167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

بوستان سعدي

  • يکي حجره خاص از پي دوستان
    در حجره اندر سرا بوستان
  • چه بندي در اين خشت زرين دلت
    که يک روز خشتي کنند از گلت؟
  • تو غافل در انديشه سود مال
    که سرمايه عمر شد پايمال
  • بکن سرمه غفلت از چشم پاک
    که فردا شوي سرمه در چشم خاک
  • يکي را اجل در سر آورد جيش
    سرآمد بر او روزگاران عيش
  • شبستان گورش در اندوده ديد
    که وقتي سرايش زر اندوده ديد
  • خوشا وقت مجموع آن کس که اوست
    پس از مرگ دشمن در آغوش دوست
  • مگر در دل دوست رحم آيدم
    چو بيند که دشمن ببخشايدم
  • به جايي رسد کار سر دير و زود
    که گويي در او ديده هرگز نبود
  • به ره در يکي دختر خانه بود
    به معجر غبار از پدر مي زدود
  • نه چندان نشيند در اين ديده خاک
    که بازش به معجر توان کرد پاک
  • سکندر که بر عالمي حکم داشت
    در آن دم که بگذشت و عالم گذاشت
  • چو در خاکدان لحد خفت مرد
    قيامت بيفشاند از موي گرد
  • نه چون خواهي آمد به شيراز در
    سر و تن بشويي ز گرد سفر
  • که در طفليم لوح و دفتر خريد
    ز بهرم يکي خاتم و زر خريد
  • برادر، ز کار بدان شرم دار
    که در روي نيکان شوي شرمسار
  • در آن روز کز فعل پرسند و قول
    اولوالعزم را تن بلزد ز هول
  • مرا خود مبين اي عجب در ميان
    ببين تا چه گفتند پيشينيان
  • چو بر پهلوي جان سپردن بخفت
    زبان آوري در سرش رفت و گفت
  • نه ابليس در حق ما طعنه زد
    کز اينان نيايد بجز کار بد؟
  • فغان از بديها که در نفس ماست
    که ترسم شود ظن ابليس راست
  • نظر دوست نادر کند سوي تو
    چو در روي دشمن بود روي تو
  • نداني که کمتر نهد دوست پاي
    چو بيند که دشمن بود در سراي؟
  • تو از دوست گر عاقلي برمگرد
    که دشمن نيارد نگه در تو کرد
  • گرفتار در دست آن کينه توز
    همي گفت هر دم به زاري و سوز
  • فراشو چو بيني ره صلح باز
    که ناگه در توبه گردد فراز
  • مرو زير بار گنه اي پسر
    که حمال عاجز بود در سفر
  • وليکن تو دنبال ديو خسي
    ندانم که در صالحان چون رسي؟
  • مرا رقتي در دل آمد بر اين
    که پاک است و خرم بهشت برين
  • در آن جاي پاکان اميدوار
    گل آلوده معصيت را چه کار؟
  • به بازيچه مشغول مردم شدم
    در آشوب خلق از پدر گم شدم
  • به فتراک پاکان درآويز چنگ
    که عارف ندارد ز در يوزه ننگ
  • اگر حاجتي داري اين حلقه گير
    که سلطان از اين در ندارد گزير
  • دگر روز در خوشه چيني نشست
    که يک روز جوز خرمن نماندش به دست
  • گر از دست شد عمرت اندر بدي
    تو آني که در خرمن آتش زدي
  • چو برگشته بختي در افتد به بند
    از او نيک بختان بگيرند پند
  • تو پيش از عقوبت در عفو کوب
    که سودي ندارد فغان زير چوب
  • برآر از گريبان غفلت سرت
    که فردا نماند خجل در برت
  • چنان ديو شهوت رضا داده بود
    که چون گرگ در يوسف افتاده بود
  • به سندان دلي روي در هم مکش
    به تندي پريشان مکن وقت خوش
  • تو در روي سنگي شدي شرمناک
    مرا شرم باد از خداوند پاک
  • غريب آمدم در سواد حبش
    دل از دهر فارغ سر از عيش خوش
  • وگر کند راي است در بندگي
    ز جان داري افتد به خربندگي
  • هنوز ار سر صلح داري چه بيم؟
    در عذرخواهان نبندد کريم
  • نيامد بر اين در کسي عذر خواه
    که سيل ندامت نشستش گناه
  • در اين باغ سروي نيامد بلند
    که باد اجل بيخش از بن نکند
  • عجب نيست بر خاک اگر گل شکفت
    که چندين گل اندام در خاک خفت
  • ز هولم در آن جاي تاريک تنگ
    بشوريد حال و بگرديد رنگ
  • مپندار از آن در که هرگز نبست
    که نوميد گردد برآورده دست
  • خداوندگارا نظر کن به جود
    که جرم آمد از بندگان در وجود