167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

بوستان سعدي

  • نهاده ست باري شفا در عسل
    نه چندان که زور آورد با اجل
  • رمق مانده اي را که جان از بدن
    برآمد، چه سود انگبين در دهن؟
  • اگر باد سرد نفس نگذرد
    تف معده جان در خروش آورد
  • در اينان نبندد دل، اهل شناخت
    که پيوسته با هم نخواهند ساخت
  • نخست او ارادت به دل در نهاد
    پس اين بنده بر آستان سرنهاد
  • در معرفت ديده آدمي است
    که بگشوده بر آسمان و زمي است
  • کيت فهم بودي نشيب و فراز
    گر اين در نکردي به روي تو باز؟
  • چه انديشي از خود که فعلم نکوست؟
    از اين در نگه کن که توفيق اوست
  • بر اين گفتم آن دوست دشمن گرفت
    چو آتش شد از خشم و در من گرفت
  • مغان را خبر کرد و پيران دير
    نديدم در آن انجمن روي خير
  • فتادند گبران پازند خوان
    چو سگ در من از بهر آن استخوان
  • چو آن را کژ پيششان راست بود
    ره راست در چشمشان کژ نمود
  • چه معني است در صورت اين صنم
    که اول پرستندگانش منم
  • شب آن جا ببودم به فرمان پير
    چو بيژن به چاه بلا در اسير
  • شبي همچو روز قيامت دراز
    مغان گرد من بي وضو در نماز
  • مگر کرده بودم گناهي عظيم
    که بردم در آن شب عذابي اليم
  • همه شب در اين قيد غم مبتلا
    يکم دست بر دل، يکي بر دعا
  • فتاد آتش صبح در سوخته
    به يک دم جهاني شد افروخته
  • مغان تبه راي ناشسته روي
    به دير آمدند از در و دشت و کوي
  • به تقليد کافر شدم روز چند
    برهمن شدم در مقالات زند
  • در دير محکم ببستم شبي
    دويدم چپ و راست چون عقربي
  • به فورم در آن حل معلوم شد
    چو داود کاهن بر او موم شد
  • که ناچار چون در کشد ريسمان
    بر آرد صنم دست، فرياد خوان
  • که دانستم ار زنده آن برهمن
    بماند، کند سعي در خون من
  • فريبنده را پاي در پي منه
    چو رفتي و ديدي امانش مده
  • در اوراق سعدي چنين پند نيست
    که چون پاي ديوار کندي مايست
  • در اقبال و تأييد بوبکر سعد
    که مادر نزايد چنو قبل و بعد
  • بياد آيد آن لعبت چينيم
    کند خاک در چشم خود بينيم
  • در خير بازست و طاعت وليک
    نه هر کس تواناست بر فعل نيک
  • همين است مانع که در بارگاه
    نشايد شدن جز به فرمان شاه
  • کليد قدر نيست در دست کس
    تواناي مطلق خداي است و بس
  • چو در غيب نيکو نهادت سرشت
    نيايد ز خوي تو کردار زشت
  • ز زنبور کرد اين حلاوت پديد
    همان کس که در مار زهر آفريد
  • فرستي مگر رحمتي در پيم
    که بر کرده خويش واثق نيم
  • چو بلبل، سرايان چو گل تازه روي
    ز شوخي در افگنده غلغل به کوي
  • جواني فرا رفت کاي پيرمرد
    چه در کنج حسرت نشيني به درد؟
  • هم از بامدادان در کلبه بست
    به از سود و سرمايه دادن ز دست
  • بدين ماند اين قامت خفته ام
    که گويي به گل در فرو رفته ام
  • ببايد هوس کردن از سر به در
    که دور هوسبازي آمد به سر
  • تفرج کنان در هواي و هوس
    گذشتيم بر خاک بسيار کس
  • من اين روز را قدر نشناختم
    بدانستم اکنون که در باختم
  • قضا روزگاري ز من در ربود
    که هر روزي از وي شبي قدر بود
  • چو از چاپکان در دويدن گرو
    نبردي، هم افتان و خيزان برو
  • مرا همچو تو خواب خوش در سرست
    وليکن بيابان به پيش اندرست
  • تو کز خواب نوشين به بانگ رحيل
    نخيزي، دگر کي رسي در سبيل
  • کنون کوش کآب از کمر در گذشت
    نه وقتي که سيلابت از سر گذشت
  • کنونت که چشم است اشکي ببار
    زبان در دهان است عذري بيار
  • ز هجران طفلي که در خاک رفت
    چه نالي؟ که پاک آمد و پاک رفت
  • خر وحش اگر بگسلاند کمند
    چو در ريگ ماند شود پاي بند
  • تو را نيز چندان بود دست زور
    که پايت نرفته ست در ريگ گور