نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان مسعود سعد سلمان
در
آرزوي آنم کز ملک وضعيتي
آرد به ربع برزگرم ده قفيز گال
جز
در
مدايح تو نخيزد مرا سخن
جز بر مواهب تو نباشد مرا سؤال
روزي خلق گيتي اندر نوال تست
پاينده باد شاها
در
گيتي اين نوال
هماي نصرت زي دولت تو گشت روان
عقاب خذلان
در
دشمن تو زد چنگال
بقاي دولت عالي که
در
جهان شرف
به باغ ملک چو خسرو ملک نشاند نهال
چنان درآيد
در
قبضه تو ملک جهان
چنان که قيصر و کسري شوند از عمال
هميشه تا به چمن سرو نازد و بالد
چو سرو
در
چمن مملکت بناز و ببال
اگر نبودي
در
گوش طبع و خاطر من
شکوه فضل تو هنگام نظم لاتعجل
در
آن همي نگرم کآفريدگار جهان
بداشت صورت بر جاي و روح کرد بدل
چشمم مسيل بود ز اشکم شب دراز
مردم درو نخفت و نخسبند
در
مسيل
اين ديده گر به لؤلؤ را دست
در
جهان
با او چرا بخوابي باشد فلک بخيل
روز از وصال هجر درآبم بود مقام
شب از فراق وصل
در
آتش کنم مقيل
او را شناسم از همه خوبان اگر فلک
در
آتشم نهد که نيارم بر او بديل
بر مرکب هواي تو
در
راه اشتياق
سوي تو بر دو ديده روشن کنم رحيل
هرگز به چشم خفت
در
من مکن نگاه
ور چند بر دو پايم بنديست بس ثقيل
در
و گوهر مرا نيايد کم
کز هنر بحر و از گهر کانم
چرخ هر چند جور کرد به من
در
زيادت نکرد نقصانم
بادي از عمر
در
تن آساني
که من از عمر تو تن آسانم
هر خدمتي که
در
وي تقصير کرده ام
ماننده نماز فريضه قضا کنم
از خواندن مديح توام چشم روشنست
گويي که
در
دوات همي توتيا کنم
همي نگردد جز بر مراد او افلاک
همي نباشد جز
در
رضاي او ايام
مخالفش را اندر کشد اجل به دهن
چو تيغ تيز که
در
حمله برکشد ز نيام
ز بخت و دولت بر پيشگاه ملک نشين
ز قدر و رتبت
در
بوستان ملک خرام
بر سمت فضا سست نهد پاي امل پي
در
دشت بلا سخت کند دست اجل دام
در
فکرت اعمال هنر همدل اسرار
بر ساحت ميدان خرد هم تگ اوهام
از رفته اثرها کند او
در
دل آگه
وز مانده خبرها دهد او جان را پيغام
ندانم
در
آن گرد تاريک رنگ
که ياران کدامند و خصمان کدام
شب و روز
در
راندن و تاختن
خور و خواب گشتست بر من حرام
کفايت شود چيره و کامگار
چو
در
دست او خوش بخنديد جام
نه
در
کديه همي کوبم
نه دم عشوه اي همي دارم
در
چنين رنج ها به حق خداي
که به جان مرگ را خريدارم
از ضعيفي چنان شدم که ز تن
در
دل من ببيني اسرارم
که به هر قلعه اي و زنداني
در
دو گز بيش نيست رفتارم
ور دل من شدست بحر غمان
من چگونه ز ديده
در
شمرم
در
نيابم خطا چو بي خردم
ره نبينم همي چو بي بصرم
به نام فرخ او خطبه کرد
در
همه هند
نهاد بر سر اقبالش از شرف ديهيم
منجمان همه گفتند کاين دليل کند
به حکم زيج بتاني که هست
در
تقويم
به سال پنجه ازين پيش گفت بوريحان
در
آن کتاب که کردست نام او تفهيم
به باغهاش نرويد مگر که اغچه زر
به روز ابر نبارد مگر که
در
يتيم
آنکه
در
دست وي ز حشمت وي
بسته گويد سخن زبان قلم
مشک خون بوده
در
دوات کند
تا همه خون خورد سنان قلم
به يقين
در
جهان يقين دلت
کس نداند مگر کمان قلم
همت من ز بهر مدحت تست
تا گه مرگ
در
ضمان قلم
تا کي دل خسته
در
گمان بندم
جرمي که کنم به اين و آن بندم
ممکن نشود که بوستان گردد
گر آب
در
اصل خاکدان بندم
اين سستي بخت پير هر ساعت
در
قوت خاطر جوان بندم
وز عجز دو گوش تا سپيده دم
در
نعره و بانگ پاسبان بندم
هرگز نبرد هواي مقصودم
هر تير يقين که
در
گمان بندم
چون ابر ز ديده بر دو رخ بارم
باران بهار
در
خزان بندم
در
طعن چو نيزه ام که پيوسته
چون نيزه ميان به رايگان بندم
کار از سخن است ناروان تا کي
دل
در
سخنان ناروان بندم
شايد که دل از همه بپردازم
در
مدح يگانه جهان بندم
در
وصف تو شکل بهرمان سازم
وز نعمت تو نقش بهرمان بندم
بس خاطر و دل که ممتحن گردد
چون خاطر و دل
در
امتحان بندم
صد آتش با دخان بر انگيزم
چون آتش کلک
در
دخان بندم
در
گرد وحوش من به پيش آن
سدي ز سلامت و امان بندم
من گوهرم و چو جزع پيوسته
در
خدمت تو همي ميان بندم
ناچار اميد کج رود چون من
در
گنبد کجرو کيان بندم
آن به که به راستي همه نهمت
در
صنع خداي غيب دان بندم
هست معلوم او که
در
خدمت
من ز کس هيچ مزد نستانم
گفتم آخر که بيش صبر نماند
در
دل اين غصه را بپيچانم
تيز
در
ريش و کفل درگه شد
خنده ها رفت بر بروتانم
سيد اقران خويشي
در
کفايت روز فضل
همچنان چون صاحب گردان بهيجا روستم
در
حوالي طوف خواهي کرد بر کام ولي
تا کني بدخواه شاه از دولت سلطان دژم
بر بساط سروراني جاودان دايم بمان
در
بهشت ناحيت دلشاد جاويدان بچم
از نهيبت همي کند پنهان
ناخنان را به پنجه
در
ضيغم
لفظت از
در
بود شگفت مدار
چون بود طبع بي کران تويم
گر هيچ شير ماندست اندر همه جهان
از تير تو گريخته
در
گوشه اجم
از شکل خويش عبرت گيرد چو
در
مصاف
هم شکل خويش بيند بر نيزه علم
در
پيش سطوت تو اجل دل کند تهي
بر خوان نعمت تو امل پر کند شکم
هر لحظه مملکت را نظمي و رونقي
راي تو
در
وجود همي آرد از عدم
خورد آب زندگاني جان تو
در
ازل
زد دست جاوداني بر عمر تو رقم
اي ز عدل ملک عادل
در
سايه عدل
گله چرخ ستمکار مکن گو نکنم
ور تو تشبيه کني بزم ملک را
در
شعر
جز به آراسته گلزار مکن گو نکنم
مار زخمست به گرد صفتش هيچ مگرد
دست را
در
دهن مار مکن گو نکنم
گل عارضي و لاله رخي اي نگار من
در
مرغزار آن گل و لاله چرا کنم
گويد همي طبيعت
در
دهر خلق را
از عدل شاه مايه نشو و نم کنم
گويد همي جلالت کعبه ست قصر شاه
هر حاجتم که باشد
در
وي روا کنم
من شرح مدح شاه دهم
در
سخن همي
نه کار کرد خويش همي بر هبا کنم
در
باغ وصف شاه چو بلبل زنم نوا
دلهاي خلق بسته آن خوش نوا کنم
شاها زمانه گويد من مقتدي شدم
در
بيش و کم به دولت تو اقتدا کنم
بديد ملک تو رويي چو صد هزار نگار
چو ژرف کرد نگه
در
سپهر آينه فام
نشستگاهم سمجي که بر سر کوهيست
ز سنگ خارا ديوار دارد و
در
و بام
ز تيغ تيزترم خاطريست
در
مدحت
گرم چه هست يکي حبس تنگ تر ز نيام
به بختياري از روي خرمي بر خور
به کامگاري
در
صحن مملکت بخرام
مضاي عزمش بر روي باد بست جناح
ثبات حزمش
در
مغز کوه کوفت قدم
چگونه باشد زنده مخالف تو از آنک
فسرده گشتش
در
تن ز هول کين تو دم
هميشه تا ز عدو
در
عقود هست نشان
هميشه تا ز طمع بر طبايعست رقم
کارم همه بخت بد بپيچاند
در
کام زبان همي چه پيچانم
در
جمله من گدا کيم آخر
نه رستم زالم و نه دستانم
از کوزه اين و آن بود آبم
در
سفره آن و اين بود نانم
مر لؤلؤ عقل و
در
دانش را
جاري نظام و نيک ورانم
کس
در
من هيچ سر نجنباند
پس ريش چو ابلهان چه جنبانم
ايزد داند که هست همچون هم
در
نيک و بد آشکار و پنهانم
گر هرگز ذره اي کژي باشد
در
من نه ز پشت سعد سلمانم
در
بند ز شخص روح مي کاهم
از ديده ز اشک مغز مي رانم
رادي که من از تواتر برش
در
نور عطا و ظل احسانم
بي جرم نگر که چون
در
افتادم
داني که کنون چگونه حيرانم
زي درگه تو همي رود بختم
در
سايه تو همي خزد جانم
در
و گهر طبع و خاطر من
کمتر نشود زانکه بحر و کانم
صفحه قبل
1
...
1138
1139
1140
1141
1142
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن