بنوش آنچه
در
ساغرت ميکنند
ترا نيست کاري بدرد و صفاش
خدا را بندگي کن
در
همه حال
چو (فيض) از هر دو کون آزاد ميباش
اگر
در
سر هواي دوست داري
ز خويش و آشنا بيگانه ميباش
درد بي درمان مرا
در
جان زتست
هم دواي درد بي درمان تو باش
سلسله فکر را
در
ره دانش بکش
تا برسي منزلي کان نبود محرمش
در
ره عشق حبيب تا بتواني بکوش
محنت اگر رو دهد تا بتواني بکوش
هم از مقام و هم از خويشتن فرامش کرد
فتاد
در
ظلمات حجاب مذهب و کيش
يکي چو (فيض) ميان کشاکش اضداد
اسير بي دل و بيچاره ماند
در
تشويش
جز ذات يگانه مجرد
کس نيست
در
اين سرا تو خوش باش
پيوسته موحد است خود را
پنهان شده لام و الف
در
الاش
بودم نقابي يا خود سرابي
او بوده هم دوش خود را
در
آغوش
ني مست بودم ني هست بودم
بودم خيالي
در
خواب خرگوش
اين قصه را (فيض) جائي نگوئي
ميدار
در
دل ميباش خاموش
دل از من برد ترک قباپوش
بسته کمر من
در
خيل هندوش
از حد چو بگذشت ايام هجرش
در
خفيه رفتم تا بر سر کوش
گفتم که لطفي گفتا که خامي
در
ديگ قهرم يک چند ميجوش
ارواح ما ز عالم قدسست و کان عشق
محبوس
در
بدن شده کالطير في القفص
فرياد ميکند که من اينم مخور فريب
از بهر خود مجوي
در
آميزشم رخص
گر نوازيم از خواص شوم
ور کشي
در
غمم ز خاص الخاص
هر که
در
چون تو شاهدي دل بست
تا سر و جان بتاخت نيست خلاص
در
سر (فيض) نقش اول حسن
هست بر حسن بيزوالت نص
روي دل ازينجهان بگردان
بنگر که چه
در
قفاست اي فيض
خود ميداني که
در
قيامت
ز آشوب و بلا چهاست اي فيض
در
عشق به بين جمال مقصود
عشق آينه خداست اي فيض
هم
در
ره عشق کان شاديست
غمهاي دگر بلاست اي فيض
آشنا بود وفادار و بدلها نزديک
غير اين
در
حق آن يار غلط بود غلط
روي دل سوي هوا کردم غلط
جاده
در
راه خدا کردم غلط
در
دوزخ هوا و هوس مانده ايم زار
گم کرده ايم راه جنان اهدنا الصراط
بگذشت عمر
در
لعب و لهو بي خودي
شايد تدارکي بتوان اهدنا الصراط
خواجه را از جمع کردنها چسود
تخم حسرت
در
جهان کشتن چه حظ
زينت دنيا ندارد چون بقا
عاقلان را دل
در
آن بستن چه حظ
تا نفس هست ذکر دوست کنم
(فيض)
در
خدمتست تا دم نزع
عشق بر اکوان محيطست و وسيع
عشق
در
عالم مطاع است و مطيع
عشق
در
نادان ز دانايان سوال
عشق دانا دانش و خلق وسيع
مطرب عمر اين سرايد
در
سماع
ميروم اي عيش جويان الوداع
جان من
در
کارسازي سعي کن
دم بدم بانگ رحيل است و وداع
از عبادت قرب حق تحصيل کن
در
تقرب از فنا گير انتفاع
تمام عمر بعشق مجاز فاني رفت
بماند جان ز حقيقت
در
انفعال دريغ
نخورد جان غم جانان درينجهان روزي
گذشت
در
غم بيهوده ماه و سال دريغ
آيد از حسن فروشي چو سروشي
در
گوش
که چو من نيست ببازار دروغ است دروغ
که گفت دل بسر زلف ديگري بستم
خداش
در
نگشايد چنانکه بست دروغ
ز (فيض) پرس اگر حرف راست مي پرسي
که هرگزش بزبان
در
نبوده است دروغ
من چو با تو راستم تو راست باش
تا نباشد
در
ميان حرف دروغ
آن اشارات دروغينت بس است
نيست حاجت
در
ميان حرف دروغ
بشکند
در
تنگنا آن حرف راست
درهم افتد گردد آن حرف دروغ
چند غم را سر بجان من دهي
در
دل من بهر غم سازي مصاف
چند غم
در
دور من گرد آوري
تا بگردم روز و شب آرد طواف
بکوش تا که کند عشق رخنه
در
دل تو
ز سينه ساز براي خدنگ عشق هدف
در
دل تنگم خموشي ميکند انبار حرف
محرمي کو تا بگويم اندک از بسيار حرف
حرفهاي پخته سنجيده دارم
در
درون
گر بنطق آيم توانم گفت صد طومار حرف
بحر پر
در
معارف خواهم و کان سخن
تا بريزد بر دلم از لعل گوهربار حرف
شد مضامين
در
ميان اهل معني مبتذل
تازه گوئي کو که آرد فکرش از ابکار حرف
مستمع زافسردگي خميازه اش
در
خواب کرد
با که گويم کي توان الا بر بيدار حرف
خارها
در
دل بخون ميپرورم
بو که روزي بشکفد گلهاي عشق
هم زمين هم آسمان را گشته ايم
نيست دري
در
جهان همتاي عشق
تا پزي
در
ديگ سر سوداي سود
کي چشي هرگز تو از حلواي عشق
چون فرو خواهيم شد ما عاقبت
خود همان بهتر که
در
درياي عشق
ناله ميکن (فيض)ايرا خوش بود
نالهاي زار
در
سوداي عشق
از ديده بريز خون دل را
شو جمله نياز
در
ره عشق
تن را از اشک شست شو ده
جان پاک بباز
در
ره عشق
از خون جگر دلا وضو کن
هنگام نماز
در
ره عشق
دل را ز غير رفت و رو کن
شو محرم راز
در
ره عشق
بگذر ز رعونت و نزاکت
بگذار تو ناز
در
ره عشق
کبر و نخوت ز سر بدر کن
شو پاک ز آز
در
ره عشق
بر رخش بلا سوار شو (فيض)
خوش خوش مي تاز
در
ره عشق
در
دل (فيض) بمان يکدو نفس
تا که جان بر تو فشانم اي عشق
در
روي تو بيند آنچه خواهد
اي جام جهان نماي عاشق
گر تو ما را براني از
در
خود
مالنا منک من ولي واق
(فيض) اگر با غم تو باشد جفت
در
دو عالم بود بشادي طاق
اي تو
در
لطف و نکوئي طاق
رحم کن بر اسير قهر فراق
طاعت ما پذير از
در
لطف
جرم بخشاي از ره اشفاق
صفحه قبل
1
...
1155
1156
1157
1158
1159
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن