نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
گرنه سر
در
راه عشق او رود
آن سر کمتر ز پا هيچست هيچ
در
دل خارا چه سان رخنه کند آب چشم
اين دل سنگين دلان مي نپذيرد علاج
در
تنم دل خون شد از دلهاي کج
سينه ام بريان شد از آراي کج
ميکند هر لحظه چندين فتنه راست
اين فسون ديو
در
دلهاي کج
در
بدن از دل سرايت مي کند
قوم کج دلراست سر تا پاي کج
کج برآيد بر زبان و چشم و گوش
چون بود
در
سينها دلهاي کج
در
دل شب چو شمع گريه و سوز
طاعت بيريا دگر همه هيچ
وگر سر
در
ره عشقش ببازي
شوي بر تارک هر سروري تاج
با من آن کن که مصلحت داني
که مرا
در
صلاح تست صلاح
سوي من کرد نگاه گرمي
که
در
آن بود بوصلش تلويح
يمدح عاشق و معشوق و عشق
در
قرآن
يحبهم و يحبونه کند تصريح
زيستن
در
هجر او زهرست زهر
بي وصالش زندگي تلخست تلخ
عمر جز
در
طاعت حق مگذران
باطلان را بندگي تلخ است تلخ
ز غصه
در
قفس تنگ آسمان مرديم
برون جهيم ازين تنگنا بجاي فراخ
به بند طاير جان اندرين قفس تا چند
برون رويم و به پريم
در
هواي فراخ
چه يونس از شکم ماهي جهان برهيم
برون رويم و بگرديم
در
فضاي فراخ
غضب چون يابد استيلا ترا سوزد بنقد اينجا
وجود تو
در
آندم ميشود نقد آنرا دوزخ
گر
در
هواي وصلت صد خرمن وجودم
بر باد رفته باشد بر باد رفته باشد
در
راه عشق بايد پا را ثبات باشد
سر گو درين بيابان بر باد رفته باشد
در
وادي محبت مجنون اسير ليليست
هر چند از دو عالم آزاد رفته باشد
با کس بدي که کردي
در
خاطرت نگهدار
ور نيکي است بگذار از ياد رفته باشد
اي (فيض)
در
غم يار تن را خراب ميدار
تا جان بنزد جانان آباد رفته باشد
کسي کو بار هستي بسته بر دوش
کجا
در
بزم رندان بار دارد
تني خواهد سراپا چشم باشد
که
در
سر ديدن دلدار دارد
گهي فکر و گهي ذکر و گهي سوز
گهي جان سير
در
اسرار دارد
شب آبستن شد از املاح امروز
چه غم تا (فيض) را
در
بار دارد
هر که
در
هجرت فتد ايمان بدوزخ آورد
ور بود مؤمن بنار ايمانش محکمتر شود
هر که بيند لعل نوشين ترا وقت سخن
در
حلاوت غرق گردد سر بسر شکر شود
سالها بايد بگردد آفتاب و مشتري
تا که
در
برج سعادت نطفه حيدر شود
بي جمال عالم آرايش نيارم زيستن
عمر بيحاصل مگر
در
انتظارم بگذرد
گر سرآيد يک نفس بيدوست کي آيد بکف
در
تلافي عمرها گر بيشمارم بگذرد
در
دل و جان داده ام جاي خيالش بر دوام
اشگ نگذارد بچشم اشگبارم بگذرد
تا بکي بي باده و مطرب مدارم بگذرد
تا بکي
در
نيک نامي روزگارم بگذرد
در
خيالم مي نگارم بعد ازين نقش بتي
تا بکي عمر گرامي بي نگارم بگذرد
در
غم بيهوده سال دگر اي (فيض) چند
سربسر امسال روز و شب چو پارم بگذرد
علي الصباح نويد هو الغفور رسيد
شراب
در
تن مخمور جان تازه دميد
دلي که بودش از راه اتقوا الله بيم
درآمد از
در
لاتقنطوا درو اميد
خرد که بود به زندان ديو و دد
در
بند
کنون بمقصد صدق مليک آراميد
محال ديو مده
در
دلت ملک آمد
مباش غافل و وقت قدوم دوست رسيد
بود که کوشش ما نيز
در
قلم باشد
تو از سعادت روز ازل مشو نوميد
بزار بر
در
رحمان و منتظر ميباش
که اينک از يمن قدس نفخه نفخه وزيد
عشق صوري عجبي
در
دل افسرده دميد
مرگ را سر ببريدند و حياتم دادند
چه گشادي که شد از دولت عشقم روزي
شکر لله که
در
اين شيوه ثباتم دادند
بوي رحمان که
در
آفاق جهان مستترست
عطر آن روح فزاي دل مسکين آمد
عارف ز روي خوب به بيند خداي را
با چشم غيرتش چو نظر
در
جبال کرد
رو دل بدست آر بسعي از گداز تن
تن
در
گذار تا ندهي دل نمي شود
تن گر دهي بآنچه نوشته است
در
ازل
رنجي که ميرسد به تو باطل نمي شود
از مستي الست خماريست
در
الست
سر را ازين خمار بجامي که مي خرد
فرموده که سجده کن و نزديک شو بمن
در
قرب حق بسجده مقامي که مي خرد
نامي برآورد که شود
در
رهش شهيد
جاني که مي فروشد و نامي که مي خرد
آن کيست کو ز لذت ده روزه بگذرد
در
باغ خلد عيش دوامي که مي خرد
همه بگذشته ز دنيا بخدا رو کرده
