نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
بوستان سعدي
از ابليس هرگز نيايد سجود
نه از بد گهر نيکويي
در
وجود
چو پروانه آتش به خود
در
زنند
نه چون کرم پيله به خود برتنند
دلارام
در
بر، دلارام جوي
لب از تشنگي خشک، برطرف جوي
چو
در
چشم شاهد نيايد زرت
زر و خاک يکسان نمايد برت
تو گويي به چشم اندرش منزل است
وگر ديده برهم نهي
در
دل است
عجب داري از سالکان طريق
که باشند
در
بحر معني غريق؟
الست از ازل همچنانشان به گوش
به فرياد قالوا بلي
در
خروش
شب و روز
در
بحر سودا و سوز
ندانند ز آشفتگي شب ز روز
مکن با من ناشکيبا عتيب
که
در
عشق صورت نبندد شکيب
بدان زهره دستت زدم
در
رکاب
که خود را نياوردم اندر حساب
کشيدم قلم
در
سر نام خويش
نهادم قدم بر سر کام خويش
پدر
در
فراقش نخورد و نخفت
پسر را ملامت بکردند و گفت
نه سوداي خودشان، نه پرواي کس
نه
در
کنج توحيدشان جاي کس
نه مردم همين استخوانند و پوست
نه هر صورتي جان معني
در
اوست
نه سلطان خريدار هر بنده اي است
نه
در
زير هر ژنده اي زنده اي است
اگر ژاله هر قطره اي
در
شدي
چو خرمهره بازار از او پر شدي
يکي شاهدي
در
سمرقند داشت
که گفتي بجاي سمر قند داشت
همي رفتي و ديده ها
در
پيش
دل دوستان کرده جان بر خيش
نظر کردي اين دوست
در
وي نهفت
نگه کرد باري بتندي و گفت
نپندارم اين کام حاصل کني
مبادا که جان
در
سر دل کني
که بگذار تا زخم تيغ هلاک
بغلطاندم لاشه
در
خون و خاک
اگر ميرم امروز
در
کوي دوست
قيامت زنم خيمه پهلوي دوست
مده تا تواني
در
اين جنگ پشت
که زنده ست سعدي که عشقش بکشت
يکي تشنه مي گفت و جان مي سپرد
خنک نيکبختي که
در
آب مرد
بگفتا نه آخر دهان تر کنم
که تا جان شيرينش
در
سر کنم؟
فتد تشنه
در
آبدان عميق
که داند که سيراب ميرد غريق
که حيف است از اين جا فراتر شدن
دريغ است محروم از اين
در
شدن
نرفتم به محرومي از هيچ کوي
چرا از
در
حق شوم زردروي؟
چه زرها به خاک سيه
در
کنند
که باشد که روزي مسي زر کنند
يکي هاتف انداخت
در
گوش پير
که بي حاصلي، رو سر خويش گير
بر اين
در
دعاي تو مقبول نيست
به خواري برو يا بزاري بايست
چو ديدي کزان روي بسته ست
در
به بي حاصلي سعي چندين مبر
چو خواهنده محروم گشت از دري
چه غم گر شناسد
در
ديگري؟
شنيدم که راهم
در
اين کوي نيست
ولي هيچ راه دگر روي نيست
يکي
در
نشابور داني چه گفت
چو فرزندش از فرض خفتن بخفت؟
کساني که با ما
در
اين منزلند
نبينم که چون من پريشان دلند
شنيدم که مسکين
در
آن زير گفت
نشايد بدين پنجه با شير گفت
تو
در
پنجه شير مرد اوژني
چه سودت کند پنجه آهني؟
چو عشق آمد از عقل ديگر مگوي
که
در
دست چوگان اسيرست گوي
يکي خلق و لطفي پريوار داشت
يکي روي
در
روي ديوار داشت
مگر
در
سرت شور ليلي نماند
خيالت دگر گشت و ميلي نماند؟
سواران پي
در
و مرجان شدند
ز سلطان به يغما پريشان شدند
نماند از وشاقان گردن فراز
کسي
در
قفاي ملک جز اياز
گرت قربتي هست
در
بارگاه
به خلعت مشو غافل از پادشاه
قضا را من و پيري از فارياب
رسيديم
در
خاک مغرب به آب
چرا اهل دعوي بدين نگروند
که ابدال
در
آب و آتش روند؟
که حالش بگرديد و رنگش بريخت
ز هيبت به پيغوله اي
در
گريخت
بلي، گفت سالار و فرماندهم
ولي عزتم هست تا
در
دهم
بزرگان ازان دهشت آلوده اند
که
در
بارگاه ملک بوده اند
تو، اي بي خبر، همچنان
در
دهي
که بر خويشتن منصبي مي نهي
صفحه قبل
1
...
1133
1134
1135
1136
1137
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن