167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • اي که نچيدي گلش،، در گل خود کن نظر
    اي که نديدي رخش، در دل خود کن نگاه
  • اوحدي، ار کار هست، بر در او بار هست
    در شو و حجت بگير، بگرو و حاجت بخواه
  • جان در بلاي زلف او تن، مبتلاي زلف او
    در حلقهاي زلف او، دل خان و مانها ساخته
  • تو اي همراه، ازين منزل مکن تعجيل در رفتن
    که اين جا در کمند او اسيرانند پابسته
  • در شگرفان حرکاتيست که آتش خوانند
    در تو آن هست و دو صد فتنه به آن پيوسته
  • خود را شمرده با او چون صفر در عددها
    او را بديده در خود چون مي ز جام باده
  • ز هر سو فتنه اي برخاست در ايام حسنت، من
    کجا ايمن توانم بود در ايامت افتاده؟
  • وفاي دوستان بر دل چو مهري بر نگين ديده
    خيال همدمان در جان چو نقشي در درم کرده
  • آن ماه در مهد آمده، کام مرا شهد آمده
    من باز در عهد آمده، او از سر پيمان شده
  • کان گنج را نيابي جز در سراي ويران
    و آن شاه را نبيني جز در قباي ژنده
  • کژ مکژ اين گروه راه به جايي نبرد
    تا که در افتادشان در مکن و کن کنه
  • اي در غم عشقت مرا انديشه بهبود نه
    کردم زيان در عشق تو صد گنج و ديگر سود نه
  • سيم از ميان ببرده و در کيسه ريخته
    زر در کمر کشيده و بر کوه بسته اي
  • با اوحدي يکي شو و مشنو که: در وجود
    هرگز در آن يگانه رسد جز يگانه اي
  • هر گه که بر در تو من آب روي جويم
    خون مرا بريزي بر خاک در چو آبي
  • از سرکشي او چون علم در جنگ با ما روز و شب
    ما در برش زاري کنان مانند کوس نوبتي
  • مرا با جمع رنداني که در ديرند ضم کردي
    چو دير از غير خالي شد در خلوت بهم کردي
  • من به آب مي بشويم نام خود، تا در قيامت
    چون شمار خلق باشد، من نباشم در شماري
  • اين غزل مي خوان و در وي اوحدي را ياد مي کن
    گر بود فصل بهارت در گلستانها گذاري
  • آن ترک را به مستي امروز در ميان کش
    ور در ميان نيايد، آخر کم از کناري
  • مرا در جامه مي جويي، نيابي جز خيال از من
    چه جاي جامه؟ کين جا تو شهيدان در کفن داري
  • گر ندانم راه بام، از آفتاب روي خود
    در فرستي پرتو و چون ذره در بانم بري
  • ترا با ديگران جنگست و دشمن در بن خانه
    به گرد نفس خود بر گرد، اگر در بند پرخاشي
  • ندارم آستين زر، که در پايت کنم، ليکن
    پر از گوهر کنم راهت، چو در دامان من باشي
  • چون سبکدل نشوم در کف چنگ تو؟ که روزي
    در نياري ز جفا با من بيدل سرسنگي