167906 مورد در 0.12 ثانیه یافت شد.

ديوان فيض کاشاني

  • بمجلسي که شمارند اهل عرفان را
    ز (فيض) دم نتوان زد چه در شمار بود
  • براي دوست بود جان که در تنست مرا
    براه دوست فتم چون تنم غبار شود
  • کسي کو گرفته است در بر خيالت
    به بيداري او خوابها ديده باشد
  • خيالي کسيرا که در سر مقيم است
    محالست يک لحظه خسبيده باشد
  • کسي را که عشق نگاريست در سر
    ز سيماي او غم تراويده باشد
  • چو در وصف حسن تو گويد سخن (فيض)
    سراپاي موزون و سنجيده باشد
  • در آئينه روي آن صاحب دل
    خداي جهان را عيان ديده باشد
  • واعظ بمنبر آمد و بيهوده ساز کرد
    در حق هر گروه سر حرف باز کرد
  • خالي در معرفت چو رياست پناه شد
    انکار بر معارف ارباب راز کرد
  • مغرور شد بعزت تقديم در نماز
    آن جاه دوست کو به امامت نماز کرد
  • حاکم چو بر سرير حکومت قرار يافت
    بر بيکسان شهر در ظلم باز کرد
  • رشوة گرفت محتسب و نرخ را فزود
    از لقمه حرام در عيش باز کرد
  • دانا چو ديد روي زمين را گرفت ظلم
    کنجي خزيد و در برخ خود فراز کرد
  • هر که دل در سراي فاني بست
    همت کوتهش بآن نرسيد
  • يار آمد از درم سحري در فراز کرد
    برقع گشود و روي چو خورشيد باز کرد
  • سوي خزان عمر خزان بردم آن بهار
    صد در برويم از گل رخسار باز کرد
  • بگذار کبريا ز در مسکنت درآ
    خاتم بعرش هم به تضرع نماز کرد
  • هر جان گداز يافت ز سوزي و جان (فيض)
    در بوته محبت جانان گداز کرد
  • زآن روح کايزد پاک در جسم تو نهان کرد
    چشم قضا نبيند دست قدر نه بندد
  • ننمائي از رخان را نگشائي ار لبان را
    از خار گل نرويد در ني شکر نبندد
  • آنکس که ديد رويت مي خورد از سبويت
    غير تو در ضميرش صورت دگر نه بندد
  • رو از تو برنتابم تا کام خود بيابم
    دانم يقين خداوند بر بنده در نبندد
  • سوداي شعر گفتن از تست در سر (فيض)
    آنرا که دردسر نيست چيزي بسر نبندد
  • خواهي ز راه مقصود نوميد برنگردي
    حاجت بنزد او بر کو بر تو در نبندد
  • از عشق باش پنهان تا چشم تو شود جان
    تا در صدف نيايد باران گهر نبندد
  • اشکار خشک آرند با وصف بت نگارند
    چون (فيض) در حقيقت کس شعر تر نبندد
  • حق در دل آن کند تجلي
    کاين آينه از سوي زدايد
  • چشم سرو سر گشوده دارم
    تا او ز کدام در درآيد
  • آن پاي که در رهت نپويد
    سر که رود و بر که آيد
  • آندل که درو محبتت نيست
    در سينه چو نغمه مي سرايد
  • آن گوش که نام تو شنيده
    چون حرف دگر در آن درآيد
  • طوفان محيط عشق با دل چه تواند کرد
    اين قطره خون در سر درياي دگر دارد
  • گويند که عنقائيست در قاف جهان پنهان
    قاف دل عشاقت عنقاي دگر دارد
  • هر دل که درو تازد اغيار بپردازد
    در عرصه دلها عشق يغماي دگر دارد
  • بگريه رفت ز خود (فيض) و طفل اشگش را
    حساب دان همه در يتيم مي داند
  • شود شود نفسي ديده دلم در عرش
    بناز بالش برد اليقين غنوده شود
  • جمال شاهد غيبي بچشم حق بينان
    عيان در آينه طلعتت نموده شود
  • گهي هلال و گهي بدر در سر زلفت
    نمايد ار بنسيمي زهم گشوده شود
  • مهر معشوق و آتش عشق
    در سينه (فيض) تا ابد باد
  • تا بشکند دلم شکند زلف دم بدم
    در دل جراحت از شکنش تازه مي شود
  • يکبار هر که در رخ خوبش نظر فکند
    يابد دلش روان و تنش تازه مي شود
  • خوش آن کو در بلا ثابت قدم ماند
    بجان و دل بعهد او وفا کرد
  • اين طايفه نورند و حياتند و وجودند
    با هر که نشستند چو جان در تن اويند
  • افتاده اند در سفر ظلمت فراق
    شادند از آنکه لذت دنيا چشيده اند
  • دنيا نميخواهم مگر باشد تنم را ماحضر
    تن مرکبستم در سفر عقل اين تقاضا مي کند
  • عشق استفاده از قلم و لوح حق کند
    در مکتب خدا رخ خوبان سبق کند
  • هر کس که از حرارت عشقش عرق نريخت
    در ورطه کشاکش دنيا عرق کند
  • در دفتر سيه نبود نور عشق (فيض)
    با مولوي بگوي که ترک ورق کند
  • آتش مهر زر و زيور چو در دلها گرفت
    زمهرير مرگ آمد حوش دلها سرد شد
  • جان روشن آن بود کاينه جانان بود
    عمر معمور آنکه در راه خدا پيموده شد
  • نمي بينم در اين ميدان يکي مرد
    زنانند اين سبک عقلان بيدرد
  • ز گرد خود برا در گرد اورس
    سراغي يابي از گرد چنين مرد
  • اي دريغا خلق را گوش پذيرفتن کرست
    آنچه گفتي (فيض) در پند کسان نشنوده شد
  • در دل شب خبر از عالم جانم کردند
    خبري آمد و از بي خبرانم کردند
  • گوش دادند و در آن گوش سروش افکندند
    ديده دادند و سر ديده روانم کردند
  • بنمودند جمالي ز پس پرده غيب
    در کمالش به تحير نگرانم کردند
  • در زمين طربم باز اقامت دادند
    دايه شورش عشاق جهانم کردند
  • داغها در دلم افروخته شد ز آتش عشق
    عاقبت چشم و چراغ دو جهانم کردند
  • فيضها يافتم از عالم بالا آنشب
    در ثنا تا با بد فاتحه خوانم کردند
  • نيست در دستم از آن فيض کنون جز نامي
    همکنان گرچه بدين نام نشانم کردند
  • چنانم از پريشاني که گر خواهم بلب آرم
    زبان از حرف جمعيت پريشان در دهن گردد
  • بانسان ميتوان ديدن جهان را
    از آن در چشم انسان آفريدند
  • چو انسان بود روح آفرينش
    ز روح الله در جان آفريدند
  • بيا جان در ره جانان فشانيم
    که جانرا بهر جانان آفريدند
  • گشودم از ميان خويشتن زنار شيطان را
    کمر در خدمت الله بستم تا چه پيش آيد
  • کو علي آن در مدينه علم
    تا ز حق شمه بما گويد
  • در سر چون درا درا ناله عاشقان شنو
    قافله خيال بين سوي صدور ميرود
  • غفلت (فيض) بين که چون غره گفتگو شده
    ماتم خود گذاشته در پي سور ميرود
  • خواجه بيهوشست و کارش در زيان
    عمر رفت و خواجه رسوا ميرود
  • در دل ما آ تماشا کن به بين
    تا چه شور و تا چه غوغا ميرود
  • وين سر شوريده ما را نگر
    دم بدم تا در چه سودا ميرود
  • چون بلي گفتيم در روز نخست
    بر سر ما اين بلاها ميرود
  • ني غلط کي يار آيد سوي ما
    در سر ديوانه سودا ميرود
  • چو ماهي مي طپم بر ساحل هجر
    که جانم عشق در پاي تو دارد
  • چگونه تن زند از گفت و گويت
    چو در سر (فيض) هيهاي تو دارد
  • خوشا آن دل که مأواي تو باشد
    بلند آن سر که در پاي تو باشد
  • خوشا چشم نکوبختي که در وي
    جمال عالم آراي تو باشد
  • خوشا آندم که جان بپذيري اي (فيض)
    سرش آنگاه در پاي تو باشد
  • بروم در آتش اگرم براني
    که بسوزم آنرا که سزا نباشد
  • بجهنم آيم چو توئي در آنجا
    نروم بجنت که لقا نباشد
  • هر عاشق بيچاره که در بند بلا نيست
    آشفتگي از نگهت گيسوي تو دارد
  • از سر ازل پرده به بوي تو گشادند
    اول در ايجاد بروي تو گشادند
  • گشت فلک بامر حق بحر وجود کاينات
    خلعت هر خليفه در خور خود تمام شد
  • گهي در جعد مشگيني گرفتارم ببوي او
    گهي اين آهوي جانم غم صحراي او دارد
  • در شب زلف نگار دل فريبي گشت کم
    بهر من روزي دل گم گشته پيدا کنيد
  • از پي نظاره ديوانگان دادند عقل
    در گذشتن اي پري رويان سري بالا کنيد
  • دارم اميد آنکه در غم عشق
    دل من ثابت القدم باشد
  • هر که در دل نباشدش عشقي
    حاصلش حسرت و ندم باشد
  • (فيض) را بخت اگر کند ياري
    در ره عشق حق علم باشد
  • دل که در وي درد نبود کي دلست
    جان چه سوزي نبودش کي جان بود
  • دل ندارد غير آن کو همچو من
    داغ عشقي در دلش پنهان بود
  • سرو را در نظر آرند بياد قد تو
    گرد گلزار بر آنند که بوي تو کشند
  • روز ايشان بود آنگه که برويت نگرند
    شب زماني که در آن طره موي تو کشند
  • ما همنشين ناريم از خلق برکناريم
    هر چند در ميانيم ما را که ميشناسد
  • در هر جهة مپوئيد واندر مکان مجوئيد
    بيرون ز هر مکانيم ما را که ميشناسد
  • در شور و وجد و رقص درآيند عاشقان
    از شوق دوست جامه جان را قبا کنند
  • عارفان از عشق اگر گردند مست
    رازها در سينه کي پنهان کنند
  • چگونه ثبت توان کرد (فيض) در اوراق
    حديث عشق چه سان مختصر تواني کرد
  • زان لب و چشم مست خواهم شد
    حلقه در گوش تاک خواهم کرد
  • نمي بينم بعالم سرخ روئي
    نهم تا بر در او چهره زرد