167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

بوستان سعدي

  • تو برداشتي و آمدي سوي من
    همي در سپوزي به پهلوي من
  • بگشتي در اطراف بازار و کوي
    برسم عرب نيمه بر بسته روي
  • دو درويش در مسجدي خفته يافت
    پريشان دل و خاطر آشفته يافت
  • گر اين پادشاهان گردن فراز
    که در لهو و عيشند و با کام و ناز
  • درآيند با عاجزان در بهشت
    من از گور سر بر نگيرم ز خشت
  • همه عمر از اينان چه ديدي خوشي
    که در آخرت نيز زحمت کشي؟
  • يکي گفت از اينان ملک را نهان
    که اي حلقه در گوش حکمت جهان
  • شهنشه ز شادي چو گل بر شکفت
    بخنديد در روي درويش و گفت
  • من آن کس نيم کز غرور حشم
    ز بيچارگان روي در هم کشم
  • تو هم با من از سر بنه خوي زشت
    که ناسازگاري کني در بهشت
  • وجودي دهد روشنايي به جمع
    که سوزيش در سينه باشد چو شمع
  • يکي در نجوم اندکي دست داشت
    ولي از تکبر سري مست داشت
  • ز هستي در آفاق سعدي صفت
    تهي گرد و باز آي پر معرفت
  • به خشم از ملک بنده اي سربتافت
    بفرمود جستن کسش در نيافت
  • نبيني که در معرض تيغ و تير
    بپوشند خفتان صد تو حرير
  • شنيد از درون عارف آواز پاي
    هلا گفت بر در چه پايي؟ درآي
  • چو خواهي که در قدر والا رسي
    ز شيب تواضع به بالا رسي
  • در اين حضرت آنان گرفتند صدر
    که خود را فروتر نهادند قدر
  • چو سيل اندر آمد به هول و نهيب
    فتاد از بلندي به سر در نشيب
  • نه هر جا شکر باشد و شهد و قند
    که در گوشه ها داميارست و بند
  • عزيزي در اقصاي تبريز بود
    که همواره بيدار و شب خيز بود
  • سرايي است کوتاه و در بسته سخت
    نپندارم آن جا خداوند رخت
  • به چندان که در دستت افتد بساز
    ازان به که گردي تهيدست باز
  • بغلطاق و دستار و رختي که داشت
    ز بالا به دامان او در گذاشت
  • در اقبال نيکان بدان مي زيند
    وگرچه بدان اهل نيکي نيند
  • يکي را چو سعدي دلي ساده بود
    که با ساده رويي در افتاده بود
  • دلم خانه مهر يارست و بس
    ازان مي نگنجد در آن کين کس
  • يکي بنده خويش پنداشتش
    زبون ديد و در کار گل داشتش
  • به پايش در افتاد و پوزش نمود
    بخنديد لقمان که پوزش چه سود؟
  • غلامي است در خيلم اي نيکبخت
    که فرمايمش وقتها کار سخت
  • شنيدم که در دشت صنعا جنيد
    سگي ديد بر کنده دندان صيد
  • وگر کسوت معرفت در برم
    نماند، به بسيار از اين کمترم
  • ره اين است سعدي که مردان راه
    به عزت نکردند در خود نگاه
  • سعادت گشاده دري سوي او
    در از ديگران بسته بر روي او
  • دمادم بشويند چون گربه روي
    طمع کرده در صيد موشان کوي
  • وگر مي رود در پياز اين سخن
    چنين است گو گنده مغزي مکن
  • شنيدم که شخصي در آن انجمن
    بگفتا چنين نيست يا باالحسن
  • گر امروز بودي خداوند جاه
    نکردي خود از کبر در وي نگاه
  • يکي را که پندار در سر بود
    مپندار هرگز که حق بشنود
  • مريز اي حکيم آستينهاي در
    چو مي بيني از خويشتن خواجه پر
  • به چشم کسان در نيايد کسي
    که از خود بزرگي نمايد بسي
  • گدايي شنيدم که در تنگ جاي
    نهادش عمر پاي بر پشت پاي
  • نه کورم وليکن خطا رفت کار
    ندانستم از من گنه در گذار
  • اگر مي بترسي ز روز شمار
    ازان کز تو ترسد خطا در گذار
  • به خوابش کسي ديد چون در گذشت
    که باري حکايت کن از سرگذشت
  • در اين کشور انديشه کردم بسي
    پريشان تر از خود نديدم کسي
  • برفتم مبادا که از شر من
    ببندد در خير بر انجمن
  • بهي بايدت لطف کن کان بهان
    نديدندي از خود بتر در جهان
  • از اين خاکدان بنده اي پاک شد
    که در پاي کمتر کسي خاک شد
  • که گر خاک شد سعدي، او را چه غم؟
    که در زندگي خاک بوده ست هم