نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
دارم محبت نبي و خاندان او
گر
در
جوارشان دهيم جا غريب نيست
وصف حسن تو و جفاي رقيب
در
حضور تو گفتنم هوس است
بي خودم کن درآ
در
آغوشم
با تو بي خويش خفتنم هوس است
در
هم کشيده روي ور آيد چو غنچه باش
با گفتگو بگوي که هنگام خفتن است
چون نمازي
در
جماعت ميشود کوته بهست
ترک تطويل و ريا از مقتديان خوش نماست
ژنده پاکيزه بر بالاي درويشان نکو
و آن قباي تار
در
بر قد خوبان خوش نماست
واعظ ار آرد حديثي از کلام انبيا
عارفان را سير
در
اسرار قرآن خوش نماست
(فيض) ازين پس گر نگوئي شعر
در
طور مجاز
نسپري الا طريق اهل عرفان خوش نماست
باميد تو افکندند بسيار
نيامد جز مرا اين صيد
در
شست
از ازل تا با بد بينش هر بينائي
همه يک بينش
در
پرده بينائي تست
هر چه را
در
دو جهان نور هويدائي هست
همه يک ذره خورشيد هويدائي تست
بنده خود کيست که خودرأي بود
در
کاري
لاف خودرائي ما پرتو خودرأئي تست
(فيض) خود را تو بکردار خوش آراسته کن
حسن گفتار نه
در
خورد خودآرائي تست
نيست
در
عالم بجز تو دوستي
هر که دارد دوستي بر بوي تست
(فيض) را ديدم بگلزار حقيقت
در
طواف
گفتمش ره يافتي گفتا نصيبم بوست بوست
(فيض) را ديدم بگلزار حقيقت
در
طواف
گفتمش دريافتي گفتا نصيب بوست بوست
آنکه پنهانست از چشم کسان پيداست کيست
در
دل هر ذره خورشيد نهان پيداست کيست
آنکه زو پيداست هر پيدا و هر پيدائي
باز
در
پيدا و پيدائي نهان پيداست کيست
آنکه او پيداست چون خورشيد نزد عارفان
در
نقاب از ديده نامحرمان پيداست کيست
آنکه هر دم صد قيامت آشکارا ميکند
در
دل دانا نهان از جاهلان پيداست کيست
اينجهان را غير حق پروردگاري هست نيست
هيچ دياري بجز حق
در
دياري هست نيست
اين عبادتها که عابد
در
دل شب ميکند
گر نباشد خالص آنرا اعتباري هست نيست
بيا که از ازلم با تو آشنائي هست
ز عکس روي تو
در
ديده روشنائي هست
نميرسد بجدائي غمي درين عالم
چه هر کجا که غمي هست
در
جدائي هست
سجود شکر بود فرض بي نوايان را
هزار راحت
در
رنج بينوائي هست
اگر چه (فيض) بمقصود ره نميداند
وليک
در
طلبش نور رهنمائي هست
از
در
احسان هر آنک روي بمقصود کرد
ديد جمال خدا حسن ز احسان گرفت
هر که بدو داد تن مايه ايمان ستد
وانکه بدو داد دل
در
عوضش جان گرفت
آنکه باخلاص داد
در
ره او هر چه داشت
قطره بدريا گذشت بهره ز عمان گرفت
عاشقي
در
بندگيها سر براهم کرده است
بي نياز از بندگان لطف الهم کرده است
(فيض) اگر دعوي عرفان ميکند بس دور نيست
معرفت از پوست پشمي
در
کلاهم کرده است
ضمت حکمت ميفزايد
در
دل اهل خرد
خاطر ما از زبان الکن ما روشن است
دم بدم
در
دلم از غصه نهالي کارم
از درخت غم تو باغ دلم بيشه شدست
بس که
در
حسن سراپاي تو انديشه نمود
پاي تا سر دل حيرت زده انديشه شدست
در
غزل فکري نبايد کرد چندان (فيض) را
معني برخاست تا از خاطرش موزون نشست
ز سينه گشت جدا و نيافت محرم راز
نفس گره شده
در
کام ماند از غيرت
عمامهاي گران بر سر گران جانان
چو کوه بر سر کوهيست
در
دل الفت
چون توان بود
در
آنجاي که آسايش نيست
يا بگنجد بسوفار که گنجايش نيست
هر که او عاقبت انديش بود دل ننهد
در
مقامي که بقا را ره گنجايش نيست
هر چه
در
دين کندت سود بجا آور زود
ور زيانست بمان حاجت فرمايش نيست
هر آنچه
در
نظر آيد ز زينت دنيا
بنزد اهل بصيرت سراب آب نماست
درونش تيره و تنگ از برون بود روشن
ز ذره کمتر و
در
ديده آفتاب نماست
زين سرا دل اشکسته بيت معمور است
اگر چه
در
نظر بي بصر خراب نماست
بر درختي راست تسبيحي و ذکري
در
سجود
از زبان حال بشنو گوش جانت گر کراست
عاقلان جويند حق را
در
برون خويشتن
عاشقانرا از درون با دوست راهي ديگر است
صبر بر هجران آن آرام جان باشد گناه
زنده بودن
در
فراق او گناهي ديگر است
در
عهد صبا توبه شکستيم بصهبا
ديريست که سجاده ما رهن شرابست
گر ميکده ويران و خرابات خرابست
در
هر نگه چشم تو صد گونه شرابست
هرزه پويد اسکندر
در
ميان تاريکي
آب زندگي باده چشمه خضر جامست
چون چشيدي اين باده عيشهاست آماده
جان چو محو جانان شد
در
بهشت آرامست
هم اوست عاشق و معشوق و طالب و مطلوب
براه خويش نشسته
در
انتظار خود است
هر دم از ترک چشم غمازي
در
دلم غارتي و يغمائيست
در
درون هست خمر و خماري
کز برون مستئي و هيهائيست
از تو اي آرزوي دل شدگان
در
دل هر کسي تمنائيست
عالمي پر ز
در
و گوهر شد
مگر اين طبع (فيض) دريائيست
چو دل قرار
در
آن زلف بيقرار گرفت
جنون عشق ز دست دل اختيار گرفت
ز پيش خويش نگويد حديث و بنويسد
که
در
طريق ادب راه هشت و چار گرفت
حجاب ديدن آن روي شرک و خودبيني است
ز هستي تو رخش را نقاب
در
پيشست
وجود او بمثل همچو آب و تو ماهي
خبر ز آب نداري و آب
در
پيشست
گهي به پرده دنيي دري گهي عقبي
بسي ز ظلمت و نورت حجاب
در
پيشست
نظر باو نتوان کرد چون ز عکس رخش
بدور باش هزار آفتاب
در
پيشست
نگه باو نتواند رسيد چون برهش
ز تار زلف بسي پيچ و تاب
در
پيشست
کتاب حسن بتان صورت است و او معني
بهوش باش گرت اين کتاب
در
پيشست
چو هوش ماند چون جلوه کرد اين معني
اگر محيط شوي اضطراب
در
پيشست
بس است (فيض) زاين فن سخن که سامع را
ز شبهه صد سخن بيحساب
در
پيشست
اگر نه دل بسر زلف او گرفت قرار
چرا هميشه مرا اضطراب
در
پيش است
کجا روم که بدورم محيط گشت سرشک
بهر کجا که کنم روي آب
در
پيش است
عشق
در
راه طلب راهبر مردانست
وقت مستي و طرب بال و پر مردانست
ظفر آن نيست که
در
معرکه غالب گردي
از سر خويش گذشتن ظفر مردانست
هنر آن نيست که
در
کسب و فضايل کوشي
به پر عشق پريدن هنر مردانست
گهر اشک ندامت بقيامت ريزد
هر که
در
فکر شکست گهر مردانست
(فيض) اگر آب حيات از گهر نظم چکاند
هم از آنروست که او خاک
در
مردانست
مقابل گل رويت نشينم و نالم
چو عندليب که
در
گلشن نوائي هست
بيا بيا که هنوزم نفس
در
آمدنست
ببار بر سر من گر دگر بلائي هست
نگهي بناز ميکن
در
فتنه باز ميکن
بره نظاره بس دل باميد فتنه هستت
رهبت دل ز تست
در
مرهوب
سطوت تست هر چه مرهوبست
در
حقيقت توئي حبيب او را
گر چه يوسف حبيب يعقوبست
همه
در
کار تو و بهر تست
عمر و صبر ار ز نوح و ايوبست
در
صورت اگر چه بس حقيريم
ما را بر دو کون پادشاهيست
نسرشته اند
در
گلم الا هواي دوست
سر تا بپاي من همه هست از براي دوست
دل از براي آنکه به بندم بعشق او
سر از براي آنکه دهم
در
هواي دوست
دست از براي آنکه بدامان او زنم
پاي از براي آنکه روم
در
رضاي دوست
بوئي ز کوي دوست گر آيد بسوي ما
در
يکنفس ز خويش توان شد بسوي دوست
چل سال راه رفتي و
در
گام اولي
اي (فيض) هيچ شرم نداري ز روي دوست
آب حيات هست نهان
در
دهان يار
بوس لبي و عمر فراوانم آرزوست
لب نه مرا بلب که کشم آب زندگي
در
عين نور چشمه حيوانم آرزوست
مرغ دلم
در
قفس تن بمرد
بال پر و جان زدنم آرزوست
عشق مهل (فيض) که با جان رود
زندگي
در
کفنم آرزوست
چو اختيار ندادند بنده را
در
کار
خنک کسي که بمختار اختيار گذاشت
جواهر و
در
و زيور ابر کف حوران
نثار روي ترا ز آسمان طبق طبق است
ز شور عشق مرا
در
سرست شور قيامت
تو اي که عشق نداري برو براه سلامت
ز مرگ باک ندارم
در
آن غمي که نشيند
بخاکم ار گذري بر دلت غبار ندامت
عشقت اندر دوزخ اندازد که لذت ميبري
در
بهشتت گر دهد جا عقل بي آزار نيست
هر که باشد هر چه خواهد
در
حق ما گوبگو
سرزنشهاي ملامت عاشقان را عار نيست
گه خيال روي او گاهي خيال خوي او
در
سر شوريده عاشق بهشت و نار هست
اي که نظاره بگلهاي گلستان ميکني
ديده جان را جلا ده
در
دلت گلزار هست
عمر
در
بيهوده شد صرف و نشد کاري تمام
روزگار دل سرآمد روزگار از دست رفت
پار ميگفتم که
در
آينده خواهم کرد کار
سربسر امسال وقتم همچو پار از دست رفت
فرصت آن نيست ساقي باده
در
ساغر کني
تا کني سامان مستي نوبهار از دست رفت
آمدم تا شهريار از شوق روي شهريار
در
نظاره شهريارم شهريار از دست رفت
صفحه قبل
1
...
1149
1150
1151
1152
1153
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن