نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان مسعود سعد سلمان
در
هم افتاده اند چون خر و گاو
همه با يکديگر بکاوا کاو
ور بود هم چرا بود
در
تاب
نه بريده شدست تخم سداب
در
گشاده ست و پيشگه رفت
اين نشسته ست وان دگر خفته
طقطق پاي او چو برخيزد
شادي و لهو
در
هم آميزد
باز ماند دو دست او از کار
آب گيرد دهانش
در
شلوار
تا به دل
در
نشاط و شادي باشد
دولت و ملک شيرزادي باد
به کردگار که
در
راحتم ز تنهايي
که سير گشت دل من از آن جماعت ها
کس مرا نشناسد و بيگانه رويم نزد خلق
زآنکه
در
گيتي ز بي جنسي ندارم آشنا
امروز از اين حکايت عيشست
در
کوي و برزن تو ايضا
ليکن اندر ميان شغلي ام
که
در
او شدت و رخاست مرا
در
فروغ دل چنين مخدوم
آن همه رنج ها رواست مرا
اي رفيقان فراق روي شما
در
دل و جان و غم و عناست مرا
بگريم همي
در
فراقت چنانک
که داود بر تربت او ريا
باد عمرت فزوده
در
دولت
که به تو عمرها بيفزوده ست
در
وفاي تو گر خورد سوگند
که نخورده ست . . . باور هست
برد خواهيش هيچ راه آورد
زين معانيت هيچ
در
سر هست
روز تأييد تو
در
اقبال است
ماه اقبال تو بر افزونست
زآنکه چون خون و استخوان شد طبع
مر مرا خدمت تو
در
رگ و پوست
ياد پشتم ز بار رنج دو تاه
گرنه
در
مهر تو دلم يکتوست
پس چو
در
جمله مي ببايد مرد
همه را اي شگفت زادن چيست
روزي خويشتن خورد هر کس
خلق را
در
هم اوفتادن چيست
مهر هر کس کهن کهن گشته
در
دل من زمان زمان نو نوست
آنکه محتاج او نيم همه روز
مانده
در
پيش من چو دست آهوست
در
جهان اين دو نعمتي ست بزرگ
داند آن کس که نيک و بد داند
راستي کن همه که
در
دو جهان
به جز از راستيت نرهاند
سخت بيدار باش
در
همه کار
بيش از آن کت قضا بخسباند
گوهري بود رشکش آمد ازو
در
دل خاک از آتش پنهان کرد
در
ربودش ز تو زمانه دون
تا تو را مستمند و حيران کرد
بد نيارست کرد چرخ بدو
تا تو را
در
نهفته زندان کرد
تيغ تيز تو
در
مصاف عدو
شرک را تا به حشر کار آورد
هر ديو
در
آن جهان که بجهد
از خانه خود بر تو باشد
خداي داند من دل
در
او نمي بندم
که باد پيمود آن کس که آسمان پيمود
از قصد بدسگالان وز غمز حاسدان
جان
در
بلا فتاد و تن اندر گزند ماند
چوگان بنه که گوي تو اندر چه اوفتاد
خيره مطپ که کره تو
در
کمند ماند
قسمتي کرد سخت ناهموار
بيش و کم
در
ميان خلق افکند
زآن ديده چون نرگس چون ديده نرگس
در
ديده تاريک به وقت سحر آمد
در
عالم عطيت معطي چو او نبود
وز مادر کفايت کافي چو او نزاد
چون ابر بر بساط سخا راد کف نشست
چون کوه
در
مصاف هنر پر دل ايستاد
چونين که
در
فراقش بوديم بس غمين
والله که از وصالش هستيم سخت شاد
پيوسته شاد باد که شاديم ازو همه
زو خرميم سخت که
در
خرمي زياد
که همي ز آرزوي لوهاور
جان و دل
در
تنم همي پايد
جز ز من هيچ کس بود که تو را
به سزا
در
زمانه بستايد
هر زماني تنم چو زير شود
بر سر خلق
در
نفير شود
اي مظفر تو
در
خور صدري
صدر ديوان به تو مزين باد
وآنکسي را که جز چنين خواهد
پاش چون پاي من
در
آهن باد
اي روي نکو سلامتت باد
من
در
غم تو تو با دلي شاد
به همه کام ها و نهمت ها
چرخ گردنده
در
ضمان تو باد
همه ساله همه مصالح ملک
در
بيان تو بنان تو باد
بهر انديشه صلاح و صواب
در
يقين تو گمان تو باد
هر که او را زمانه بيم کند
در
پناه تو و امان تو باد
فتح و نصرت بهر چه راي کند
در
رکاب تو و عنان تو باد
وز تف سهم و نهيب کين تو
مغز دشمن چون
در
آتش کوز باد
اي خواجه دل تو شادمان باد
جان تو هميشه
در
امان باد
در
هنر فرد و يک جهانست او
يک جهان را چگونه خوانم فرد
فرقت خيره روي روبا روي
از منت
در
ربود مردا مرد
اي هنر سنج مهتري که فلک
در
فنون فلک چو تو ناورد
عدل را ظلم خواست کرد تباه
در
جهان خواست کشت فتنه دلير
اين به پستي بايستاد ز کار
وآن ز بالا
در
اوفتاد به زير
اگر بخندد
در
دست من قدح نه عجب
که بس گريست فراوان به دست من شمشير
چو دست حنا بسته ست دست ار زنگين
از آن نداري
در
دست خويش ساغر زير
اي نظم تو چو راي بگذشته از اثير
در
نظم هست لفظ تو چون لؤلؤ نثير
ماننده ستاره ست اندر شب سياه
معني روشن تو
در
آن خط همچو قير
در
نشيب آمدي مجوي فراز
وقت ناز تو نيست تيز متاز
از آن رو که با تيغ تيز آشنا
مر او را نبوده ست
در
رستخيز
شناسد مرا تيغ بران که کس
نديده ست پشت مرا
در
گريز
چو نيزه روم
در
اجل بند بند
اگر همچو جوشن شوم ريز ريز
منم امروز بسته
در
سمجي
چشم بر دوخته چو مار گريز
چيز بايد که کار
در
عالم
حيز دارد که خاک بر سر حيز
تن بده قلب را که
در
گيتي
زر همه روي گشت و از ارزيز
باز گفتم که
در
جهان پس ازين
زشت باشد که شعر گويد کس
سخن با قلم چون قلم راست دار
به نيک و به بد
در
سخن نيک کوش
وگر
در
نبشتن خطايي کني
سرت چون قلم دور ماند ز دوش
يک زمان
در
بهشت بودم دوش
نوش کردم ز گفته هاي تو نوش
قدم من همي ببوسد فخر
تا گرفتي مرا تو
در
آغوش
رأي عالي رضاي تو جسته ست
تو به جان
در
رضاي عالي کوش
رازها داشتم نهان چون جان
که خرد گفته بود
در
دل باش
ازين اندک هنر خاطر همي اميد بگسستم
چو
در
مدح تو پيوستم هنر ديدم فراوانش
شاه باشد
در
آن ثواب شريک
و هو عندالاله ليس يضيع
اي صنم ماهروي
در
ده روشن رحيق
چون لب معشوق لعل چون دل عاشق رقيق
گر نشاطي که
در
تن آمده بود
به جواني نشد به پيري پاک
مژده مرگ پيري آرد و بس
گر کند
در
جهان پيري خاک
از من و تو همي بخواهد ماند
به جهان
در
دو جاي خالي و خشک
بي مر با بخت
در
آويختيم
با فلک سفله بسي سر زديم
پر پنبه و آرد شد
در
و بام
من گرسنه و برهنه چونم
به دل خونم آري به جان
در
گزندم
به رخ زردم آري به تن ناتوانم
همه شاخ خشکست
در
مرغزارم
همه نجم نحس است بر آسمانم
با ريش چنين که من برآرم
سخت از
در
ريش خنده باشم
بدو گفتم ار چاره آن کني
که اين لت شود تا
در
انبان کنم
مرا گفت اگر زآنکه موسي شوم
عصاي تو
در
دست ثعبان کنم
ملکا بنشين بر تخت به کام
مي مشکين خور
در
زرين جام
وآنکه از شاهان جز چاکر توست
در
همه عصر کدام است کدام
تا بود تخت تو بر تخت نشين
تا بود ملک تو
در
ملک خرام
در
ره همي نيابم تا يک ره
بر صد هزار حيله دهد بارم
هر چه خواهي بکن که
در
همه عمر
نيست جز مدح و شکر تو کارم
ليکن اينجا موانعي است مرا
که
در
آن هست عذر من معلوم
آنکه چون خلق او نداند بود
در
بهاران به باغ بوي نسيم
اي کريمي که
در
کرم چون تو
مادر مکرمت نزاده کريم
هيکلي زير ران کشيدم باز
در
تک و پوي چون عذاب اليم
هفت سياره
در
سفر کشدم
ناشده هفته اي به خانه مقيم
هم برون آرمش ز آهن و سنگ
عرضم ار
در
شود به تاب عظيم
صفحه قبل
1
...
1144
1145
1146
1147
1148
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن