167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان مسعود سعد سلمان

  • کز نيش خسک دارم در زندان من
    پوشيده به بهرمان همه جامه و تن
  • در حبس شدم به مهر و مه قانع من
    کاين روزم گرم دارد آن شب روشن
  • دعوي دلست با توام بند مزن
    وآنک در حکم عشق و اينک تو و من
  • مشک از سر زلفين تو بويم پس ازين
    گرد در تو بديده پويم پس از اين
  • دل بست شود چو سرفرازد با تو
    تن بگدازد که در گدازد با تو
  • آني که بري دست نيازد با تو
    در خوبي همعنان که بتازد با تو
  • جان در تن من بيش نپايد بي تو
    خود جان پس ازين کار نياد بي تو
  • هرگز نرسد به لطف در مهر چو تو
    بت را نبود حلاوت چهر چو تو
  • در حسن نزائيد مه و مهر چو تو
    اي مهر نديده اند بد مهر چو تو
  • گر شاخ هواي تو نرفتم بر کو
    در تاريکي سکندرم گوهر کو
  • زيرا که در آرزوي روي و بر تو
    اين پيرهن تو گشت و آن معجر تو
  • شمشير تو قهرمان اعدا گشته
    در جمله تو را ملک مهيا گشته
  • هر چند که بر کوهم در شب ز اندوه
    گريان باشم تا به گه بانگ خروه
  • بزم تو شها چشم نهادند همه
    در بندگي تو دست دادند همه
  • امروز منم چو ماري اندر سله اي
    ز آوازه من در اين جهان ولوله اي
  • دانم که وفا ز دل برانداخته اي
    با آنکه مرا عدوست در ساخته اي
  • بر شعر مرا دليست اي بار خداي
    در مدح و ثناي خسرو مدح آراي
  • در بوسه لب تو گويدم مي بيني
    هرگز شکر سرخ بدين شيريني
  • در ديده عهد دوست چون دود شوي
    زينگونه به کام دشمنان زود شوي
  • اي چرخ تو در دهان عالم دادي
    کاي دولت شيرزاد باقي بادي
  • عشق آتشي افروخت که از بسياري
    در دوزخم افکند همي پنداري
  • اي بخت مرا سوخته خرمن کردي
    بي جرم دو پاي من در آهن کردي
  • در جمله مرا به کام دشمن کردي
    با سگ نکنند آنچه تو با من کردي
  • در پيش گل وصال ما را بويي
    وز پس همه ساله عيب ما را جويي
  • اي راوه اگر بهشت پيداست تويي
    چيزي که در او ملک مهيا است تويي
  • از مستي عز و ناز هشيار شدي
    در جمله ز خواب دير بيدار شدي
  • نالنده تر از نايم در قلعه ناي
    همسايه ماه گشتم از تندي جاي
  • در خوبي از آفتاب مشهورتري
    اي مه ز مه دو هفته پرنورتري
  • امروز نيام خنجر ملک تويي
    آيا ديدي که بر در ملک تويي
  • چون موي شدم رنج هر بيدادي
    در عشق نديد کس چو من ناشادي
  • اي تن چه تني که تا شدي فرهنگي
    با چرخ و زمانه در نبرد و جنگي
  • در تو نکند اثر همي دلتنگي
    بگداز و بريز اگر نه روي و سنگي
  • سوگند همي داد که از بهر خداي
    اي عهد شکسته در سفر بيش مپاي
  • توصيفات مسعود سعد سلمان

  • گلوي وصل من از تيغ هجر خويش مبر
    که ذبح حيوان در مذهب تو نيست روا
  • ميزبان کرد مرا دوش بتم
    آن گرانمايه تر از در خوشاب
  • بدان سبب که تو خورشيدي و روا نبود
    که روز روشن در زير گل رود خورشيد
  • اي نگاري که ز خوبي رخت
    حور در خلد گرفتار بماند
  • رخ تو حسن به پرگار بزد
    در ميان نقطه پرگار بماند
  • آن دلفريب دلکش و آن دلرباي دلبر
    با صد هزار کشي خندان درآمد از در
  • تنبول کرده آن بت تنبول کرده پيدا
    سي و دو نار دانه در نار دانش اندر
  • چو نيلوفر انس تو با حوض آب
    چو لاله همي جاي تو در خضر
  • چو مته تو شدم در غم تو سرگردان
    بسان چوب تو از اسکنه شدم دلريش
  • گوي و دلم دو کوي به پيشش در
    هر دو غمي ز زخم فراوانش
  • چنان نگاشت تو گفتي که کاغذ آينه بود
    پديد گشت در او روي آن بديع صنم
  • در باغ تو تا که باغبان باشي
    لاله بگه خزان نيايد کم
  • خرم شده باغ از تو چون جنت
    چون باغ تو باغ نيست در عالم
  • آمد به عرض گاه دلارام من فراز
    پيش بساط عارض در جمله حشم
  • از فرقت تو بر من تاريک دهر
    در وصلت تو روشن بر من جهان
  • در طبع تو همي ز تو زايد گهر
    وز آفتاب زايد گوهر به کان
  • نتوان به تو رسيدن جانا همي
    در آفتاب و ماه رسش کي توان
  • اي بت صياد جز از تو که ديد
    صيدي که صيد کند در جهان
  • اي لب تو چنانک زو در عمر
    نتوان شهد و نوش نوشيدن
  • يا از براي آن زده اي تا شوي
    بر رگ زدن دلير چو من در سخن
  • در دندانت تا عقيق شدست
    لعل گشته ست جزع ديده من
  • چنگ تو در چنگ تو از چنگ تو
    همچو من عشق تو کوژونوان
  • در غم هجران تو خاموش بود
    از طرب وصل تو دارد فغان
  • از انده بنفشه بتا ارغوانت رست
    در خار باز رست گل ارغوان تو
  • از باغ مکن بيش بنفشه که بنفشه
    در نسبت زلف تو همي دارد دعوي
  • نگارينا نرستي ز آب و در آب
    سبک رفتاري و نيکو شناهي
  • بلي تو ماهي سيمي و هرگز
    نترسد در ميان آب ماهي
  • کنارم آبگيري هست و در وي
    تواني آشنا کرد ار بخواهي
  • اي يار ماهروي طبيبي و حاذقي
    در دست توست جان پدر جان هر کسي
  • هستت ز نخ بلورين گوي و در آن بلور
    پيدا خيال حسن لطيفي و دلبري
  • دارند صورت پري اندر بلور و تو
    گوي بلور داري در صورت پري
  • ور نبودي مي عزيز اکنون که من گويم همي
    کي عزيزش داشتي شاه جهان در بزمگاه
  • بنشين و طرب فزاي و مي خواه
    در دولت شهريار اعظم
  • تو شاد نشين که دشمن تو
    از هول تو جان داد در غم
  • در نوبهار ملک قدح گير و باده نوش
    کز ملک تو خزان جهان گشت نوبهار
  • هر که او چشم در خرد بگشاد
    حرز و تعويذ باده بر جان بست
  • اي خلق همه ز عدل و جودت
    در گيتي ايمن و توانگر
  • در جهان هر که هست فرزانه
    به پسندد نشاط جان پرورد
  • چو مهر مضي تاب و بر خلق تاب
    چو سرو سهي بال و در ملک بال
  • زيرا رسيده ايم به دولت به کام خويش
    در ملک و دولت ملک و شاه کامران
  • آنکه صاحبقران نديد چو او
    در جهان هيچ وقت و هيچ قران
  • شعرهاي شهره از من دار گوش
    در ثناي شهريار شهر گير
  • تا سرير و تاج باشد در جهان
    باد ازو افراخته تاج و سرير
  • من ز بهر سماع خواهم گوش
    بي سماعم مدار در هر حال
  • شه ملک ارسلان که عالم را
    غرقه کردست در عطاي فره
  • مي خور و در ساز گيتي دل مبند
    ساز گيتي خود همي سازد خداي
  • رام روز است بخت و دولت رام
    اي دلارام خيز و در ده جام
  • اين باده را اگر نه چنين باشدي بدانک
    اين منزلت نبودي در بزم شهريار
  • در بوستان نشين و مي لعل نوش
    زيرا که سبز گشت همه بوستان
  • شکر جوي از جود خورشيد ملوک
    مدح خوان در صدر سلطان جهان
  • اي آفتاب روي بده باده اي که آن
    در روشني حکايت گويد ز آفتاب
  • بر ياد خسروي که چو مي ياد او خورم
    آب حيات گردد در دست من شراب
  • نشاط و طرب تا بود در جهان
    دلش باد جاي نشاط و طرب
  • باده در ده که عمر بي باده
    نيست نزديک بخردان محسوب
  • ديوان فيض کاشاني

  • کردي تجلي بي نقاب تابانتر از صد آفتاب
    ما را فکندي در حجاب از ابر استدلالها
  • آثار خود کردي عيان در گلشن حسن بتان
    تا سوي حسن بي نشان جانها گشايد بالها
  • هان رستخيز جان رسيد شد در بدن زلزالها
    افکند تن اثقالها بگشود جانرا بالها
  • گفت اين زمين اخبارها وحي آمدش در کارها
    از «ربک اوحي لها» کرد او عيان احوالها
  • جان مرا جان توئي لعل مرا کان توئي
    در دل ويران توئي گنج نهاني مرا
  • اي گشاد بندهاي بسته تو
    بسته تو بند ما در زاد ما
  • اي که هستي در دل ما روز و شب
    وقت جوش لطف ميکن ياد ما
  • آتشي از عشق خود در ما زدي
    تا بسوزي هم دل و هم جان ما
  • خوش بسوزان ما در اين آتش خوشيم
    تيزتر کن آتش سوزان ما
  • اي بما آثار صنع تو بديد
    وي تو پنهان در درون جان ما
  • تکبير چون کنيم مجال سوي مده
    در ديده بصيرت والا مقام ما
  • وقت رکوع مستي ما را زياده کن
    در سجده ساز ذروه اعلي مقام ما
  • در لجه شهود شهادت غريق کن
    از ما بگير مائي ما سلام ما