167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

گلستان سعدي

  • گر راست سخن گوئي و در بند بماني
    به زانکه دروغت، دهد از بند رهائي
  • يکي را که عادت بود راستي
    خطائي رود در گذراند ازو
  • وگر عمري نوازي سفله اي را
    بکمتر تندي آيد با تو در جنگ
  • چو گاو ار همي بايدت فربهي
    چو خر تن بجور کسان در دهي
  • چون در سرا و ضرا حالت اينست
    ندانم کي بحق پردازي از خويش
  • نه هر بازو که در وي قوتي هست
    بمردي عاجزان را بشکند دست
  • ضعيفان را مکن بر دل گزندي
    که در ماني به جور زورمندي
  • موحد چه در پاي ريزي زرش
    چه شمشير هندي نهي بر سرش؟
  • بر آنچه ميگذرد دل منه که دجله بسي
    پس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد
  • کس نبيند بخيل فاضل را
    که نه در عيب گفتنش کوشد
  • در اين جمله چنانکه رسم مؤلفانست از شعر متقدمان بطريق استعارت ...
  • ديوان سلمان ساوجي

  • ملک لطفت راست آن نعمت که در ايران زمين
    عطف ذيل عاطفت مي گستراند بر خطا
  • دور راي استوارت کافتابش نقطه ايست،
    در کشيد از استقامت، خط به خط استوا
  • در نهاد آب شمشيرت قضاي مبرم است
    بر سر شوم عدويت خواهد آمد اين قضا
  • ابر اگر آموزد از طبع تو رسم مردمي
    در زمين ديگر نروياند بجز مردم گيا
  • هست مستغني، بحمد الله، ز اعوان در گهت
    گربه درگاهت نيايد شوربختي، گو: ميا
  • در فراقت گرچه بگذشت آب چشم از سر مرا
    بر زبان هرگز نراندم سرگذشت و ماجرا
  • درد پاي ماست همچون ما، به غايت پايدار
    در ثبات و پايداري درد آرد پاي ما
  • عالم فرسوده از جور سپهر آسوده باد
    جاودان در سايه اين رايت گيتي گشا
  • زهره بر گردون ستاند غازه از عکس هلال
    لاله در نيسان نمايد صورت قلب شتا
  • صبحدم بشنو که در بستان سراي روزگار
    داستاني مي سرايد بلبل دستان سرا
  • گل که در شب خارگرد آرد چو حمال حطب
    عاقبت دانم که خواهد بودنش آتش جزا
  • راي او گر تکيه کردي بر سپهر بي ثبات
    بالش خورشيد بودي در خور او متکا
  • گر سها در سايه رايت رود چون آفتاب
    بعد ازين چشم و چراغ آسمان باشد سها
  • تا نخواند خطبه بلبل، در زمان عفتت
    بر ندارد برقع از رخسار گل، باد صبا
  • مدت شش سال شد تا در عراقم معتکف
    با وجود آنکه بودستم زهر کامي جدا
  • چون شبه بادم سيه روگر به غير حضرتت
    بسته ام بر هيچ صاحب دولتي در ثنا
  • من به اجماع افاضل، در بسيط ملک نظم
    مقتدايان سخن را هستم اينک، مقتدا
  • بر طايران سدره نشين بانگ مي زنند
    در بوستان سراي تو مرغان خوش سرا
  • در مرکز حضيض بماند چنان حقير
    از اوج تو فلک، که بر اوج فلک سها
  • داري تو جاي آنکه نشاند بجاي جام
    در تابخانه تو فلک آفتاب را
  • در زير طاق صفه ات ارکان دولتند
    همچون ستون ستاده به يک پاي دايما
  • خرم تر از خورنقي و خوشتر از سرير
    وانگه برين سخن در و ديوار تو گوا
  • از شرم اين سواد که او جان عالم است
    تبريز در ميانه خوي زد مراغه ها
  • در تيره شب، زبس لمعان چراغ و شمع
    بر روي صبح دجله زند خنده از صفا
  • روي شط از سفينه، سپهريست پر هلال
    در هر هلال، زهره نوايي قمر لقا
  • گر در ميان تيرفتد عکس تيغ او
    اعضاي توأمان شود از يکديگر جدا
  • مکن قصد کسي کز بعد چندين سال در عالم
    هنوز امروز بر دارست نقش قاصد دارا
  • اي خان زمان شيخ اويس آنکه ز تعظيم
    شاهان جهان را در تو کعبه عليا!
  • يک شمه به ايوان تو خورشيد منور
    يک خيمه در اردوي تو گردون معلا
  • در سجده درگاه تو خواهند که باشند
    اجرام به يکسر دو سراز حرص چو جوزا
  • اي سايه حق پرتو انوار الهي!
    در ناصيه توست چو خورشيد هويدا
  • شاها! چو سر گنج لالي معاني
    بگشوده ضميرم به ثناي تو در اثنا
  • ناگاه خيال صنمم در نظر آمد
    مهر رخ او سر زد ازين مطلع غرا
  • کاي کار مرا زلف تو انداخته در پا!
    از دور رخت، راز دل من شده رسوا!
  • بنشاند تجلي جمال تو به يکدم
    در زير فلک شمع جهان تاب، مسيحا
  • نظام گوهر پرور طبعم به ثنايت
    در نظم رساند سخنم را به ثريا
  • بادا همگي نقش مراد تو مصور
    در ناصيه اين فلک آيينه سيما
  • تو کعبه حسني و سر زلف تو حلقه
    بگذار که در حلقه زنم دست خدا را
  • لبيک زنان بر عرفات سر کويت
    صد قافله جان منتظر آواز در آرا