نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان مسعود سعد سلمان
نشنود گوش هيچ مدح نيوش
در
جهان هيچ گوش مدح سراي
از
در
همه کنار تهي کردي
تا خوشه را به دانه بياکندي
گويم ببين همي که غني گردي
بپذير پند اگر ز
در
پندي
بر خلق به جود مال پاشي
در
دهر به فضل عدل کاري
در
خوبي اگر دعوي ميري بکني تو
يک لشکرت از خوبان زير علمستي
ور نيستي اندوه و فراق تو برين دل
در
عيش مرا شادي و راحت چه کمستي
گر نيستي از بهر وجود شرف او
در
جمله وجود همه گيتي عدمستي
يک روستمش خوانم
در
حمله که گويي
با تاج قبادستي و با تخت جمستي
در
کل جهان نيستي انصاف پديدار
گر راي رزينش نه جهان را حکمستي
اين همه هست و هم روا دارم
که مرا
در
بلا همي داري
گر چه
در
انده و غم و محنت
خسته و بسته و دل آزاري
گر وهم تو بر خاطر ابدال گذشتي
در
علم ابد چنگ زدي همت ابدال
ور قوت عدل تو بصلصال رسيدي
بي روح بجنبيدي
در
ساعت صلصال
کسوت اين ز ديبه روم است
زيور آن ز
در
شهوارست
تا هوا
در
بخار پنهان گشت
راز پنهان سبزه پيدا شد
موج زد کفت و نماند همي
مکرمت چون به خشک
در
ماهي
مال شد
در
جهان چو منهزمي
تا بر او يافت جود تو ظفري
تا ز دل نعره زد سياست تو
فتنه را هيچ هوش
در
تن نيست
دست اقبال تو به خير همي
در
دهان قضا دهانه کند
غور ايام
در
نيابد چرخ
گر جز از راي تو کمانه کند
تازه
در
خسروي به حل و به عقد
صد طريق ستوده بنهادي
حيله گوش و گردن مدحت
زر بي عدو
در
مکنون باد
گويي که هست مادح سلطان زرفشان
گل
در
ميان باغ و زر اندر ميان گل
گل مدح شاه خواند و پر
در
همي کند
اين ابر درفشان به سحرگه دهان گل
دانم يقين که او را
در
دل گمان نماند
کاندر جهان گمانش عين اليقين شدست
چون خلق تو معطر گشتست بحر و بر
کامروز
در
سعادت گلشن کني همي
در
دو جهان همي دهدت ايزد کريم
پاداش مکرمات که بر من کني همي
در
سور ملک بادي با دوستان که تو
مر سور دشمنم را شيون کني همي
تا روزگار ملک تو را آشکاره کرد
چشم ملک
در
او به تعجب نظاره کرد
چون روز بزم خواري زد ديد پيش تو
ياقوت سرخ معدن
در
سنگ خاره کرد
در
باغ ملک تا گل بختت شکفته شد
بر تن مخالف تو گل جامه پاره کرد
تا بوستان چنين است از گل سزد که تو
گر عشرتي کني همه
در
بوستان کني
شد فداي پدر که
در
هر حال
همه گرد دل پدر گشتي
تا چو گل
در
چمن بپژمردي
رويش از خون ديده گلگون شد
مغزها از وفات تو بگداخت
ديده ها
در
غم تو جيحون شد
غم تو بر دلم مگر نيش است
که همه ساله
در
عنا ريش است
در
رضا و ثواب ايزد کوش
گر چه صعب است درد فرزندان
شد پرنگار ساحت باغ اي نگار من
در
نوبهار مي بده اي نوبهار من
مي ده ميي که غم نخورم هيچ تا تويي
در
عمر غمگسار من و ميگسار من
در
پوست مي نگنجد گل تا به گل رسيد
بر لفظ باغ وقت صبوحي پيام مي
تا تو بتاب کردي زلف سپاه را
در
تو بماند چشم به خوبي سياه را
شادي و خرمي کن کامروز
در
جهان
شادي و خرميست دل نيکخواه را
تا پاي تو بسود به دولت رکاب فتح
در
دست تو نهاد جلالت عنان ملک
سر
در
کشيد فتنه و روي جهان نديد
تا شد زدوده خنجر تو پاسبان ملک
چون
در
کف تو کشت کشيده حسام تو
آمد به گوش دولت عالي پيام تو
در
بارگاه ملک ميان بست و ايستاد
بر طاعت تو دولت پدرام رام تو
از خدمت تو حاجت شاهان روا شود
تا هست کعبه کعبه شاهان
در
تو باد
اندر جهان چو خنجر برهان ملک توست
برهان ملک
در
کف تو خنجر تو باد
در
مجلس شايسته آن چيست بگو کيست
مخدوم و ولي نعمت من باشد ناچار
هست اين ز
در
مجلس آن صاحب والا
کز محتشمان نيست چو او سيد احرار
در
حشر به فردوس بدو نازد رستم
زيرا که چو او نيست خداوند مکرم
شادست همه ساله ازو خسرو اعظم
در
ملک چو او نيست يکي راد نکوکار
تا او به همه ملک شهنشاه عميدست
در
ملک ورا هر که عميدست عبيدست
فرزانگي و حري ازو نازد هر روز
تا حاسد وي
در
غم بگدازد هر روز
گر نيست به هنگام عطا
در
خطر اندر
دستش چو بهارست پر از گوهر و دينار
مر فضل تو را نيست پديدار کرانه
تو زنده و فضل تو
در
آفاق فسانه
ايام همه
در
دل مهر تو فتاده ست
نطقت چو سر تيغ علي بن عم مختار
وز دولت تو خلق
در
اقبال فتاده ست
زيرا که به جاي همه کس داري کردار
خواهم که شب و روز همه جود نمايي
خواهم که همه ساله تو
در
صدر بيايي
روزگارم
در
سر و کار بتي دلگير شد
کودکم چون بخت برنا بوده من پير شد
پاي من
در
بند محنت کرد دست روزگار
نوش ناديده بسي خوردم کبست روزگار
در
همه عالم به حکمت بنگر اي مسعود سعد
تا بزرگي چون عميد نامور منصور هست؟
آنگه گر خاک سرايش را بديده بسپرند
در
محل و رتبت از بهرام و کيوان بگذرند
راي نوراني او جز آفتاب چرخ نيست
زانکه نورش
در
جهان نزديک هست و دور هست
اي نبيره آنکه مطلق بود امرش
در
جهان
از جهانش نخوتي مي داشت اندر سر جهان
چرخ
در
حکم تو و ايام دو پيمان تو
کوکب برتر فرود کنگره ايوان تو
چون قضا بادا هميشه
در
جهان فرمان تو
اين چنين باشد بلي کت دولت مأمور هست
در
مرغزار خوبي هر لاله زار بين
وز لاله زار رتبت هر مرغزار بين
اکنون چراي آهو
در
دشت سنبل است
بر شاخ ها ز بلبل پيوسته غلغل است
يک لشکر تو بود وليکن تن تو را
ده لشکر از فريشتگان
در
ميان گرفت
اين سرکشان که شير شکارند روز جنگ
با چرخ
در
وفاي تو يارند روز جنگ
عيد برو دست يافت تيغ ظفر برکشيد
چون سيه منهزم روزه ازو
در
رميد
در
عز و ناز و شادي،بر تخت ملک بادي
تا جاودان
هر سو از ابر لشکري داري
در
امارت مگر سري داري
سنگ
در
زير سم او گرداست
رخش خيز است و دلدل آورد است
در
نوردد زمين همي بتگي
اينت محکم پيي و سخت رگي
باز چون نعره بر سوار زند
خاک
در
چشم روزگار کند
دل او
در
هواي من گردد
همه گرد رضاي من گردد
خرم و شادمان همي باشد
سيم و زر
در
جهان همي پاشد
هر سخن کو بگويد از هر
در
چون گهر بايدش نشاند به زر
چون ز مي دلش مست و خرم شد
جد و هزلش تمام
در
هم شد
رسم مجلس چو او نداند کس
در
لطافت بدو نماند کس
شاه را طبع
در
نشاط آرد
مي که با او خورند بگوارد
خواهد از شاه تا قمار کند
ببرد سيم و
در
کنار کند
ماهو آن سيد ستوده خصال
باشد آهسته طبع
در
همه حال
در
همه کارها کند انجاح
نبود مثل او به هزل و مزاح
دلش ار گه گهي گران گردد
در
سر او هميشه آن گردد
آرد گيلانش از براش بود
در
همه يک دو مشت ماش بود
در
طرب همچو گل همي خندد
هر چه او گفت شاه بپسندد
گر چه او را به سالها زين پيش
هوسي کرده بود
در
سر خويش
تندرستي چو
در
دهان دارد
شه بر او اعتماد جان دارد
در
همه حال آشکار و نهان
علم ابدان شناسد و اديان
امر و نهي از امارتش خيزد
زر و
در
از عبارتش ريزد
در
همه حال سيم دارد دوست
قلتباني از آتش عادت و خوست
آنکه
در
حکم او بود شب و روز
برفشاند به روي گنبد گوز
شاه خلعت دهدش
در
پوشد
چون برون شد ز کوشک بفروشد
چون نشست و قمار
در
پيوست
از بغل که بريده بادش دست
شوله برداشته دوان چون سگ
از پس او مجاهران
در
تگ
هر چه از جود شه به کف کند او
در
خرابات ها تلف کند او
در
سرود حزين که بردارد
لب و دندان او شکر بارد
صفحه قبل
1
...
1143
1144
1145
1146
1147
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن