نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
جان من بگداختم
در
هجر رويت چاره
چاره تا ميکني فکر اين کار از دست رفت
عاقبت بين گشتم و از پيش کردم کار خويش
آنچه
در
امسال ميبايست پار آمد بدست
جانم از عشق جواني تازه شد پيرانه سر
در
خزان عمر بازم نوبهار آمد بدست
آنچه ميجوئيد ياران
در
کتاب فلسفه
(فيض) را از سنت هشت و چهار آمد بدست
از جان اثري نماند
در
تن
وز خاک تنم غبار نگذاشت
چو نام او شنوم دل
در
اضطراب آيد
دلست مضطرب آن جان اضطراب کجاست
اينک آمد تا نوازد خاطر هر خسته
کو دلش صفراي او
در
سرش سوداي اوست
در
لبش آب و شير و خمر و عسل
آن دهان اصل چارجوي منست
باده عشق
در
کدوي من است
مستي چرخ از سبوي من است
پاسبانيست عقل بر
در
من
وهم مسکين گداي کوي من است
هست چوگان عشق
در
دستم
هم نه و هم چهار کوي من است
هر که او از دو کون بيگانه است
در
ره دوست آشناي من است
دو عالم
در
سر من جاي دارد
نه پنداري وجود من همين است
فضاي سينه ام منزلگه دوست
درون اين صدف
در
ثمين است
چو با حق
در
سخن آيم کليمم
کلامم آن دم آيات مبين است
در
چشم خوش بتان چه نشأه است
اين مي ز کف کدام ساقيست
در
حسن بتان تجلي اوست
حق باشد اين عشق و حق پرستيست
حسن و احسان چو جمله از تست
محبوب بجز تو
در
جهان کيست
عاشق چو توئي عشق و معشوق
ليلي که و قيس
در
جهان کيست
در
هر که جمال با کماليست
از بحر محيط دوست جوئي است
از ره نروي که اوست مقصود
هر جا
در
هر دل آرزوئي است
آن دل که باشد
در
شام زلفت
ديگر نخواهد صبح قيامت
در
جلوه آمد اي (فيض) آن يار
بگذر ز مسجد بگذار امامت
در
هر بن مو صد شور و غوغا
از پاي تا سر صد جا قيامت
لبش مرجان دهان پر
در
و گوهر
بغايت تنگ دريائي که ديده است
بغير از (فيض)
در
پروانه دل
چنين آشوب و غوغائي که ديده است
ميرفت و منش فتاده
در
پي
صد پرده من دريده ميرفت
خيز و بکش تيغ و بکش تا بحشر
زندگي
در
کفنم آرزوست
خوشا آن دل که
در
زلفي اسير است
بزنجير جنون عشق بندست
فرو ناريم سر جز بر
در
دوست
فقيران را سر همت بلند است
خوشا آن سر که
در
پاي تو باشد
خوشا آن چشم که بيند صبح و شامت
سلامت
در
سلامت باشد او را
که روزي گرددش روزي سلامت
غلط که طوطي جان
در
هواي قند لب تو
قفس شکست و پريدن گرفت گرد عذارت
گه عکس غلط
در
آينه جمال تو افتاد
ز لاله چون نگريدن گرفت گرد عذارت
نه
در
هواي رخت بود ذره سان همه دلها
بسوخت چونکه رسيدن گرفت گرد عذارت
جز اين آرزو نيست
در
دل مرا
که پيوسته باشد سرم بر درت
بغمت جان دهم که
در
محشر
باشم از خيل گشتگان غمت
چون شوم خاک
در
ره تو فتم
تا قيامت سر من و قدمت
گه جنون گاه عقل و گه مستي
در
دل تنگ ما تماشائيست
از لب لعل هر شکر دهني
در
دل هر کسي تمنائيست
دلم ديگر جنون از سر گرفته است
خيال شاهدي
در
بر گرفتست
صلاح و زهد و تقوي و ورع سوخت
ز سر تا پايم آتش
در
گرفتست
دلم نايد که دست از جان بدارم
که
در
وي عشق او منزل گرفتست
شايد که روز حشر نپرسند جرم ما
در
عشق سوختيم عقوبت دوباره نيست
گر جان طلب کند ز تو جانان روان بده
در
کار خير حاجت هيچ استخاره نيست
بيا بيا که دلم
در
هوات بيمار است
بخور غمم که سراپايم از غمت زار است
سپاه ديو نشسته است
در
کمينگه عمر
دلا مخسب که چشم حريف بيدار است
بهر چه مينگري روي حق
در
آن مي بين
که از پرستش اغيار يار بيزار است
يوسف زماني تو زبده جهاني تو
هر که قدر تو دانست
در
غم تو يعقوبست
وه چه ميکند با دل نالهاي دردآلود
در
غمش بنال اي (فيض) ناله تو مرغوبست
گوهر شناسد مشتري کي داندش هر گوهري
آنرا که باشد معرفت داند که اين
در
پربهاست
ز دولتهاي عشق اين بس که دلرا
ز هر سو دلربائي
در
کمين است
مرا
در
عشق بايد مرد و جان برد
نجات جان و دل (فيض) اندرين است
دلم تا خسته ابرو کمانيست
بهر جايم بلائي
در
کمين است
مو بمو خويش را بدو بندم
هر که
در
بند اوست آزاد است
در
خرابي بود عمارت دل
خانه دل ز عشق آباد است
همه سرگشتگان کوي توايم
همه را روي عجز بر
در
تست
هر چه
در
عالم کبير بود
همه شرح کتاب اکبر تست
در
دوزخ ار خيال توام همنشين بود
ياد بهشت مي نکنم بس که جا خوشست
غمخوار گو مباش غمين از بلاي ما
ما عاشقان غمزده را
در
بلا خوشست
خوبان اين زمانه ز کس دل نميبرند
حسن ارچه
در
کمال بود با حيا خوش است
گفتم که سوخت جانم
در
آتش فراقت
گفتا که کار خامست بايد جفا هنوزت
گفتم تموز هجران
در
من فکند آتش
گفتا بهار وصلي آيد پس از تموزت
گفتم مرا غم تو خوشتر ز شادماني
گفتا که
در
ره ما غم نيز شادمانيست
کام نتوان يافتن
در
راه عشق
غير ناکامي درين ره کام نيست
سبزه خط تو ديدن چه خوش است
در
بهار تو چريدن چه خوش است
در
جمالت نگرستن چه نکوست
گل ز گلزار تو چيدن چه خوش است
جاي
در
سايه زلفت کردي
موبموي تو رسيدن چه خوش است
در
تمناي وصالت تا حشر
تلخي مرگ چشيدن چه خوش است
در
هوس بوسه لعل لبت
جان بلب کام رسيدن خوش است
کجا لطافت دندان تست عقد گهر را
صفاي گوهر و
در
عدن بنزد تو هيچست
ما عبدناک گوي بين بي حد
صف زده بر
در
عبادت دوست
بي باده مستيها کنم بيخويش هستيها کنم
در
اوج پستيها کنم سرمست از جام الست
در
غمزه مستانه ساقي چه شرابست
کز نشأه آن جان جهان مست و خرابست
ميزان چه ميکنيم حساب از چه ميدهيم
قانون عشق و کرده ما
در
نظر بس است
زمره سعيد آيند زمره شقي گردند
تا چه
در
قضا رفته تا چه هر کرا نامست
عشق رساند ترا تا به جناب خدا
در
ره اطوار صنع راهرو و رهبرست
در
گلو بس قصه دل غصه شد
برنيارم زد نفس همدم کجاست
زخم اين نامحرمانم دل بخست
محرمي کو
در
جهان مرهم کجاست
در
جهان کو صاحب فهم درست
تا بگويد چاره اين غم کجاست
در
دو عالم يک سخن فهمم بسست
تا دلي خالي کنم آنهم کجاست
شد مخمر طينت آدم به غم
در
بني آدم دل خرم کجاست
نيست
در
راسته بازار جهان غير يکي
خويش را اوست خريدار کسي ديگر نيست
(فيض) از صاحب گفتار مزن دم زنهار
غير ديار
در
اين دار کسي ديگر نيست
يک محرم راز
در
جهان نيست
يک دوست بزير آسمان نيست
شور عشقي چو هست
در
سر
دلرا پرواي اين و آن نيست
بسي کتاب بخواندي کتاب خويش بخوان
ز کردهاي تو جانرا کتاب
در
پيش است
عذاب روح مکن بهر مال دنيي دون
عذاب قبر و سؤال و جواب
در
پيش است
جواب پرسش اعمال خود مهيا کن
شدن ز شرم و خجالت چو آب
در
پيش است
تواني ار بعبادت شبي بروز آري
بکن بکن که بهشت و ثواب
در
پيش است
تواني ار نکني معصيت بدار فنا
مکن مکن که جحيم و عقاب
در
پيش است
غنيمتي است دمي کان بفکر کار گذشت
فتاد
در
سر اين غم که روزگار گذشت
غنيمتي شمر اين يکدودم که ماند اي (فيض)
بکار کوش و سخن
در
ميان ميار عبث
چو نيست روشنئي
در
دل آن گلست نه دل
چو پرتوي ندهد شمع دود اوست عبث
در
اقليم دين جلوه ات تاخت کرد
بسي خانه شد از تو ويران عبث
گمان ندارم ازين بحر بيکران برهيم
چو ميزنيم
در
اين موج دست و پا بعبث
خسته دل
در
غم تو بسته
چند ناله چون جرس يا مستغاث
هر دمم خاري زند
در
دل خسي
بگسلم زين خار و خس يا مستغاث
خويش را کاش
در
اول بخدا مي بستم
از خودي اين همه آزار عبث بود عبث
شد مرا يک نکته از غيب آشکار
در
دو عالم جز خدا هيچست هيچ
صفحه قبل
1
...
1150
1151
1152
1153
1154
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن