167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

زبور عجم اقبال لاهوري

  • در گذر از خاک و خود را پيکر خاکي مگير
    چاک اگر در سينه ريزي ماهتاب آيد برون
  • در ميکده باقي نيست از ساقي فطرت خواه
    آن مي که نمي گنجد در شيشه ي مشرب ها
  • کم سخن غنچه که در پرده ي دل رازي داشت
    در هجوم گل و ريحان غم دم سازي داشت
  • در برگ لاله و گل آن رنگ و نم نمانده
    در ناله هاي مرغان آن زير و بم نمانده
  • پيام مشرق اقبال لاهوري

  • در تيره شبان مشعل مرغان شب استي
    آن سوز چه سوز است که در تاب و تب استي
  • در جهان است که دل ما که جهان در دل ماست
    لب فرو بند که اين عقده گشودن نتوان
  • بگذر از عقل و در آويز بموج يم عشق
    که در آن جوي تنک مايه گهر پيدا نيست
  • تيغ لا در پنجه ي اين کافر ديرينه ده
    باز بنگر در جهان هنگامه ي الاي من
  • در دل ما که برين دير کهن شبخون ريخت
    آتشي بود که در خشک و تر انداخته ايم
  • جاويد نامه اقبال لاهوري

  • تا اخوت را مقام اندر دل است
    بيخ او در دل نه در آب و گل است
  • ترسم اين عصري که تو زادي در آن
    در بدن غرق است و کم داند ز جان
  • ديوان امير خسرو

  • در هجر چنان گشتم ناچيز که گر خواهد
    زلفت به سر يک مو در شانه کند ما را
  • زينگونه ضعيف ار من در زلف تو آويزم
    مشاطه به جاي مو در شانه کند ما را
  • حيف است ديدن بي رخت، در بوستان آخر گهي
    اي گل، نهان از باغبان در بوستان من
  • مرغ چو در سرو شد، بال کشيد در زمين
    سبزه بساط سبز وتر از پي رقص آب را
  • گنج عشق تو نهان شد در دل ويران ما
    مي زند زان شعله دايم آتشي در جان ما
  • هر شب از هر سوي در مي آيدم در دل خيال
    از کدامين سو نگهدارم من اين ويرانه را
  • عقل نماند در سري، صبر نماند در دلي
    برگل و لاله کس چنين کژ ننهد کلاله را
  • خاک مي بيزم به دامان، چون کنم گم کرده ام
    در ميان خاک در آبدار خويش را
  • پيکان که بودي در درون با تير خود کردي برون
    خرسندييي دارم کنون در را بدان زنگارها
  • گريه را در دل فرو خوردم همه خوناب شد
    چون نمک در خورد، بي خونابه اي نبود کباب
  • باز مي گيري زبانم در سؤال بوسه اي
    يا گرفته مي شود در لب ز شيريني جواب
  • گرم و سردي ديد اين دل کز خط رخسار تو
    نيمه اي در سايه ماند و نيمه اي در آفتاب
  • خواهم از زلف تو تاب آرم که بند جان کنم
    زلف در بازي در آمد، چون توان آورد تاب
  • اي قافله، در باديه ام پاي فرو ماند
    بگذر که در کعبه به اين پا نتوان رفت