167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان مسعود سعد سلمان

  • در هم افتاده اند چون خر و گاو
    همه با يکديگر بکاوا کاو
  • ور بود هم چرا بود در تاب
    نه بريده شدست تخم سداب
  • در گشاده ست و پيشگه رفت
    اين نشسته ست وان دگر خفته
  • طقطق پاي او چو برخيزد
    شادي و لهو در هم آميزد
  • باز ماند دو دست او از کار
    آب گيرد دهانش در شلوار
  • تا به دل در نشاط و شادي باشد
    دولت و ملک شيرزادي باد
  • به کردگار که در راحتم ز تنهايي
    که سير گشت دل من از آن جماعت ها
  • کس مرا نشناسد و بيگانه رويم نزد خلق
    زآنکه در گيتي ز بي جنسي ندارم آشنا
  • امروز از اين حکايت عيشست
    در کوي و برزن تو ايضا
  • ليکن اندر ميان شغلي ام
    که در او شدت و رخاست مرا
  • در فروغ دل چنين مخدوم
    آن همه رنج ها رواست مرا
  • اي رفيقان فراق روي شما
    در دل و جان و غم و عناست مرا
  • بگريم همي در فراقت چنانک
    که داود بر تربت او ريا
  • باد عمرت فزوده در دولت
    که به تو عمرها بيفزوده ست
  • در وفاي تو گر خورد سوگند
    که نخورده ست . . . باور هست
  • برد خواهيش هيچ راه آورد
    زين معانيت هيچ در سر هست
  • روز تأييد تو در اقبال است
    ماه اقبال تو بر افزونست
  • زآنکه چون خون و استخوان شد طبع
    مر مرا خدمت تو در رگ و پوست
  • ياد پشتم ز بار رنج دو تاه
    گرنه در مهر تو دلم يکتوست
  • پس چو در جمله مي ببايد مرد
    همه را اي شگفت زادن چيست
  • روزي خويشتن خورد هر کس
    خلق را در هم اوفتادن چيست
  • مهر هر کس کهن کهن گشته
    در دل من زمان زمان نو نوست
  • آنکه محتاج او نيم همه روز
    مانده در پيش من چو دست آهوست
  • در جهان اين دو نعمتي ست بزرگ
    داند آن کس که نيک و بد داند
  • راستي کن همه که در دو جهان
    به جز از راستيت نرهاند
  • سخت بيدار باش در همه کار
    بيش از آن کت قضا بخسباند
  • گوهري بود رشکش آمد ازو
    در دل خاک از آتش پنهان کرد
  • در ربودش ز تو زمانه دون
    تا تو را مستمند و حيران کرد
  • بد نيارست کرد چرخ بدو
    تا تو را در نهفته زندان کرد
  • تيغ تيز تو در مصاف عدو
    شرک را تا به حشر کار آورد
  • هر ديو در آن جهان که بجهد
    از خانه خود بر تو باشد
  • خداي داند من دل در او نمي بندم
    که باد پيمود آن کس که آسمان پيمود
  • از قصد بدسگالان وز غمز حاسدان
    جان در بلا فتاد و تن اندر گزند ماند
  • چوگان بنه که گوي تو اندر چه اوفتاد
    خيره مطپ که کره تو در کمند ماند
  • قسمتي کرد سخت ناهموار
    بيش و کم در ميان خلق افکند
  • زآن ديده چون نرگس چون ديده نرگس
    در ديده تاريک به وقت سحر آمد
  • در عالم عطيت معطي چو او نبود
    وز مادر کفايت کافي چو او نزاد
  • چون ابر بر بساط سخا راد کف نشست
    چون کوه در مصاف هنر پر دل ايستاد
  • چونين که در فراقش بوديم بس غمين
    والله که از وصالش هستيم سخت شاد
  • پيوسته شاد باد که شاديم ازو همه
    زو خرميم سخت که در خرمي زياد
  • که همي ز آرزوي لوهاور
    جان و دل در تنم همي پايد
  • جز ز من هيچ کس بود که تو را
    به سزا در زمانه بستايد
  • هر زماني تنم چو زير شود
    بر سر خلق در نفير شود
  • اي مظفر تو در خور صدري
    صدر ديوان به تو مزين باد
  • وآنکسي را که جز چنين خواهد
    پاش چون پاي من در آهن باد
  • اي روي نکو سلامتت باد
    من در غم تو تو با دلي شاد
  • به همه کام ها و نهمت ها
    چرخ گردنده در ضمان تو باد
  • همه ساله همه مصالح ملک
    در بيان تو بنان تو باد
  • بهر انديشه صلاح و صواب
    در يقين تو گمان تو باد
  • هر که او را زمانه بيم کند
    در پناه تو و امان تو باد
  • فتح و نصرت بهر چه راي کند
    در رکاب تو و عنان تو باد
  • وز تف سهم و نهيب کين تو
    مغز دشمن چون در آتش کوز باد
  • اي خواجه دل تو شادمان باد
    جان تو هميشه در امان باد
  • در هنر فرد و يک جهانست او
    يک جهان را چگونه خوانم فرد
  • فرقت خيره روي روبا روي
    از منت در ربود مردا مرد
  • اي هنر سنج مهتري که فلک
    در فنون فلک چو تو ناورد
  • عدل را ظلم خواست کرد تباه
    در جهان خواست کشت فتنه دلير
  • اين به پستي بايستاد ز کار
    وآن ز بالا در اوفتاد به زير
  • اگر بخندد در دست من قدح نه عجب
    که بس گريست فراوان به دست من شمشير
  • چو دست حنا بسته ست دست ار زنگين
    از آن نداري در دست خويش ساغر زير
  • اي نظم تو چو راي بگذشته از اثير
    در نظم هست لفظ تو چون لؤلؤ نثير
  • ماننده ستاره ست اندر شب سياه
    معني روشن تو در آن خط همچو قير
  • در نشيب آمدي مجوي فراز
    وقت ناز تو نيست تيز متاز
  • از آن رو که با تيغ تيز آشنا
    مر او را نبوده ست در رستخيز
  • شناسد مرا تيغ بران که کس
    نديده ست پشت مرا در گريز
  • چو نيزه روم در اجل بند بند
    اگر همچو جوشن شوم ريز ريز
  • منم امروز بسته در سمجي
    چشم بر دوخته چو مار گريز
  • چيز بايد که کار در عالم
    حيز دارد که خاک بر سر حيز
  • تن بده قلب را که در گيتي
    زر همه روي گشت و از ارزيز
  • باز گفتم که در جهان پس ازين
    زشت باشد که شعر گويد کس
  • سخن با قلم چون قلم راست دار
    به نيک و به بد در سخن نيک کوش
  • وگر در نبشتن خطايي کني
    سرت چون قلم دور ماند ز دوش
  • يک زمان در بهشت بودم دوش
    نوش کردم ز گفته هاي تو نوش
  • قدم من همي ببوسد فخر
    تا گرفتي مرا تو در آغوش
  • رأي عالي رضاي تو جسته ست
    تو به جان در رضاي عالي کوش
  • رازها داشتم نهان چون جان
    که خرد گفته بود در دل باش
  • ازين اندک هنر خاطر همي اميد بگسستم
    چو در مدح تو پيوستم هنر ديدم فراوانش
  • شاه باشد در آن ثواب شريک
    و هو عندالاله ليس يضيع
  • اي صنم ماهروي در ده روشن رحيق
    چون لب معشوق لعل چون دل عاشق رقيق
  • گر نشاطي که در تن آمده بود
    به جواني نشد به پيري پاک
  • مژده مرگ پيري آرد و بس
    گر کند در جهان پيري خاک
  • از من و تو همي بخواهد ماند
    به جهان در دو جاي خالي و خشک
  • بي مر با بخت در آويختيم
    با فلک سفله بسي سر زديم
  • پر پنبه و آرد شد در و بام
    من گرسنه و برهنه چونم
  • به دل خونم آري به جان در گزندم
    به رخ زردم آري به تن ناتوانم
  • همه شاخ خشکست در مرغزارم
    همه نجم نحس است بر آسمانم
  • با ريش چنين که من برآرم
    سخت از در ريش خنده باشم
  • بدو گفتم ار چاره آن کني
    که اين لت شود تا در انبان کنم
  • مرا گفت اگر زآنکه موسي شوم
    عصاي تو در دست ثعبان کنم
  • ملکا بنشين بر تخت به کام
    مي مشکين خور در زرين جام
  • وآنکه از شاهان جز چاکر توست
    در همه عصر کدام است کدام
  • تا بود تخت تو بر تخت نشين
    تا بود ملک تو در ملک خرام
  • در ره همي نيابم تا يک ره
    بر صد هزار حيله دهد بارم
  • هر چه خواهي بکن که در همه عمر
    نيست جز مدح و شکر تو کارم
  • ليکن اينجا موانعي است مرا
    که در آن هست عذر من معلوم
  • آنکه چون خلق او نداند بود
    در بهاران به باغ بوي نسيم
  • اي کريمي که در کرم چون تو
    مادر مکرمت نزاده کريم
  • هيکلي زير ران کشيدم باز
    در تک و پوي چون عذاب اليم
  • هفت سياره در سفر کشدم
    ناشده هفته اي به خانه مقيم
  • هم برون آرمش ز آهن و سنگ
    عرضم ار در شود به تاب عظيم