167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان امير خسرو

  • همه شب در دلم آن کافر خون خوار مي گردد
    حرير بسترم در زير پهلو خار مي گردد
  • که گويد حال من پيشت، کجا ياد آورد سلطان؟
    ز سرگشته گدايي کو به خواري در به در گردد
  • خيالت گر در آب آيد کند آب حيات آن را
    بدانگونه که هم در وي خيالت جانور گردد
  • ميا در پيش چشم کس سپند روي تو خسرو!
    روا داري که آتش در من اندوهگين گيرد
  • کرم کن در حق خسرو که جاويدان همي ماند
    چو مي داني کسي در دهر جاويدان نمي ماند
  • اگر بيني که خسرو نيم کشته گشت از چشمت
    ز بيم جان در آن گيسوي خم در خم نمي بيند
  • به جان تو که جان تاباک باشد در دم آخر
    دم مهر و وفايت هم در آن تاباک خواهم زد
  • رخي داري که وصف آن به خاطر در نمي گنجد
    شراب لذت ديدار در ساغر نمي گنجد
  • کجا چيده بود آن مو همه کز لب برون آري
    ز تنگي در دهان تو چو مويي در نمي گنجد
  • خيالت چون به چشم آمد، برون شد مردم چشمم
    که در يک ديده مردم دو مردم در نمي گنجد
  • در آ در چشم و بيرون کن خيالات دگر کانجا
    نگنجد مو که دو سلطان به يک کشور نمي گنجد
  • ز گرد آلوده روي آن سوار من همي خواهد
    که افتد در زمين خورشيد و اندر خاک در غلتد
  • قدش خون مي خورد در دل، من از وي در جگر خوردن
    نهالي کاين خورش يابد، ضرورت بر همين بخشد
  • عجب بخشنده اي شد چشم خسرو بر سر کويش
    که خاک در کند دريوزه و در ثمين بخشد
  • مي پرسم و مي جويم در هر نفسي صد بار
    او در همه عمر خود يک بار نمي پرسد
  • در جوي رود هر کس، چشم من و خون دل
    کان کو دل خوش دارد در آب روان بيند
  • هرگز نرود از دل من گريه شب
    کش در ته پهلو شد و از خواب در آمد
  • يارب، چه شد او، در تن نالان که جا کرد؟
    آن جان برون رفته که در جان سقر آورد
  • مانا که بپرسي ز دل من که چه کردي؟
    در کوي تو کز خون همه ديوار و در آلود
  • آن يار به دل در شد و تن خدمت او کرد
    بستند در دل، خرد و هوش برون ماند
  • در پاي تو خسرو چه کند، گر نکند جان
    اکنون که مرا روي تو در چشم تر آمد
  • آن شب که بتا، چشم تو در خواب ببينم
    در ديده خود خواب ندانم که چه باشد
  • آن خواجه که مي گفت که دارم خبر از عقل
    در عشق در آمد، يکي از بي خبران شد
  • بس مرد خدايي که چو در عشق در آمد
    گلگونه خون کرد به رخسار و زني شد
  • دل نيست که در وي غم دلدار نگنجد
    سندان بود آن دل که در او يار نگنجد