نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان مسعود سعد سلمان
در
دست تو تيغ چون بخندد
خون گريد زار درغ و مغفر
اي بر عالم به حق خداوند
وي
در
گيتي به عدل داور
آن يافتم از شرف که هستند
در
حسرت آن ملوک يکسر
زين پس همه
در
مصالح ملک
دارد شب و روز را برابر
در
هند ورا به دولت تو
صد فتح قوي شود ميسر
هر جا که روند هر دو بادند
در
نصرت ايزد گرو گر
به عمر خوش نخفتي شبي سکندر هيچ
اگر بديدي
در
خواب تيغش اسکندر
چگونه گيرد آرام خان ترکستان
چگونه باشد ايمن به روم
در
قيصر
که چنگ ويشک بپوشد به پنجه و بتيفوز
ز سهم تيغش
در
بيشه شير شرزه نر
وگرنه بست گرو با فلک چرا چو فلک
به گاه جولان کند به ميدان
در
ايا مظفر پيروز بخت روزافزون
بگير گيتي و
در
وي بساط دين گستر
هر آنکه روزي
در
دهر گشت کشته
ازو طلب کند او جان به روز محشر
از آنکه
در
خم مانند رنگ و بويش
به رنگ لعل بدخشي و بوي عنبر
نکرد شاها بنده هيچ وصف نادر
که
در
صفات معاني نشد مکرر
زياد بادت از بخت هر زمان عز
فزونت بادا
در
ملک هر زمان فر
آن لعبت کشمير و سرو کشمر
چو ماه دو هفته درآمد از
در
در
دولت و اقبال باش دايم
بگذار جهان و ز جهان بمگذر
مصاف لشکر روز و مصاف لشکر شب
چو روم و زنگ
در
آويخته به يکديگر
ز روي خوب برافروخته دو لاله سرخ
پديد کرده به بيجاده
در
دو عقد درر
چو اين خبر ز دلارام خويش بشنيدم
ز جاي خويش بجستم نهاده روي به
در
به عمر خويش نخفتي شبي سکندر اگر
بديده بودي
در
خواب تيغش اسکندر
نفير و شعله
در
دشمنان شاه افتد
هنوز رايت منصور او مقيم لطر
زيان نبودي از مرگ خسروا خداوندا
بگير گيتي و
در
وي بساط دين گستر
اگر نه کف تو
در
بزم زر پراکندي
چنان فتادي ما را گمان که هست مطر
اي شاه سخي دست که درگاه سخاوت
لفظت درر افشاند دستت
در
و گوهر
به مصاف اندرون به وقت نبرد
در
سر سرکشان کشد معجر
به گه جنگ
در
ميان مصاف
چون برد حمله شاه را بنگر
آفرين گوي ملک تو شده اند
به گه حمله
در
مصاف اندر
بنده گر
در
سفر به خدمت نيست
به نپرداخت از دعا به حضر
برو اي شه که يار تست خداي
در
همه کارت اوست ياريگر
بگشايي به دوستاران بر
چون بيايي به لهو و شادي
در
نثار مجلست آورد ابر و باد روان
يکي ز دريا
در
و يکي ز کوه عبير
صداي کوسش رعدي فکنده
در
هر کوه
سرشک تيغش سيلي گشاده از هر غار
خزانه ها را
در
هند بازگشت بدوست
چو بازگشت همه رودها به دريا بار
تو دستبردي
در
بوم هند بنمودي
که گشت عمده امثال و مايه اشعار
به مرزها
در
دلهاي زاجران همه تخم
به شاخ ها بر سرهاي بت پرستان بار
چنانکه جستي از بخت و داشتي
در
دل
برآمدت همه مقصود و راست شد همه کار
بر
در
امر او به روز و به شب
بسته دارد فلک چو کوه کمر
در
صف کين او ز چپ و ز راست
کند باشد درخش را خنجر
در
برکه ز حرص افسر او
همچو لاله ست چهره گوهر
در
دل کان ز بيم بخشش او
چون زريرست باز گونه زر
اي جهان از کمال تو پيدا
وي فلک
در
خصال تو مضمر
از پي سازهاي تاج تو را
قطره
در
مي شود به بحر اندر
در
طريق مضيق عمر و فنا
برفکنده بلا نفر به نفر
در
خوي و خون شده زران و کفت
باره نصرت و عنان و ظفر
وان همه صاعقه به يک ذره
در
دل بأس تو نکرده اثر
در
بپاشيد بخت نيک چو ابر
زرد پراکند نجم سعد چو خور
آفرينش مزاج کرد بدل
زود از آن مژده
در
جهان يکسر
بهر آتشکده که
در
گيتي است
راست چون يخ فسرده شد اخگر
ملک
در
جمله آن مراد بيافت
که همي بودش از فلک برتر
تو
در
آن هفته چون مه و خورشيد
کرده و ساخته مسير و ممر
در
جهان هيچ گوي نشنيدست
آنچه ديدست چشم من ز عبر
گه جهم همچو رنگ بر کهسار
گه خزم همچو مار
در
کردر
گردنان را کجاست زهره آنک
پاي عصيان برون نهند از
در
باز چون نيک تر
در
انديشه
نهراسد ز هيچ نوع ضرر
ستارگان مگر از حزم و عزم او زادند
که
در
جبلت اين ثابتست و آن سيار
نماند
در
همه روي زمين خداوندي
که او به بندگي تو نمي کند اقرار
تنم هژبري دارد شکسته اندر چنگ
دلم عقابي دارد گرفته
در
منقار
ز پارگين بشناسند بحر
در
آگين
ز تار ميغ بدانند ابر گوهر بار
هزار ديوان سازم ز نظم و
در
هر يک
هزار مدح طرازم چو صد هزار نگار
گفت مرا اي شکسته عهد شب و روز
در
سفري و نهاده دل به سفر بر
همچو مه اندر کنارم آمد و مانديم
هر دو
در
آغوش يکدگر چو دو پيکر
راهي چون پشته پشته سنگ و
در
آن راه
سينه بازان به نعل گشته مصور
گردش گردون شده رحا وي و از وي
ريخته کافور سوده
در
که و کردر
روي هوا را ز شعر کحلي بسته
گيسوي شب را گرفته
در
دوران بر
همچو گلاب و عرق شده مه آزار
بوده چو کافور سوده
در
مه آذر
بدين مهيني اخبار خلق نشنيدست
مگر نگويي
در
کوه و بيشه اين اخبار
ز بهر نصرت اسلام را ز دارالملک
به بوم هند
در
آورد لشکر جرار
چو ديد چيپال اين خواب سهمگين
در
وقت
گرفت لرزه و گشت از نهيب آن بيدار
همي بجستم حصني عظيم و دوشيزه
که
در
جهان نبدش هيچ خسرو و سالار
حصار اگره مانده ميانه دو سپه
برونش لشکر اسلام و
در
درون کفار
گذشت روزي چند و همي نياسودند
سپه ز کوشش
در
روز روشن و شب تار
چو
در
حصار بجوشيد تارک گبران
ز تاب آتش شمشير گرم شد پيکار
ز ترس چنبر گردون بايستاده ز دور
ز سهم چشمه خورشيد
در
شده به غبار
نمود
در
هند آثار فتح شمشيرت
«چنين نمايد شمشير خسروان آثار»
هميشه بادي
در
ملک کامگاري و ناز
ز دولت تو چنين فتح هر مهي صد بار
بر تو بر تن وضيع و شريف
مهر تو
در
دل اناث و ذکور
تازش او به حرص چون صرصر
گردش او به طبع چون
در
دور
تگ او اگر کند عجب نبود
وهم را
در
صميم دل محصور
همگان را به ناز پرورده
دايه رنج
در
ستور و خدور
چو تو معشوقه و چو تو دلبر
نبود خلق را به عالم
در
ببرد عشق عقل و عشق تو باز
عقل بفزايدم همي
در
سر
به تو صحبت کنند
در
ديوان
وز تو گويند بر سر منبر
روز و شب
در
تو حاصلست که ديد
روز و شب را گرفته اندر بر
به دو ديده حديث تو شنوم
که مرا همچو ديده
در
خور
اندرين وقت چون سفر کردي
در
چنين وقت کم کنند سفر
اي خاک عبير گرد بر صحرا
وي ابر گلاب کرد
در
فرغر
فرزانه علي که
در
همه گيتي
يک مرد چنان نژاد از مادر
در
چشم کمال عقل او ديده
بر گردن ملک راي او زيور
تيغ تو بود به حمله
در
دستت
همگونه شکل و برگ نيلوفر
از راه بخاست نعره و شيهه
چونان که
در
ابر قيرگون تندر
بر که بچکيد زهره تنين
در
بيشه بکاست جان شير نر
گويي نگرم همي
در
آن ساعت
کآواز ظفر بخيزد از لشکر
چونانکه ز بس فصاحت و معني
در
صنعت آن فرو چکانم زر
چون موي شده تن من از زاري
چون نامه شده ز غم دلم
در
بر
نه طبع معين من گه انشا
نه دستم
در
بياض ياريگر
جان بردن عدو را بسته ميان به جان
در
پيش شهريار جهاندار کامگار
در
گرد چتر و رايت تو کرده تعبيه
شيران بي نهايت و پيلان بي شمار
در
هند بشکفاند آن تيغ برق زخم
هنگام کارزار به دي ماه لاله زار
سلطان ابولملوک ملک ارسلان که ملک
ذات عزيز او را پرورد
در
کنار
صفحه قبل
1
...
1136
1137
1138
1139
1140
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن