167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

بوستان سعدي

  • رود روز و شب در بيابان و کوه
    ز صحبت گريزان، ز مردم ستوه
  • ربوده ست خاطر فريبي دلش
    فرو رفته پاي نظر در گلش
  • چرا طفل يک روزه هوشش نبرد؟
    که در صنع ديدن چه بالغ چه خرد
  • محقق همان بيند اندر ابل
    که در خوبرويان چين و چگل
  • در اوقات سعدي نگنجد ملال
    که دارد پس پرده چندين جمال
  • مرا کاين سخنهاست مجلس فروز
    جو آتش در او روشنايي و سوز
  • نرنجم ز خصمان اگر برتپند
    کز اين آتش پارسي در تبند
  • اگر بر پري چون ملک ز آسمان
    به دامن در آويزدت بد گمان
  • فرومانده در کنج تاريک جاي
    چه دريابد از جام گيتي نماي؟
  • غني را به غيبت بکاوند پوست
    که فرعون اگر هست در عالم اوست
  • وگر کامراني در آيد ز پاي
    غنيمت شمارند و فضل خداي
  • که تا چند از اين جاه و گردن کشي؟
    خوشي را بود در قفا ناخوشي
  • وگر در سرش هول و مردانگي است
    گريزند از او کاين چه ديوانگي است؟!
  • زبان در نهندش به ايذا چو تيغ
    که بدبخت زر دارد از خود دريغ
  • وگر زن کند گويد از دست دل
    به گردن در افتاد چون خر به گل
  • چواني هنرمند فرزانه بود
    که در وعظ چالاک و مردانه بود
  • تو در وي همان عيب ديدي که هست
    ز چندان هنر چشم عقلت ببست
  • بود خار و گل با هم اي هوشمند
    چه در بند خاري تو؟ گل دسته بند
  • کرا زشت خويي بود در سرشت
    نبيند ز طاووس جز پاي زشت
  • چرا دامن آلوده را حد زنم
    چو در خود شناسم که تر دامنم؟
  • چو دشمن که در شعر سعدي، نگاه
    به نفرت کند و اندرون تباه
  • نفس مي نيارم زد از شکر دوست
    که شکري ندانم که در خورد اوست
  • نه در ابتدا بودي آب مني؟
    اگر مردي از سر بدر کن مني
  • چو نافش بريدند روزي گسست
    به پستان مادر در آويخت دست
  • پس او در شکم پرورش يافته ست
    ز انبوب معده خورش يافته ست
  • کنار و بر مادر دلپذير
    بهشتست و پستان در او جوي شير
  • به خونش فرو برده دندان چو نيش
    سرشته در او مهر خونخوار خويش
  • تو نيز اي که در توبه اي طفل راه
    به صبرت فراموش گردد گناه
  • نه در مهد نيروي حالت نبود
    مگس راندن از خود مجالت نبود؟
  • به حالي شوي باز در قعر گور
    که نتواني از خويشتن دفع مور
  • ازان سجده بر آدمي سخت نيست
    که در صلب او مهره يک لخت نيست
  • دو صد مهره در يکدگر ساخته ست
    که گل مهره اي چون تو پرداخته ست
  • رگت بر تن است اي پسنديده خوي
    زميني در او سيصد و شصت جوي
  • بصر در سر و فکر و راي و تميز
    جوارح به دل، دل به دانش عزيز
  • به انعام خود دانه دادت نه کاه
    نکردت چو انعام سر در گياه
  • زمستان درويش در تنگ سال
    چه سهل است پيش خداوند مال
  • عرب را که در دجله باشد قعود
    چه غم دارد از تشنگان زرود
  • کسي قيمت تندرستي شناخت
    که يک چند بيچاره در تب گداخت
  • شنيدم که طغرل شبي در خزان
    گذر کرد بر هندوي پاسبان
  • ز باريدن برف و باران و سيل
    به لرزش در افتاده همچون سهيل
  • وشاقي پري چهره در خيل داشت
    که طبعش بدو اندکي ميل داشت
  • قبا پوستيني گذشتش به گوش
    ز بدبختيش در نيامد به دوش
  • مگر نيک بختت فراموش شد
    چو دستت در آغوش آغوش شد؟
  • به آرام دل خفتگان در بنه
    چه دانند حال کم گرسنه؟
  • به گوش آمدش در شب تيره رنگ
    که شخصي همي نالد از دست تنگ
  • بناليد کاي طالع بدلگام
    به گرما بپختم در اين زير خام
  • يکي کرد بر پارسايي گذر
    به صورت جهود آمدش در نظر
  • يکي را که در بند بيني مخند
    مبادا که ناگه درافتي به بند
  • نه آخر در امکان تقدير هست
    که فردا چو من باشي افتاده مست؟
  • تو را آسمان خط به مسجد نبشت
    مزن طعنه بر ديگري در کنشت