167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان مسعود سعد سلمان

  • نشنود گوش هيچ مدح نيوش
    در جهان هيچ گوش مدح سراي
  • از در همه کنار تهي کردي
    تا خوشه را به دانه بياکندي
  • گويم ببين همي که غني گردي
    بپذير پند اگر ز در پندي
  • بر خلق به جود مال پاشي
    در دهر به فضل عدل کاري
  • در خوبي اگر دعوي ميري بکني تو
    يک لشکرت از خوبان زير علمستي
  • ور نيستي اندوه و فراق تو برين دل
    در عيش مرا شادي و راحت چه کمستي
  • گر نيستي از بهر وجود شرف او
    در جمله وجود همه گيتي عدمستي
  • يک روستمش خوانم در حمله که گويي
    با تاج قبادستي و با تخت جمستي
  • در کل جهان نيستي انصاف پديدار
    گر راي رزينش نه جهان را حکمستي
  • اين همه هست و هم روا دارم
    که مرا در بلا همي داري
  • گر چه در انده و غم و محنت
    خسته و بسته و دل آزاري
  • گر وهم تو بر خاطر ابدال گذشتي
    در علم ابد چنگ زدي همت ابدال
  • ور قوت عدل تو بصلصال رسيدي
    بي روح بجنبيدي در ساعت صلصال
  • کسوت اين ز ديبه روم است
    زيور آن ز در شهوارست
  • تا هوا در بخار پنهان گشت
    راز پنهان سبزه پيدا شد
  • موج زد کفت و نماند همي
    مکرمت چون به خشک در ماهي
  • مال شد در جهان چو منهزمي
    تا بر او يافت جود تو ظفري
  • تا ز دل نعره زد سياست تو
    فتنه را هيچ هوش در تن نيست
  • دست اقبال تو به خير همي
    در دهان قضا دهانه کند
  • غور ايام در نيابد چرخ
    گر جز از راي تو کمانه کند
  • تازه در خسروي به حل و به عقد
    صد طريق ستوده بنهادي
  • حيله گوش و گردن مدحت
    زر بي عدو در مکنون باد
  • گويي که هست مادح سلطان زرفشان
    گل در ميان باغ و زر اندر ميان گل
  • گل مدح شاه خواند و پر در همي کند
    اين ابر درفشان به سحرگه دهان گل
  • دانم يقين که او را در دل گمان نماند
    کاندر جهان گمانش عين اليقين شدست
  • چون خلق تو معطر گشتست بحر و بر
    کامروز در سعادت گلشن کني همي
  • در دو جهان همي دهدت ايزد کريم
    پاداش مکرمات که بر من کني همي
  • در سور ملک بادي با دوستان که تو
    مر سور دشمنم را شيون کني همي
  • تا روزگار ملک تو را آشکاره کرد
    چشم ملک در او به تعجب نظاره کرد
  • چون روز بزم خواري زد ديد پيش تو
    ياقوت سرخ معدن در سنگ خاره کرد
  • در باغ ملک تا گل بختت شکفته شد
    بر تن مخالف تو گل جامه پاره کرد
  • تا بوستان چنين است از گل سزد که تو
    گر عشرتي کني همه در بوستان کني
  • شد فداي پدر که در هر حال
    همه گرد دل پدر گشتي
  • تا چو گل در چمن بپژمردي
    رويش از خون ديده گلگون شد
  • مغزها از وفات تو بگداخت
    ديده ها در غم تو جيحون شد
  • غم تو بر دلم مگر نيش است
    که همه ساله در عنا ريش است
  • در رضا و ثواب ايزد کوش
    گر چه صعب است درد فرزندان
  • شد پرنگار ساحت باغ اي نگار من
    در نوبهار مي بده اي نوبهار من
  • مي ده ميي که غم نخورم هيچ تا تويي
    در عمر غمگسار من و ميگسار من
  • در پوست مي نگنجد گل تا به گل رسيد
    بر لفظ باغ وقت صبوحي پيام مي
  • تا تو بتاب کردي زلف سپاه را
    در تو بماند چشم به خوبي سياه را
  • شادي و خرمي کن کامروز در جهان
    شادي و خرميست دل نيکخواه را
  • تا پاي تو بسود به دولت رکاب فتح
    در دست تو نهاد جلالت عنان ملک
  • سر در کشيد فتنه و روي جهان نديد
    تا شد زدوده خنجر تو پاسبان ملک
  • چون در کف تو کشت کشيده حسام تو
    آمد به گوش دولت عالي پيام تو
  • در بارگاه ملک ميان بست و ايستاد
    بر طاعت تو دولت پدرام رام تو
  • از خدمت تو حاجت شاهان روا شود
    تا هست کعبه کعبه شاهان در تو باد
  • اندر جهان چو خنجر برهان ملک توست
    برهان ملک در کف تو خنجر تو باد
  • در مجلس شايسته آن چيست بگو کيست
    مخدوم و ولي نعمت من باشد ناچار
  • هست اين ز در مجلس آن صاحب والا
    کز محتشمان نيست چو او سيد احرار
  • در حشر به فردوس بدو نازد رستم
    زيرا که چو او نيست خداوند مکرم
  • شادست همه ساله ازو خسرو اعظم
    در ملک چو او نيست يکي راد نکوکار
  • تا او به همه ملک شهنشاه عميدست
    در ملک ورا هر که عميدست عبيدست
  • فرزانگي و حري ازو نازد هر روز
    تا حاسد وي در غم بگدازد هر روز
  • گر نيست به هنگام عطا در خطر اندر
    دستش چو بهارست پر از گوهر و دينار
  • مر فضل تو را نيست پديدار کرانه
    تو زنده و فضل تو در آفاق فسانه
  • ايام همه در دل مهر تو فتاده ست
    نطقت چو سر تيغ علي بن عم مختار
  • وز دولت تو خلق در اقبال فتاده ست
    زيرا که به جاي همه کس داري کردار
  • خواهم که شب و روز همه جود نمايي
    خواهم که همه ساله تو در صدر بيايي
  • روزگارم در سر و کار بتي دلگير شد
    کودکم چون بخت برنا بوده من پير شد
  • پاي من در بند محنت کرد دست روزگار
    نوش ناديده بسي خوردم کبست روزگار
  • در همه عالم به حکمت بنگر اي مسعود سعد
    تا بزرگي چون عميد نامور منصور هست؟
  • آنگه گر خاک سرايش را بديده بسپرند
    در محل و رتبت از بهرام و کيوان بگذرند
  • راي نوراني او جز آفتاب چرخ نيست
    زانکه نورش در جهان نزديک هست و دور هست
  • اي نبيره آنکه مطلق بود امرش در جهان
    از جهانش نخوتي مي داشت اندر سر جهان
  • چرخ در حکم تو و ايام دو پيمان تو
    کوکب برتر فرود کنگره ايوان تو
  • چون قضا بادا هميشه در جهان فرمان تو
    اين چنين باشد بلي کت دولت مأمور هست
  • در مرغزار خوبي هر لاله زار بين
    وز لاله زار رتبت هر مرغزار بين
  • اکنون چراي آهو در دشت سنبل است
    بر شاخ ها ز بلبل پيوسته غلغل است
  • يک لشکر تو بود وليکن تن تو را
    ده لشکر از فريشتگان در ميان گرفت
  • اين سرکشان که شير شکارند روز جنگ
    با چرخ در وفاي تو يارند روز جنگ
  • عيد برو دست يافت تيغ ظفر برکشيد
    چون سيه منهزم روزه ازو در رميد
  • در عز و ناز و شادي،بر تخت ملک بادي
    تا جاودان
  • هر سو از ابر لشکري داري
    در امارت مگر سري داري
  • سنگ در زير سم او گرداست
    رخش خيز است و دلدل آورد است
  • در نوردد زمين همي بتگي
    اينت محکم پيي و سخت رگي
  • باز چون نعره بر سوار زند
    خاک در چشم روزگار کند
  • دل او در هواي من گردد
    همه گرد رضاي من گردد
  • خرم و شادمان همي باشد
    سيم و زر در جهان همي پاشد
  • هر سخن کو بگويد از هر در
    چون گهر بايدش نشاند به زر
  • چون ز مي دلش مست و خرم شد
    جد و هزلش تمام در هم شد
  • رسم مجلس چو او نداند کس
    در لطافت بدو نماند کس
  • شاه را طبع در نشاط آرد
    مي که با او خورند بگوارد
  • خواهد از شاه تا قمار کند
    ببرد سيم و در کنار کند
  • ماهو آن سيد ستوده خصال
    باشد آهسته طبع در همه حال
  • در همه کارها کند انجاح
    نبود مثل او به هزل و مزاح
  • دلش ار گه گهي گران گردد
    در سر او هميشه آن گردد
  • آرد گيلانش از براش بود
    در همه يک دو مشت ماش بود
  • در طرب همچو گل همي خندد
    هر چه او گفت شاه بپسندد
  • گر چه او را به سالها زين پيش
    هوسي کرده بود در سر خويش
  • تندرستي چو در دهان دارد
    شه بر او اعتماد جان دارد
  • در همه حال آشکار و نهان
    علم ابدان شناسد و اديان
  • امر و نهي از امارتش خيزد
    زر و در از عبارتش ريزد
  • در همه حال سيم دارد دوست
    قلتباني از آتش عادت و خوست
  • آنکه در حکم او بود شب و روز
    برفشاند به روي گنبد گوز
  • شاه خلعت دهدش در پوشد
    چون برون شد ز کوشک بفروشد
  • چون نشست و قمار در پيوست
    از بغل که بريده بادش دست
  • شوله برداشته دوان چون سگ
    از پس او مجاهران در تگ
  • هر چه از جود شه به کف کند او
    در خرابات ها تلف کند او
  • در سرود حزين که بردارد
    لب و دندان او شکر بارد