نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان مسعود سعد سلمان
اي بهر مفخرت که
در
گيتي است
کرده فرزانگان تو را تسليم
زآتش کارزار و آب حسام
کيسه چون
در
شود به آتش و سيم
کس تو را
در
ميان آتش و آب
باز نشناسد از خليل و کليم
گوهري بود
در
هنر که ازو
فخر مي کرد گوهر آدم
بر سخن بود نيک چيره سوار
در
هنر بود بس بلند علم
که کند پيش باز
در
که گشاد
گره و بند مشکل و مبهم
اين چنين روز مر حريفان را
پاي بايد کشيد
در
دامن
دعوي ده کند که
در
خانش
به خداي ار علف بود يک من
سزد که نام من اي نامدار ثبت کني؟
به کلک غفلت
در
متن دفتر نسيان
دوستان را خيز و دستاني سراي
اي به خوبي
در
زمانه داستان
راز
در
گرمي سخن زنهار
تا نجوشد ز لفظ تو بيرون
در
کوره اي ز آتش غم يافته ست
نرم آهن است گويي پولاد من
بنشاد روزگار و اندر نشاند
در
عاج سفته و سفته شمشاد من
از شخص جانفزاي تو
در
شخص ملک جان
باد آفرين ايزد بر شخص و جان تو
تا بوستان بود گل دولت شکفته باد
از روي دوستان تو
در
بوستان تو
آسوده جهانداري
در
سايه عيش خوش
پوشيده شهنشاهي از ملک و شعار نو
در
باغ شرف رسته از ملک تو شاخ نو
چيده کف اقبالت از نصرت بار نو
در
کوه پيش کبکان خواندم ثناي تو
کبکان شدند بسته به دام بلاي تو
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز انده آن
که موي ديدم شاخ سپيد
در
شانه
درست و راست چو ديوانگان بر آن گويم
که
در
تو گيرم ازين روزگار ديوانه
گويند که نيکبخت و بدبخت
هست از همه چيز
در
فسانه
يک جاي دو خشت پخته بيني
پخته به تنور
در
ميانه
اين بر شرف مناره افتد
وآن
در
بن چاه آب خانه
ببست کفر و ضلال و مخالفي را
در
گشاد سنت و اسلام و ايمني را راه
ز حمله تو بلرزد به آب
در
ماهي
ز صولت تو به رزم اندرون بترسد ماه
در
تو جمعست نظم ها که به لفظ
سوي هر خرمي نمايد راه
از خردها نتيجه هاست
در
آن
کز هنرها همي کنند آگاه
در
تو بينيم نعت قد چو سرو
وز تو يابيم وصف روي چو ماه
خبري کن مرا که شاه جهان
هيچ
در
تو نگه کند گه گاه
فر پر هماي گسترده ست
در
زمانه به فر پر کلاه
جود او
در
جهان نفر نفرست
عدل او بر زمين سپاه سپاه
در
خور خود تو را حلالي هست
زين سبب راغب حرام نه اي
سوخته روي تو همي گويد
که تو
در
هيچ کار خام نه اي
زآنکه تو
در
هر چه راي کردي
با فلک سخت سر برآيي
بند بر پاي داري و گه گاه
همچو محبوس
در
حصار شوي
خلق را
در
هنر پياده کني
چون بر انگشت او سوار شوي
در
حق کار من کجا کردي
آن شگرفي و آن نکورايي
دولت اهل فضل بر جايست
تا تو
در
دولتي و بر جايي
کم آيد حاصل رنجم تو گويي
ثوالث ضرب کردم
در
ثواني
مرا زين حادثه بس هول نبود
که
در
دل بود ازين عالم گماني
بدين هر دو زبان
در
هر دو ميدان
به گردونم رسيده کامراني
برون آيم ز بند و حبس روزي
چو
در
بحري و چون زرکاني
منش دارم که گر گردد مجسم
تو
در
بالاي او خيره بماني
در
عالم دانش به سعي فهم
طاعت همه بي معصيت کني
زود
در
هر چه خواستيم از تو
داده اي خوب جزم فرماني
طيلسان داري و
در
بانگ نماز
به همه وقتي پيوسته کني
با چنين مذهب و آئين که توراست
از
در
کشتني و باب زني
به تکلف چنين سخن خيزد
در
ثناي کسي ز طبع کسي؟
تا ما
در
دولت تو مي زييم
با طرب و شادي و هوي و هاي
در
همه خانه ها همي برسي
گوشت قربان روز عيد شدي
خوب سعي و نکو بضاعت خويش
همه
در
باب من عيان کردي
که کسي با تو
در
همه گيتي
گر يکي زين کند تو نپسندي
هر چه
در
تو کنند گنده کني
اي شگفتي نکو خداوندي
من آن عدلم درين معني به گفتار
که
در
گيتي بخوانندم عدالت
آمرزشي بخواه شود عفو جرم تو
اين گفت
در
کريم نبي کردگار گفت
ديده گر
در
فراق خون بارد
حق او هم تمام نگزارد
همه شب
در
هوس همي باشم
که نبايد که عهد بگذرد
در
همه گر کبوتري بينم
گويم از دوست نامه اي آرد
مرا
در
غم فرقتت اي پسر
دو ديده چو ابرست و دامن شمر
دو چشمم بمانده به هنجار راه
دو گوشم بمانده به آواز
در
اميد وصال ار نبودي مرا
که روزي درآيي ز
در
اي پسر
اي نرگس بيمار تو بر خواب چو نرگس
چشمم همه شب
در
غم بيمار تو بيدار
باشد که من از جور تو
در
پيش شهنشه
جامه بدرم روز مظالم به گه بار
چندان غم و اندوه فراز آمده
در
دل
کاندوده شده انده و غم يک بدگر بر
تا هجر نشسته ست به نزديک تو ساکن
اين وصل سراسيمه بماند دست به
در
بر
در
بزم پادشا نگر اين کاروبار گل
وين باده بين شده به طرب دستيار گل
نشاط اندر آمد ز
در
چون نسيم
ز روزن برون رفت چون درد و غم
افکنده گشته دشمن و افتاده دوست مست
در
رزمگاه من بود و بزمگاه من
هر چند که کردي پسرا عيش مرا تلخ
در
جمله همي گويم شيرين پسري تو
بيدادگري کم کن و انديش که امروز
در
حضرت شاه ملک دادگري تو
کي بينمت که پردگي و نازنين شدي
کي يابمت که
در
دهن اژدها شدي
بر کار به جز زبان نمانده ست مرا
در
تن گويي که جان نمانده ست مرا
گر بند کند راي بلند تو مرا
در
جمله پسنده است پسند تو مرا
در
حبس مرنج با چنين آهن ها
صالح بي تو چگونه باشم تنها
امروز چو کس نيست به جاي تو مرا
در
جمله چه بهتر از رضاي تو مرا
در
خواب همت ببيند اي نوشين لب
بي روزي تر ز من که باشد يارب
دل
در
هوس تو بسته بودم همه شب
وز انده تو نرسته بودم همه شب
مهمان من آمد آن بت و کرد طرب
شوخي که
در
او همي بماندم به عجب
تن
در
غم هجر داده بودم همه شب
و از انده تو فتاده بودم همه شب
از شادي دل رسيده بودم همه شب
در
سايه غم خزيده بودم همه شب
تا روزه حرام کرد بر لب مي ناب
دو ديده بر آب دارم اي
در
خوشاب
اي دوست نداني که دلارام تو کيست
اي عشق نه آگهي که
در
دام تو کيست
مسعود ملک ملک نگهبان چو تو نيست
در
هر چه کني سپهر گردان چو تو نيست
امروز بدان شکر که
در
عهد منست
چون سوسن ده زبانم اندر دهنست
در
نعمت و مال اگر زبر دستي نيست
شکر ايزد را که راي را پستي نيست
در
ناي مرا دوزخ به خون لاله شدست
چون ناي همه نفس مرا ناله شدست
سرمايه عمرم اتفاق تو بسست
در
حبس مرا رنج فراق تو بسست
آويخته
در
هواي جان آويزت
بي رنگ شدم ز عشق رنگ آميزت
اي شاه ز بزم تو جهان را خبرست
در
بزم تو امشب آفتاب دگرست
وين آتش کاسمان ازو
در
خطرست
چون بنگرم از هيبت تو يک شررست
گر نور فلک چو طبع ما گردد راست
در
مدح تو از طبع سخن نتوان خواست
طاهر که خطاب تو بر از نام تو نيست
در
مملکت ايام چو ايام تو نيست
گر شوييدش به خون اين ديده رواست
در
ديده من کنيد گورش که سزاست
در
جمله جهان صورتي از ديده نرست
کش چندين موج خونش از ديده نشست
در
انده هجرانش اگر داري دوست
چون ناي ز دل نال نه چون چنگ ز پوست
چون کار تو چونانکه تو بپسندي نيست
در
روي زمين هيچ چو خرسندي نيست
اي بازوي دولت آستينت ظفرست
در
دست ز فتح روز کينت سپرست
آن مه که هميشه عشق او کيش منست
اينک چو مهي نشسته
در
پيش منست
گر بينم باز روي روح افزايت
چون پاي برنجن اوفتم
در
پايت
در
دوزخم و همچو بهشتم جايست
کانجا باشم که پادشه را رايست
صفحه قبل
1
...
1145
1146
1147
1148
1149
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن