167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

ديوان مسعود سعد سلمان

  • زين پيش تنم قوتي گرفتي
    چون در دل و جان گفتمي جوانم
  • آنم به ثبات و وفا که ديدي
    در چهره و قامت اگر جز آنم
  • از عجز چو بي جان فکنده شخصم
    در ضعف چو بي شخص گشته جانم
  • هر چند که پژمرده ام ز محنت
    در عهد يکي تازه بوستانم
  • والله که ز جور فلک نترسم
    کز عدل شهنشاه در امانم
  • بر سيم به خامه گهر ببارم
    در سنگ به پولاد خون برانم
  • اندوه تو هم پيش چشم دارم
    گر من چه در اندوه بيکرانم
  • تو مشک به کافور بر فشاني
    من عاج به شمشاد در نشانم
  • شخصي به هزار غم گرفتارم
    در هر نفسي به جان رسد کارم
  • بنديست گران به دست و پايم در
    شايد که بس ابله و سبکبارم
  • جز مدحت شاه و شکر دستورش
    يک بيت نديد کس در اشعارم
  • آنست خطاي من که در خاطر
    بنمود خطاب و خشم شه خوارم
  • کاخر نکشد فلک مرا چون من
    در ظل قبول صدر احرارم
  • آن خواجه که واسطه ست مدح او
    در مرسله هاي لفظ دربارم
  • برخور ز دوام عمر کز عالم
    در عهد تو کم نگردد آثارم
  • خواجه بوطاهر اي سپهر کرم
    کرمت در جهان چو علم علم
  • در جهان کش به سروري دامن
    بر فلک نه به افتخار قدم
  • در هوا نيز باز نزديکست
    که کمان ره به زه کند رستم
  • چون تو کس را که بخت ياري کرد
    نعمت و کام در نيابد کم
  • در سر کلک تو کند خسرو
    روزي لکر و سپاه و حشم
  • بخل را در زني به چشم انگشت
    آز را پر کني به جود شکم
  • در کار هر چه بيش همي کوشم
    افزون همي نگردد مقدارم
  • در کشتنم به گرد من اندر شد
    پيوسته همچو دايره تيمارم
  • زده است بازوي تو در عنان دولت چنگ
    نهاده پاي تو اندر رکاب ملک قدم
  • سزد که فخر کند روزگار بر سخنم
    از آنکه در سخن از نادران گيهانم
  • با هر چه آدميست همي گويي
    در هر غمي کش افتد انبازم
  • با چرخ در قمارم و مي مانم
    وين دست چون نگر که همي بازم
  • در باغ نکو رخ تو روز و شب
    ديدار تو راحت روان سازم
  • از هندو رخ ظريف تر داري
    در هند مکان خود از آن سازم
  • گر انده عشق کاروان گردد
    من در دل جاي کاروان سازم
  • خورشيد زمانه نصربن رستم
    کز وي در هند خان و مان سازم
  • مدحش سپه است و من همي در وي
    از خاطر خويش پهلوان سازم
  • وانگاه به سوي زهره بشتابم
    از مدحش در دهان زبان سازم
  • اي آنکه ز نعمت و ز فر تو
    من در تن مغز استخوان سازم
  • در دل هوات روشني دارم
    بر سر ز سخات طيلسان سازم
  • ايرا که ز تست بر تنم جامه
    در جامه هم از تو سو زيان سازم
  • در خانه به بندگيت بنشينم
    وز دانش باغ غيب دان سازم
  • زبان و ديده فضل و فضاحتيم همه
    چو ديده و چو زبان در ميان زندانيم
  • هزاردستان گشتيم در روايت شعر
    از آن ز خلق جهان چون هزار دستانيم
  • اگر ز خاک نگشته ست خوب صورت ما
    شگفت نيست از آن در ميان ديوانيم
  • بخاصه ناصر مسعود شمس نادر دهر
    که ما به يکجا در مهر چون تن و جانيم
  • عجب نداريم از روزگار خويش که ما
    نه چون دگر کس در نعمت فراوانيم
  • مرا ز سودا دل در هزار گونه هوس
    به کار خويش فرومانده عاجز و حيران
  • سزد که نام من اين نامدار ثبت کني؟
    به ملک غفلت در متن دفتر نيسان
  • هميشه بادي در ملک بي کرانه عزيز
    هميشه بادي از بخت جاودان شادان
  • موجود شد ز کوشش تو در شاهوار
    معلوم شد ز بخشش تو گنج شايگان
  • از زخم گام باره تو در صميم دي
    بر کوه لاله رسته و بر دشت ضيمران
  • تا فتح جنگوان تو در داستان فرود
    گم شد حديث رستم دستان ز داستان
  • شمشير آبدار تو در چين فکند زود
    فرشي و سايباني از آتش و دخان
  • در هر تني پراکند آن پرنيان پرند
    خاکي کزو نرويد جز دار پرنيان
  • ولايتي که بدو داد خسرو عالم
    هزار راي فزون بود در نواحي آن
  • بدان سپاه و بدان خواسته فريفته شد
    بگشت در سر بي هوش و مغز او عصيان
  • نه از ستادن ياد آمدش که در سنور
    چه ره گرفت چو اصرار کرد بر طغيان
  • ز نور و ساده نه محکمترست فرهنده
    کزين دو جاي حصين تر نبود در کيهان
  • بگويم اکنون زان جمله مختصر لختي
    که نيست قادر انديشه در تمامي آن
  • ز بهر جنگ ملک مرکبان چوبين ساخت
    نهنگ وار در افکندشان به آب روان
  • نشسته در شکم هر يکي دويست سوار
    به زير ايشان آن مرکبان بر آب سنان
  • در آب غرق عمر با سپاه چون فرعون
    ملک مظفر گشته چو موسي عمران
  • در دو حدش دو روي او صيقل
    زده الماس و يافته مرجان
  • سي چهل تن ز خويش و از پيوند
    بسته در راحت تو جان و روان
  • همه خواهان ملک و دولت تو
    در سعادت ز ايزد سبحان
  • جرم من گرچه سخت دشوارست
    در ره رحمت تو صد چندان
  • تا بود بر سپهر هفت اختر
    تا بود در جهان چهار ارکان
  • شاها تو سليماني و در دولت و ملکت
    هر مرکب شبديز تو چون تخت سليمان
  • هر جاي که نام تو رسد در همه گيتي
    گر چند، خرابست شود يکسره عمران
  • اين بنده چو در مجلس مدح تو سرايم
    گر سحر شود بر شعرا گردد تاوان
  • سحرست خداوندا در مدح تو شعرم
    زيرا که همي عالم ازو گردد حيران
  • آن کن که بود در همه سال سوي تو
    خلعت پس يکديگر چون قطره باران
  • چون ملک نوش کرد شربت را
    يافت در طبع پاک او تسکين
  • در مدار فلک نيفتادي
    روز و شب را تفاوت و نقصان
  • گر زر و سيم را نکردي چرخ
    در دل خاک و طبع سنگ نهان
  • در کف تو چو خوش بخندد جام
    زار بر خويشتن بگريد کان
  • جودت آن ميزبان که در گيتي
    کرد امل هاي خلق را مهمان
  • خلق و خلق تو در همه معني
    راست چون دين و پاک چون ايمان
  • هست بهرام با عدوت به چنگ
    در کفش زان بود کشيده سنان
  • در ثناي تو تيز باشد و سخت
    گه تک نوک کلک و عقد بنان
  • در دل من به ايزد ارماندست
    ذره اي از هواي هندستان
  • روي تابم ز عز مجلس تو
    خويشتن را در افکنم به هوان
  • در بزرگي همي کشم دامن
    بر کشيده سر از همه اقران
  • زيور فاخر عروس ثنات
    کردم از در و گوهر و مرجان
  • شير اگر ابر دارد از پي چيست
    سر پستان غنچه در بستان
  • تا بود متفق ز هفت انجم
    در تن اين مختلف چهار ارکان
  • چرخ را بي خلاف محکم باد
    در وفاق هواي تو پيمان
  • تو گشاده دهان به حل و به عقد
    دهر در مدح تو گشاده دهان
  • چرخ گردان چو خسروان بزرگ
    در و گوهر نشانده بر گرزن
  • مسند از روي تو به نور چو چرخ
    مجلس از لفظ تو به در چون عدن
  • مشک شد خاک زير پاي وليت
    مار شد در کف عدوت رسن
  • گر بر آتش نهي مرا چون موم
    ور در آب افکنيم چون چندن
  • در صفات توام به باغ ثنا
    مي سرايم چو فاخته به چمن
  • تا همي گل دمد به فروردين
    سوسن آيد به بار در بهمن
  • نداشت بايد در طبع و دل عزيمت هند
    بسنده باشد يک ترک تو به هندستان
  • تهي نبايد کردن خزانه از زر و سيم
    نبايد آورد اي شاه در خزينه زيان
  • ز رنج و ضعف بدان جايگه رسيد تنم
    که راست نايد اگر در خطاب گويم من
  • صبور گشتم و دل در بر آهنين کردم
    بخاست آتش ازين دل چو آتش از آهن
  • بسان بيژن در مانده ام به بند بلا
    جهان به من بر تاريک چون چه بيژن
  • در آن تفکر مانده دلم که فردا را
    پگاه ازين شب تيره چه خواهدم زادن
  • حرام باشد خون برنده خنجر تو
    حلال باشد در کارزار خون شمن
  • اگر ندادي اوصاف تو مرا ياري
    چگونه يافتمي در خور ثنات سخن
  • در آن زمان که براندازدش به ابر شود
    سنانش برق درخشنده و اجل باران
  • چو سايه گردد تن از حسام چون خورشيد
    چو يخ شود دل در رزم همچو تابستان