167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • ما کمتريم از آن سگ کو بر در تو باشد
    زان بر در تو ما را کمتر بود مجالي
  • در حرم تو هر کسي محرم و از براي من
    قفل حرام داشتن بر در آن حرم زني
  • در فرو بستم و بنشست و مي آوردم و نقل
    و آنچه در مجلس ازو رنگ پديد آيد و بوي
  • چنان بنشسته اي در دل که ميگويم: تويي دل خود
    چنان پيوسته اي در ما که: پندارم که خود مايي
  • من که چون جوزا نمي بندم کمر در بندگي
    کي چو خورشيد منور در کلاه آري مرا؟
  • مريز آب دو چشم از براي او در خاک
    که گر بر آتش سوزنده در شوي بادست
  • در گوش خواجه، ديدم، جز زر نرفت هيچ
    ور نيز در شود، سخني هم به زر شود
  • در پيرزن نگه کن و آن چرخ پرده گر
    کز چرخ پيرزن کمي، اي چرخ پرده در
  • پيل و شير از تو در سلاسل و بند
    گرگ و گور از تو در شکنج و حصار
  • چو دوست در پي دشمن رود، تو در پي او
    مکوش هرزه، که رنجي همي بري، باطل
  • و گر مقيم شدي دست بازدار از من
    که باد در سر راهست و يار در محمل
  • دل را چو چار گوشه بر باغ و خانه کردي
    چون در حضور بندي؟ کي در نماز داري؟
  • به وصفت کند ازينم من که: ميدانم نه آني تو
    که در تقرير ما گنجي و در تحرير ما آيي
  • چو دربندي دري بر خلق بگشايي در ديگر
    فرو بستن ترا زيبد که در بندي و بگشايي
  • جبرييل ارچه در آن شب ز رفيقان تو بود
    حاصل آنست که در نيمه آن راه بماند
  • آنچه در دين تو از امن و امان پيدا شد
    نشنيديم که در هيچ زمان پيدا شد
  • ديوان انوري

  • در تاب و بند زلف دلاويز جان کشت
    جان در هزار بند و دل اندر هزار تاب
  • نه در وصال تو بختم به کام دل برساند
    نه در فراق تو چرخم ز خويشتن برهاند
  • کي دست دل کنون در شادي زند ز عشق
    الا به دست او در يک غم نمي زند
  • اگر ز عهد و وفا هيچ ممکنست نشان
    در اين جهان چو نيابي در آن تواند بود
  • آنچنان بي معنيي کارم به جان آورد و رفت
    اين سخن در يار بي معني نه در جان مي رود
  • عيد بودست آنچه در کشمير مي رفتست ازو
    کار اين دارد که اکنون در خراسان مي رود
  • در ميان آتش دل گرچه هر شب تا به روز
    جانم از ياد لبش در آب حيوان مي رود
  • اي در رکاب زلف تو صد جان پياده بيش
    دل در رکاب روي نکوي تو مي رود
  • اي در خجالت رخ و زلف تو روز و شب
    وي در حمايت لب و چشم تو شهد و سم