167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان مسعود سعد سلمان

  • با من چو زمانه تير در شست گرفت
    از بالا بخت من ره پست گرفت
  • در بأس چو طاهر علي آهن نيست
    بي منت طاهر علي گردن نيست
  • تا بار غمت نهاده بر محمل ماست
    در جستن تو باد هوا حاصل ماست
  • آرام ز خويشتن جدا خواهم کرد
    جان از قبل تو در فنا خواهم کرد
  • ور يار نه در کنار من خواهد بود
    پيراهن ديگرم کفن خواهد بود
  • نشگفت گرم ز دست مي نگذارند
    در معرکه دست تو مبارز دارند
  • تن زار و جگر خسته و دلريشم کرد
    در جمله به کامه بد انديشم کرد
  • ليکن پايش چه در خور بند بود
    ور نيز بود غايت آن چند بود
  • شادي عدو نجويم و صبر کنم
    شايد که فلک در اين ميان راد شود
  • انديشه نخواهم که به تو برگذرد
    رشک آيدم از ديده که در تو نگرد
  • تا اين دل من تو را خريدار آمد
    در دست بلا و غم گرفتار آمد
  • تا دل به هواي تو گرفتار آمد
    جان در تن من تو را خريدار آمد
  • چون در خور ميدان توام گور نبود
    جز جستن من ز پيش روي تو نبود
  • مونس همه شب خيال دلجوي تو بود
    در چنگ نه زلف غاليه بوي تو بود
  • با من در مهر گرم چون آتش بود
    بي من روزش چو دود مي بود کبود
  • در عشق توام سود نمي دارد جهد
    چون لاله سيه دلي و چون گل بد عهد
  • در بند تو اي شاه ملکشه بايد
    تا بند تو پاي تاجداري سايد
  • دوشم چو شب از بنفشه رويي ننمود
    در هجر توام ديده چو نرگس نغنود
  • چون غنچه رهي راز تو در دل دارد
    ترسم که غم عشق چنين نگذارد
  • اي گردن رامش مرا کوفته خورد
    در حسرت تو عمر به سر خواهم برد
  • گل را ملکا رفيق چون مل نبود
    در بزم ز لهو بانگ غلغل نبود
  • گردون همه در بند گرانم دارد
    از بهر چه را همي چنانم دارد
  • از چشم جهان همي نهانم دارد
    در آرزوي روي جهانم دارد
  • يک شهر به جان و دل هوا جوي تواند
    باز آي که در آرزوي روي تواند
  • آني که جهاني ز تو سامان گيرد
    اقبال تو را سپهر در جان گيرد
  • بورشد رشيد کز فلک ماه آورد
    جان اعدا ز گناه در چاه آورد
  • تا دعوت دولت تو در گوشم شد
    هر زهر که داد بخت بدنوشم شد
  • آن روز که گفته تو در گوشم شد
    از نغمت پاک خود فراموشم شد
  • پس بخشش نوساخته اسبابم کرد
    واندر زندان به ناز در خوابم کرد
  • بر هم زده بود عشقت اسباب خرد
    در دفتر باز يافتم باب خرد
  • چون در چشمم ز حسن تو زيبي زد
    آن تافته زلف بر دلم شيبي زد
  • در زندان نهان رايگانم که دهد
    آبم متعذرست نانم که دهد
  • ترسم ما را ستارگان چشم کنند
    تا زود رسد ز دور در وصل گزند
  • خواهي تو که روز نايد اي سرو بلند
    زلف سيه دراز در شب پيوند
  • در هند کمال جود موجود آمد
    صد کوکبه شجاعت و جود آمد
  • بر چرخ ستاره اي که مسعود آمد
    در طالع شيرزاد مسعود آمد
  • سوزند سپند و نام ايزد خوانند
    بر مرکب شيرزاد در افشانند
  • آن را که ز بخت دستياري باشد
    بايد که ز طبع در بهاري باشد
  • در عشق تو جانم انده ناب خورد
    وز ديده من فراق تو خواب خورد
  • در باغ هنر تخم وفا کاشت خرد
    تن را به هواي خويش بگذاشت خرد
  • اي اول وصلت آخرين مايه عمر
    در جستن سود وصل شد مايه عمر
  • سلطان ملک است در دل سلطان نور
    هر روز کند به روي او سلطان سور
  • سيبت ز نخ و چهي بدان سيب اندر
    در سيب شگفت نيست چاه اي دلبر
  • اي روي تو آفتاب و من نيلوفر
    چون نيلوفر در آبم از ديده تر
  • در عشق تو همچو ابر مي گريم زار
    وز درد چو برگ زرد دارم رخسار
  • پيوست فلک با من پيکار دگر
    از يک غارم کشيد در غار دگر
  • اي بر طاعت ز خلق در کار دگر
    بنماي مرا جهان به يک بار دگر
  • اي لاله چرا جامه دريدي در بر
    از يار جداييد چو مسعود مگر
  • مشکين کله تو گر شبست اي دلدار
    خورشيد در او چرا گرفته ست قرار
  • تا ديده ام آن روي چو خورشيد انور
    در آبم از اين دو ديده چون نيلوفر
  • يا همچو نم سحر در ايام بهار
    خردک خردک چکيده بر گل هموار
  • مي گويمت اي سعادت اي نيک پسر
    در باب هنر کوش تو اي جان پدر
  • در چنگ چو آتشي سرافراخت چو ابر
    هر کوه که بود پاک بگداخت چو ابر
  • اي فقر بخاست روز بازار تو خيز
    در کوکبه سپاه سالار آويز
  • اي سود و زيان عمر فرسوده بترس
    در کار بدرمان تو بيهوده بترس
  • در حبس بيفزود بر آتش خطرش
    عودي است که پيدا شد از آتش هنرش
  • ماننده برگ لاله زود اي سرهنگ
    همچون دل لاله در برم گيري تنگ
  • داني چه کنم گم شده انگارم دل
    بگريزم و در پيش تو بسپارم دل
  • آن دل که نخواستت چه نامست آن دل
    نه از در پرسش و سلامست آن دل
  • سرما چون شد ز دست صحرا شد گل
    در چادر سبز کار پيدا شد گل
  • در هر چمني خاست ز بلبل غلغل
    بر گل مي نوش بر نواي بلبل
  • در آتش از آب ديدگان خوش گردم
    من انگشتم بدم که آتش گردم
  • در دولت شاه چون قوي شد رايم
    گفتم که رکاب را ز زر فرمايم
  • در ديده من از مرگ تو خونها دارم
    بر مرگ تو با به مرگ خونها بارم
  • مسعود نبودم از تو مسعود شدم
    در حبس چنان شدم که محسود شدم
  • در کس منگر به بي نيازي بخرام
    زيرا که توانگري به اندام و به نام
  • از ديده و دل در آتش و آب شدم
    بر جام چو بر آينه سيماب شدم
  • هر روز همي فلک به تيري زندم
    پيراهن در سياه قيري زندم
  • وانگاه فرو برديم اي شهره صنم
    در آب سياه و گل تيره چو قلم
  • ديدم که اگر کار به کام تو کنم
    جان در سر کار يک سلام تو کنم
  • در تنگي حبس و بند رنج تو کشم
    يک بار بگو که چند رنج تو کشم
  • وصف لب رنگين تو از دل جويم
    در آرزوي زلف تو سنبل بويم
  • از عشق تو در چشم خرد ميل زدم
    پس دست به تسبيح و به تهليل زدم
  • جز در غم عشق تو سفر مي نکنم
    جز بر سر کهسار گذر مي نکنم
  • در عشق تو جز به جان خطر مي نکنم
    گر من زاغم چرا حذر مي نکنم
  • در ديده من از مرگ تو خونها دارم
    بر مرگ تو تا به مرگ خونها بخورم
  • در آتش و آب خواب شب کي يابم
    ترسم چو چراغ مرگ باشد خوابم
  • در خواب گه از دل به شب آتش بيزم
    چون خاکستر هر روز ز آتش خيزم
  • شب ز انده تو همي نيايد خوابم
    بر جامه ز غم چو گوي در طبطابم
  • در خوش دارم طمع دگرگون نکنم
    چون صبر ضرورتست پس چون نکنم
  • از ديده و دل در آتش و آب شدم
    بر جام چو بر آينه سيماب شدم
  • تا روز همه شب از هوس بيدارم
    تا شب همه روز در غم و تيمارم
  • امروز در اين حبس من آن ممتحنم
    کز خواري کس گوش ندارد سخنم
  • عمري بدو کف دو رخ نگارا خستم
    نوميدي جان به درد دل در بستم
  • آن مرد که در سخن جهانيست منم
    آن گوهر قيمتي که کانيست منم
  • آن شير که در صورت مرديست منم
    پس چون که به هر جاي که درديست منم
  • روزان و شبان در آن غم و تيمارم
    کاسرار تو را چگونه پنهان دارم
  • اي جان جهان تا خبرت يافته ام
    دل را همه در رهگذرت يافته ام
  • نشگفت ز بس که در دل آتش دارم
    کز ديده چو شمع اشک آتش بارم
  • چون زاغ همه نشست بر شخ دارم
    در يکدو گز آب ريزو مطبخ دارم
  • از آرزوي خيال جان افروزم
    در آرزوي خواب شبي تا روزم
  • در سمجي چون توانم آراميدن
    کز تنگي آن نمي توان خسبيدن
  • يارب که همي به چشم خواهم ديدن
    جايي که در او فراخ بتوان ديدن
  • در اشک چهار شاخ آن شاخ سمن
    شد باز چهار شاخ کفته رخ من
  • با کس غم تو بيش نخواهم گفتم
    وين در دو ديده هم نخواهم سفتن
  • از چشم من ار سرشک بتوان رفتن
    بس در گرانمايه که بتوان سفتن
  • در خدمت طاهر علي بارم جان
    کز خدمت طاهر علي دارم جان
  • هر صبحدمي روان نهم بر کف دست
    در خدمت طاهر علي آرم جان
  • ايزد که همي کرد مرکب تن و جان
    در هر عضوي مصلحتي کرد نهان
  • گريان گريان در تو بزاري نگران
    کاين محنت من نخواهد آمد به کران