167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

بوستان سعدي

  • مگر ديده باشي که در باغ و راغ
    بتابد به شب کرمکي چون چراغ
  • به شهري در از شام غوغا فتاد
    گرفتند پيري مبارک نهاد
  • شبي ديو خود را پري چهره ساخت
    در آغوش اين مرد و بر وي بتاخت
  • نصيحتگري لومش آغاز کرد
    که خود را بکشتي در اين آب سرد
  • پس آن را که شخصم ز خاک آفريد
    به قدرت در او جان پاک آفريد
  • که تا با خودي در خودت راه نيست
    وز اين نکته جز بي خود آگاه نيست
  • به تسليم سر در گريبان برند
    چو طاقت نماند گريبان درند
  • جهان پر سماع است و مستي و شور
    وليکن چه بيند در آيينه کور؟
  • شتر را چو شور طرب در سرست
    اگر آدمي را نباشد خرست
  • شکر لب جواني ني آموختي
    که دلها در آتش چو ني سوختي
  • پدر بارها بانگ بر وي زدي
    به تندي و آتش در آن ني زدي
  • همي گفت بر چهره افگنده خوي
    که آتش به من در زد اين بار ني
  • حلالش بود رقص بر ياد دوست
    که هر آستينيش جاني در اوست
  • گرفتم که مردانه اي در شنا
    برهنه تواني زدن دست و پا
  • کسي گفت پروانه را کاي حقير
    برو دوستي در خور خويش گير
  • تو را کس نگويد نکو مي کني
    که جان در سر کار او مي کني
  • مپندار کو در چنان مجلسي
    مدارا کند با چو تو مفلسي
  • مرا چون خليل آتشي در دل است
    که پنداري اين شعله بر من گل است
  • نه خود را بر آتش بخود مي زنم
    که زنجير شوق است در گردنم
  • نه آن مي کند يار در شاهدي
    که با او توان گفتن از زاهدي
  • که عيبم کند بر تولاي دوست؟
    که من راضيم کشته در پاي دوست
  • بسوزم که يار پسنديده اوست
    که در وي سرايت کند سوز دوست
  • مرا چند گويي که در خورد خويش
    حريفي بدست آر همدرد خويش
  • يکي را نصيحت مگو اي شگفت
    که داني که در وي نخواهد گرفت
  • چه نغز آمد اين نکته در سندباد
    که عشق آتش است اي پسر پند، باد
  • سر انداز در عاشقي صادق است
    که بد زهره بر خويشتن عاشق است
  • اجل ناگهي در کمينم کشد
    همان به که آن نازنينم کشد
  • نه روزي به بيچارگي جان دهي؟
    پس آن به که در پاي جانان دهي
  • همه شب در اين گفت و گو بود شمع
    به ديدار او وقت اصحاب، جمع
  • چو خود را به چشم حقارت بديد
    صدف در کنارش به جان پروريد
  • بلندي از آن يافت کو پست شد
    در نيستي کوفت تا هست شد
  • جواني خردمند پاکيزه بوم
    ز دريا برآمد به در بند روم
  • در او فضل ديدند و فقر و تميز
    نهادند رختش به جايي عزيز
  • نه گرد اندر آن بقعه ديدم نه خاک
    من آلوده بودم در آن جاي پاک
  • که اي نفس من در خور آتشم
    به خاکستري روي درهم کشم؟
  • بزرگان نکردند در خود نگاه
    خدا بيني از خويشتن بين مخواه
  • گرت جاه بايد مکن چون خسان
    به چشم حقارت نگه در کسان
  • گمان کي برد مردم هوشمند
    که در سرگراني است قدر بلند؟
  • يکي حلقه کعبه دارد به دست
    يکي در خراباتي افتاده مست
  • نه مستظهرست آن به اعمال خويش
    نه اين را در توبه بسته ست پيش
  • شنيدستم که از راويان کلام
    که در عهد عيسي عليه السلام
  • دليري سيه نامه اي سخت دل
    ز ناپاکي ابليس در وي خجل
  • سيه نامه چندان تنعم براند
    که در نامه جاي نبشتن نماند
  • بزير آمد از غرفه خلوت نشين
    به پايش در افتاد سر بر زمين
  • گنهکار برگشته اختر ز دور
    چو پروانه حيران در ايشان ز نور
  • تأمل به حسرت کنان شرمسار
    چو درويش در دست سرمايه دار
  • خجل زير لب عذرخواهان به سوز
    ز شبهاي در غفلت آورده روز
  • برست آن که در عهد طفلي بمرد
    که پيرانه سر شرمساري نبرد
  • در اين گوشه نالان گنهکار پير
    که فرياد حالم رس اي دستگير
  • که اين مدبر اندر پي ماچراست؟
    نگون بخت جاهل چه در خورد ماست؟