167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

بوستان سعدي

  • منه در ميان راز با هر کسي
    که جاسوس همکاسه ديدم بسي
  • سکندر که با شرقيان حرب داشت
    درخيمه گويند در غرب داشت
  • کسي خسبد آسوده در زير گل
    که خسبند از او مردم آسوده دل
  • غم خويش در زندگي خور که خويش
    به مرده نپردازد از حرص خويش
  • پريشان کن امروز گنجينه چست
    که فردا کليدش نه در دست تست
  • به حال دل خستگان در نگر
    که روزي دلي خسته باشي مگر
  • اگر سايه خود برفت از سرش
    تو در سايه خويشتن پرورش
  • مرا باشد از درد طفلان خبر
    که در طفلي از سر برفتم پدر
  • همي گفت و در روضه ها مي چميد
    کزان خار بر من چه گلها دميد
  • ز فرخنده خويي نخوردي بگاه
    مگر بينوايي در آيد ز راه
  • به تنها يکي در بيايان چو بيد
    سر و مويش از برف پيري سپيد
  • زبان داني آمد به صاحبدلي
    که محکم فرومانده ام در گلي
  • بکرد از سخنهاي خاطر پريش
    درون دلم چون در خانه ريش
  • خور از کوه يک روز سر بر نزد
    که اين قلتبان حلقه بر در نزد
  • در انديشه ام تا کدامم کريم
    از آن سنگدل دست گيرد به سيم
  • شنيد اين سخن پير فرخ نهاد
    درستي دو، در آستينش نهاد
  • زر افتاد در دست افسانه گوي
    برون رفت ازان جا چو زر تازه روي
  • چو در دست تنگي نداري شکيب
    نگه دار وقت فراخي حسيب
  • همه وقت بردار مشک و سبوي
    که پيوسته در ده روان نيست جوي
  • تهي دست در خوبرويان مپيچ
    که بي هيچ مردم نيرزند هيچ
  • چنان گرم رو در طريق خداي
    که خار مغيلان نکندي ز پاي
  • به آخر ز وسواس خاطر پريش
    پسند آمدش در نظر کار خويش
  • به تلبيس ابليس در چاه رفت
    که نتوان از اين خوب تر راه رفت
  • به سرهنگ سلطان چنين گفت زن
    که خيز اي مبارک در رزق زن
  • چو سيلاب ريزان که در کوهسار
    نگيرد همي بر بلندي قرار
  • نه در خورد سرمايه کردي کرم
    تنک مايه بودي از اين لاجرم
  • چو گنجشک در باز ديد از قفس
    قرارش نماند اندر او يک نفس
  • شنيدم که در حبس چندي بماند
    نه شکوت نبشت و نه فرياد خواند
  • تني زنده دل، خفته در زير گل
    به از عالمي زنده مرده دل
  • کرم کن چنان کت برآيد زدست
    جهانبان در خير بر کس نبست
  • برد هر کسي بار در خورد زور
    گران است پاي ملخ پيش مور
  • نصيحت شنو مردم دور بين
    نپاشند در هيچ دل تخم کين
  • من آنم که آن روزم از در براند
    به روز منش دور گيتي نشاند
  • نگه کرد و موري در آن غله ديد
    که سرگشته هر گوشه اي مي دويد
  • مزن بر سر ناتوان دست زور
    که روزي به پايش در افتي چو مور
  • نبخشود بر حال پروانه شمع
    نگه کن که چون سوخت در پيش جمع
  • چو دشمن کرم بيند و لطف و جود
    نيايد دگر خبث از او در وجود
  • نه اين ريسمان مي برد با منش
    که احسان کمندي است در گردنش
  • يکي روبهي ديد بي دست و پاي
    فرو ماند در لطف و صنع خداي
  • در اين بود درويش شوريده رنگ
    که شيري برآمد شغالي به چنگ
  • بخور تا تواني به بازوي خويش
    که سعيت بود در ترازوي خويش
  • خدا را بر آن بنده بخشايش است
    که خلق از وجودش در آسايش است
  • کرم ورزد آن سر که مغزي در اوست
    که دون همتانند بي مغز و پوست
  • شنيدم که مردي است پاکيزه بوم
    شناسا و رهرو در اقصاي روم
  • سحرگه ميان بست و در باز کرد
    همان لطف و پرسيدن آغاز کرد
  • يکي بد که شيرين و خوش طبع بود
    که با ما مسافر در آن ربع بود
  • شنيدم در ايام حاتم که بود
    به خيل اندرش بادپايي چو دود
  • که همتاي او در کرم مرد نيست
    چو اسبش به جولان و ناورد نيست
  • بدانم که در وي شکوه مهي است
    وگر رد کند بانگ طبل تهي است
  • زمين مرده و ابر گريان بر او
    صبا کرده بار دگر جان در او