نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.12 ثانیه یافت شد.
بوستان سعدي
به روي و ريا خرقه سهل است دوخت
گرش با خدا
در
تواني فروخت
مرائي که چندين ورع مي نمود
بديدند و هيچش
در
انبان نبود
ور آوازه خواهي
در
اقليم فاش
برون حله کن گو درون حشو باش
همان به گر آبستن گوهري
که همچون صدف سر به خود
در
بري
خنک نيکبختي که
در
گوشه اي
به دست آرد از معرفت توشه اي
تو خود را ازان
در
چه انداختي
که چه را ز ره باز نشناختي
بر اوج فلک چون پرد جره باز
که
در
شهپرش بسته اي سنگ آز؟
کجا سير وحشي رسد
در
ملک
نشايد پريد از ثري بر فلک
که گر پالهنگ از کفت
در
گسيخت
تن خويشتن کشت و خون تو ريخت
کجا ذکر گنجد
در
انبان آز؟
به سختي نفس مي کند پا دراز
همي ميردت عيسي از لاغري
تو
در
بند آني که خر پروي
وگر خود پرستي شکم طبله کن
در
خانه اين و آن قبله کن
کشد مرد پرخواره بار شکم
وگر
در
نيابد کشد بار غم
يکي
در
ميان معده انبار بود
از اين تنگ چشمي شکم خوار بود
ميان بست مسکين و شد بر درخت
وزان جا به گردن
در
افتاد سخت
يکي گفتش از دوستان
در
نهفت
چه کردي بدين هر دو دينار؟ گفت
سر آنگه به بالين نهد هوشمند
که خوابش به قهر آورد
در
کمند
يکي نيشکر داشت
در
طيفري
چپ و راست گرديده بر مشتري
به صاحبدلي گفت
در
کنج ده
که بستان و چون دست يابي بده
حلاوت ندارد شکر
در
نيش
چو باشد تقاضاي تلخ از پيش
يکي گربه
در
خانه زال بود
که برگشته ايام و بدحال بود
بخسبند خوش روستايي و جفت
به ذوقي که سلطان
در
ايوان نخفت
چو خلوت نشين کوس دولت شنيد
دگر ذوق
در
کنج خلوت نديد
چنان
در
حصارش کشيدند تنگ
که عاجز شد از تيرباران و سنگ
به همت مدد کن که شمشير و تير
نه
در
هر وغايي بود دستگير
کمال است
در
نفس مرد کريم
گرش زر نباشد چه نقصان و سيم؟
کلوخ ارچه افتاده بيني به راه
نبيني که
در
وي کند کس نگاه
بدر مي کنند آبگينه ز سنگ
کجا ماند آيينه
در
زير زنگ؟
عجب
در
زنخدان آن دل فريب
که هرگز نبوده ست بر سرو سيب
به مويي که کرد از نکوييش کم
نهادند حالي سرش
در
شکم
چو چنگ از خجالت سر خوبروي
نگونسار و
در
پيشش افتاده موي
يکي را که خاطر
در
او رفته بود
چو چشمان دلبندش آشفته بود
مرا جان به مهرش برآميخته ست
نه خاطر به مويي
در
آويخته ست
برون آيد از زير ابر آفتاب
به تدريج و اخگر بميرد
در
آب
ز ظلمت مترس اي پسنديده دوست
که ممکن بود کاب حيوان
در
اوست
تو با دشمن نفس هم خانه اي
چه
در
بند پيکار بيگانه اي؟
نخواهم
در
اين نوع گفتن بسي
که حرفي بس ار کار بندد کسي
تأمل کنان
در
خطا و صواب
به از ژاژخايان حاضر جواب
کمال است
در
نفس انسان سخن
تو خود را به گفتار ناقص مکن
چرا گويد آن چيز
در
خفيه مرد
که گر فاش گردد شود روي زرد؟
درون دلت شهر بندست راز
نگر تا نبيند
در
شهر باز
به يک سالش آمد ز دل بر دهان
به يک روز شد منتشر
در
جهان
سخن ديوبندي است
در
چاه دل
به بالاي کام و زبانش مهل
مگوي آن که گر بر ملا اوفتد
وجودي ازان
در
بلا اوفتد
يکي خوب خلق خلق پوش بود
که
در
مصر يک چند خاموش بود
اگر همچنين سر به خود
در
برم
چه دانند مردم که دانشورم؟
سخن گفت و دشمن بدانست و دوست
که
در
مصر نادان تر از وي هموست
يکي ناسزا گفت
در
وقت جنگ
گريبان دريدند وي را به چنگ
نبيني که آتش زبان است و بس
به آبي توان کشتنش
در
نفس؟
قفسهاي مرغ سحر خوان شکست
که
در
بند ماند چو زندان شکست؟
صفحه قبل
1
...
1138
1139
1140
1141
1142
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن