نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
بوستان سعدي
هم از خبث نوعي
در
آن درج کرد
که ناچار فرياد خيزد ز درد
که فکرش بليغ است و رايش بلند
در
اين شيوه زهد و طامات و پند
نه
در
خشت و کوپال و گرز گران
که آن شيوه ختم است بر ديگران
بيا تا
در
اين شيوه چالش کنيم
سر خصم را سنگ، بالش کنيم
سعادت به بخشايش داورست
نه
در
چنگ و بازوي زور آورست
وگر
در
حياتت نمانده ست بهر
چنانت کشد نوشدارو که زهر
مرا
در
سپاهان يکي يار بود
که جنگاور و شوخ و عيار بود
دلاور به سرپنجه گاوزور
ز هولش به شيران
در
افتاده شور
نزد تارک جنگجويي به خشت
که خود و سرش را نه
در
هم سرشت
چو گنجشک روز ملخ
در
نبرد
به کشتن چه گنجشک پيشش چه مرد
پلنگانش از زور سرپنجه زير
فرو برده چنگال
در
مغز شير
قضا نقل کرد از عراقم به شام
خوش آمد
در
آن خاک پاکم مقام
به ديدار وي
در
سپاهان شدم
به مهرش طلبکار و خواهان شدم
زمين ديدم از نيزه چو نيستان
گرفته علمها چو آتش
در
آن
کليد ظفر چون نباشد به دست
به بازو
در
فتح نتوان شکست
گروهي پلنگ افگن پيل زور
در
آهن سر مرد و سم ستور
زمين آسمان شد ز گرد کبود
چو انجم
در
او برق شمشير و خود
چو صد دانه مجموع
در
خوشه اي
فتاديم هر دانه اي گوشه اي
چو ديد اردبيلي نمد پاره پوش
کمان
در
زه آورده و زه را به گوش
به لشکرگهش برد و
در
خيمه دست
چو دزدان خوني به گردن ببست
کنونم که
در
پنجه اقبيل نيست
نمد پيش تيرم کم از پيل نيست
کرا تيغ قهر اجل
در
قفاست
برهنه ست اگر جوشنش چند لاست
شبي کردي از درد پهلو نخفت
طبيبي
در
آن ناحيت بود و گفت
که
در
سينه پيکان تير تتار
به از نقل ماکول ناسازگار
گر افتد به يک لقمه
در
روده پيچ
همه عمر نادان برآيد به هيچ
که اين دفع چوب از
در
کون خويش
نمي کرد تا ناتوان مرد و ريش
به بدبختي و نيکبختي قلم
برفته ست و ما همچنان
در
شکم
نکردند
در
دست من اختيار
که من خويشتن را کنم بختيار
يکي مرد درويش
در
خاک کيش
نکو گفت با همسر زشت خويش
زغن گفت از اين
در
نشايد گذشت
بيا تا چه بيني بر اطراف دشت
زغن را نماند از تعجب شکيب
ز بالا نهادند سر
در
نشيب
ندانست ازان دانه بر خوردنش
که دهر افگند دام
در
گردنش
نه آبستن
در
بود هر صدف
نه هر بار شاطر زند بر هدف
در
آبي که پيدا نگردد کنار
غرور شناور نيايد به کار
در
اين نوعي از شرک پوشيده هست
که زيدم بيازرد و عمروم بخست
بگفت ار به دست منستي مهار
نديدي کسم بارکش
در
قطار
چه زنار مغ بر ميانت چه دلق
که
در
پوشي از بهر پندار خلق
که چون عاريت برکنند از سرش
نمايد کهن جامه اي
در
برش
اگر کوتهي پاي چوبين مبند
که
در
چشم طفلان نمايي بلند
برو جان بابا
در
اخلاص پيچ
که نتواني از خلق رستن به هيچ
نشايد به دستان شدن
در
بهشت
که بازت رود چادر از روي زشت
چو روي پسر
در
پدر بود و قوم
نهان خورد و پيدا بسر برد صوم
اگر جز به حق مي رود جاده ات
در
آتش فشانند سجاده ات
سيهکاري از نردباني فتاد
شنيدم که هم
در
نفس جان بداد
بگفت اي پسر قصه بر من مخوان
به دوزخ
در
افتادم از نردبان
ز عمرو اي پسر چشم اجرت مدار
چو
در
خانه زيد باشي به کار
ره راست رو تا به منزل رسي
تو
در
ره نه اي، زين قبل واپسي
گرت بيخ اخلاص
در
بوم نيست
از اين بر کسي چون تو محروم نيست
منه آبروي ريا را محل
که اين آب
در
زير دارد وحل
چو
در
خفيه بد باشم و خاکسار
چه سود آب ناموس بر روي کار؟
صفحه قبل
1
...
1137
1138
1139
1140
1141
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن