167906 مورد در 0.15 ثانیه یافت شد.

گلستان سعدي

  • گر چه سيم و زر ز سنگ آيد همي
    در همه سنگي نباشد زر و سيم
  • فراموشت نکرد ايزد در آن حال
    که بودي نطفه مدفون مدهوش
  • هنر بايد که صورت ميتوان کرد
    بايوانها در از شنگرف و زنگار
  • وه که هرگه که سبزه در بستان
    بدميدي چه خوش شدي دل من
  • که فضيحت بود بروز شمار
    بنده آزاد و خواجه در زنجير
  • وآنکه در نعمت و آسايش و آساني زيست
    مردنش زين، همه شک نيست که دشخوار آيد
  • اي طبل بلند بانگ در باطن هيچ
    بي توشه چه تدبير کني وقت بسيچ
  • ... وقتي برآيد که وي در خاک رود ...
  • او در من و من درو فتاده
    خلق از پي ما دوان و خندان
  • اگر ژاله هر قطره اي در شدي
    چو خرمهره بازار ازو پر شدي
  • پندي اگر بشنوي اي پادشاه
    در همه عالم به از اين پند نيست
  • سخن در ميان دو دشمن چنان گوي که اگر دوست گردند شرم زده نباشي
  • ميان دو تن آتش افروختن
    نه عقلست و خود در ميان سوختن
  • در سخن با دوستان آهسته باش
    تا ندارد دشمن خونخوار گوش
  • پيش ديوار آنچه گوئي هوش دار
    تا نباشد در پس ديوار گوش
  • چون در امضاي کاري متردد باشي آن طرف اختيار کن که بي آزارتر باشد
  • با مردم سهل خوي، دشخوار مگوي
    با آنکه در صلح زند، جنگ مجوي
  • ... بزر برميايد جان در خطر افکندن نشايد. عرب گويد: آخر الحيل السيف ...
  • چو دست از همه حيلتي در گسست
    حلالست بردن بشمشير دست
  • نه مرخويشتن را فزوني نهد
    نه يک باره تن در مذلت دهد
  • نشايد بني آدم خاک زاد
    که در سر کند کبر و تندي و باد
  • در خاک بيلقان برسيدم بعابدي
    گفتم مرا بتربيت از جهل پاک کن
  • بدخوي در دست دشمني گرفتارست که هرکجا که رود از چنگ عقوبت او خلاص ...
  • اگر ز دست بلا بر فلک رود بدخوي
    ز دست خوي بد خويش در بلا باشد
  • برو با دوستان آسوده بنشين
    چو بيني در ميان دشمنان جنگ
  • بسيچ سخن گفتن آنگاه کن
    که داني که در کار گيرد سخن
  • در آن آتش نداري طاقت سوز
    بصبر آبي برين آتش زن امروز
  • به چشم خويش ديدم در بيابان
    که آهسته سبق برد از شتابان
  • چون نداري کمال فضل آن به
    که زبان در دهان نگه داري
  • حکيمي گفتش اي نادان چه کوشي
    در اين سودا بترس از لوم لايم
  • توان شناخت بيکروز در شمايل مرد
    که تا کجاش رسيده است پايگاه علوم
  • جنگ و زورآوري مکن با مست
    پيش سرپنجه، در بغل نه دست
  • ضعيفي که با قوي دلاوري کند يار دشمنست در هلاک خويش
  • کند هرآينه غيبت حسود کوته دست
    که در مقابله گنگش بود زبان مقال
  • سنگ در دست و مار، سر بر سنگ
    خيره رائي بود قياس و درنگ
  • جوهر اگر در خلاب افتد همان نفيس است و غبار اگر بفلک رسد همان ...
  • در خرمي بر سرائي ببند
    که بانگ زن از وي برآيد بلند
  • عابد که نه از بهر خدا گوشه نشيند
    بيچاره در آئينه تاريک چه بيند؟
  • اندک اندک بهم شود بسيار
    دانه دانه است غله در انبار
  • کان به نابينائي از راه اوفتاد
    وين دو چشمش بود و در چاه اوفتاد
  • ... صديق عليه السلام در خشک سال مصر سير نخوردي تا گرسنگان را فراموش ...
  • آنکه در راحت و تنعم زيست
    او چه داند که حال گرسنه چيست؟
  • ايکه بر مرکب تا زنده سواري هشدار
    که خر خارکش مسکين در آب و گلست
  • ور روي در دهان شير و پلنگ
    نخوردندت مگر بروز اجل
  • هرکرا جاه و دولتست و بدان
    خاطر خسته در نخواهد يافت
  • الا تا نخواهي بلا بر حسود
    که آن بخت برگشته خود در بلاست
  • چه حاجت که با وي کني دشمني
    که او را چنان دشمني در قفاست
  • پيش درويشان بود خونت مباح
    گر نباشد در ميان مالت سبيل
  • دوستي با پيلبانان يا مکن
    يا طلب کن خانه اي در خورد پيل
  • هر که در پيش سخن ديگران افتد تا مايه فضلش بدانند پايه جهلش ...