همعنان
در
ره فردوس رفيقان همند
يکديگر را همه آگاهي و نيکوخواهي
در
ره صدق و صفا قوت ايمان همند
همه چون حلقه زنجير بهم پيوسته
دم بدم
در
ره حق سلسله جنبان همند
هر يکي
در
دگري روي خدا مي بيند
همچو آئينه همه واله و حيران همند
همه
در
روي هم آيات الهي خوانند
همه قرآن هم و قاري قرآن همند
طرب افزاي هم و چاره هم
در
هر گاه
مايه شادي هم کلبه احزان همند
اهل صورت که ندارند ز معني خبري
همه
در
رشک زر و سيم فراوان همند
خويش با خويش چرا شور کند
در
تلخي
پنج روزي که برين مائده مهمان همند
اهل بزمي که
در
آن حضرت دانائي نيست
بملاهي و مناهي همه شيطان همند
(فيض) خاموش ازين حرف سخن کوته کن
از گروهي که
در
ايمان همه اخوان همند
در
ديگ عشق باده کشان جوش کرده اند
بر خود ز پختگي همه سرپوش کرده اند
از بهر بارهاي گران
در
ره حبيب
سر تا بپاي روح همه دوش کرده اند
پنهان بزير پرده رندي روان خويش
در
معرض سروش همه گوش کرده اند
در
ديگ ابتلا بسي کفجه خورده اند
تا لقمه ز کاسه سر نوش کرده اند
از ماسوي چو دست ارادت کشيده اند
با شاهد مراد
در
آغوش کرده اند
زهاد خام را بنظر کي درآورند
آنان که
در
محبت حق جوش کرده اند
بجامم ريخت ساقي
در
سحرگه تا شدم بيدار
شرابي کز صفاي آن دل ديوانه روشن شد
گذشتم بر
در
بتخانه دلهاي سيه ديدم
ز توحيد آيتي خواندم بت و بتخانه روشن شد
در
عشق بتان کس افسانه عالم شد
من ليک بدين افسان افسانه نخواهم شد
ديوار کندم جادو
در
عشق پري رويان
دل مي ندهم از کف ديوانه نخواهم شد
چون درآيد از ره معني بر اوج معرفت
در
حضيض جهل معني افتد و پستي کند
نيست هستي
در
حقيقت جز خداي فرد را
مستش ار دعوي کند هستي ز سرمستي کند
آن زبر دستست کو قوت نهد
در
دستها
آنکه زور از خود ندارد چون زبردستي کند
آن نفس هشيار ميگردم که گردم مست او
مست حق
در
يکنفس هشياري و مستي کند
چون رسد بر لب نرفته
در
دهن
مو بمويم جان و تن مستي کند
باده اي خواهم که از بوي خوشش
عشق حق
در
جان من مستي کند
باده اي کان بيخ غم را بر کند
حزن
در
بيت الحزن مستي کند
غلغل آن چون فتد
در
آسمان
هم زمين و هم زمن مستي کند
گر وزد بوئي از آن بر کوه قاف
جان عنقا
در
بدن مستي کند
هر جا دلي که عشق تو
در
وي کند نزول
هوشش ربايد و خردش مست ميکند
تا ديده اش گشايد
در
ظلمت افکند
تا سر بلند گردد پا پست ميکند
آن دل که توئي
در
وي غمخانه چرا باشد
چون گشت ستون مسند حنانه چرا باشد
زاهد چو کند جانان چون نيست تنش را جان
در
کالبد بي جان جانانه چرا باشد
شوريده صحرائي
در
خانه چسان باشد
از عقل چو شد برتر فرزانه چسان باشد
حديث واعظ پر گو نه
در
خور (فيض) است
بيا بخوان غزلي تا دلم بياسايد
بر درگه تو حاجت خلقان روا شود
آنرا که تو براني ازين
در
کجا شود
آنرا که رد کني ز
در
خويش بولهب
وانکو تواش قبول کني مصطفي شود
در
بندگيت هر که ره صبر مي رود
او از حضيض صبر بر اوج رضا شود
گر هر چه آوريم بدين
در
همان بريم
اي واي ما که روز قيامت چها شود
ما بنده
در
تو و شرمنده توايم
داري روا که عاقبت ما هبا شود
(فيض) را از مي وصلت قدحي ده سرشار
تا که
در
مستي عشق تو بماند جاويد
با دوست مگو رازي هر چند امين باشد
شايد ز برون
در
دشمن بکمين باشد
از حسن و جمالش گر رمزي بدلم گويد
در
سينه نگه دارم تا پرده نشين باشد
گفتم چکنم با دل تا غم نبود
در
وي
گفتا غم من دارد بگذار غمين باشد
گر روي تو
در
خواب نمايند بعشاق
حاشا دمي از شوق تو بيدار توان بود
درون سينه بدل راز خويش مي گويم
دمست پرده
در
او سينه رازدار بود
بآب و تاب چو آيد برون ز دل سخني
بمعني آتش و
در
صورت آبدار بود
دعا اثر نکند تا عنايتت نبود
هزار اختر سعد ار چه
در
گذار بود
دلم چو سير کند
در
حقايق ملکوت
ز وعظ واعظي و شاعريم عار بود
صفحه قبل
1
...
1151
1152
1153
1154
1155
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن