167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

بوستان سعدي

  • زماني سرش در گريبان بماند
    پس آنگه به عفو آستين برفشاند
  • به دستان خود بند از او برگرفت
    سرش را ببوسيد و در بر گرفت
  • شب خلوت آن لعبت حور زاد
    مگر تن در آغوش مأمون نداد
  • گرفت آتش خشم در وي عظيم
    سرش خواست کردن چو جوزا دو نيم
  • همه شب در اين فکر بود و نخفت
    دگر روز با هوشمندان بگفت
  • دلش گرچه در حال از او رنجه شد
    دوا کرد و خوشبوي چون غنچه شد
  • به نزد من آن کس نکوخواه تست
    که گويد فلان خار در راه تست
  • همان دم که در خفيه اين راز رفت
    حکايت به گوش ملک باز رفت
  • بخنديد کو ظن بيهوده برد
    نداند که خواهد در اين حبس مرد
  • نه گر دستگيري کني خرمم
    نه گر سر بري در دل آيد غمم
  • تو گر کامراني به فرمان و گنج
    دگر کس فرومانده در ضعف و رنج
  • به دروازه مرگ چون در شويم
    به يک هفته با هم برابر شويم
  • چه بودي که پايم در اين کار گل
    به گنجي فرو رفتي از کام دل!
  • در آن دم که حالش دگرگون شود
    به مرگ از سرش هر دو بيرون شود
  • در ايام او روز مردم چو شام
    شب از بيم او خواب مردم حرام
  • همه روز نيکان از او در بلا
    به شب دست پاکان از او بر دعا
  • بگفتا دريغ آيدم نام دوست
    که هر کس نه در خورد پيغام اوست
  • کسي را که بيني ز حق بر کران
    منه با وي، اي خواجه، حق در ميان
  • دريغ است با سفله گفت از علوم
    که ضايع شود تخم در شوره بوم
  • چو در وي نگيرد عدو داندت
    برنجد به جان و برنجاندت
  • که در کار خيرت به خدمت بداشت
    نه چون ديگرانت معطل گذاشت
  • تو حاصل نکردي به کوشش بهشت
    خدا در تو خوي بهشتي سرشت
  • چو نتوان عدو را به قوت شکست
    به نعمت ببايد در فتنه بست
  • عدو را بجاي خسک در بريز
    که احسان کند کند، دندان تيز
  • وگر زو تواناتري در نبرد
    نه مردي است بر ناتوان زور کرد
  • چو دست از همه حيلتي در گسست
    حلال است بردن به شمشير دست
  • که گروي ببندد در کارزار
    تو را قدر و هيبت شود يک، هزار
  • ور او پاي جنگ آورد در رکاب
    نخواهد به حشر از تو داور حساب
  • چو دشمن به عجز اندر آمد ز در
    نبايد که پرخاش جويي دگر
  • در آرند بنياد رويين ز پاي
    جوانان به نيروي و پيران به راي
  • بينديش در قلب هيجا مفر
    چه داني کران را که باشد ظفر؟
  • اگر بر کناري به رفتن بکوش
    وگر در ميان لبس دشمن بپوش
  • وگر خود هزاري و دشمن دويست
    چو شب شد در اقليم دشمن مايست
  • بسي در قفاي هزيمت مران
    نبايد که دور افتي از ياوران
  • چه مردي کند در صف کارزار
    که دستش تهي باشد و کار، زار؟
  • سپه را مکن پيشرو جز کسي
    که در جنگها بوده باشد بسي
  • چو پرورده باشد پسر در شکار
    نترسد چو پيش آيدش کارزار
  • به گرمابه پرورده و خيش و ناز
    برنجد چو بيند در جنگ باز
  • سواري که بنمود در جنگ پشت
    نه خود را که نام آوران را بکشت
  • شجاعت نيايد مگر زان دو يار
    که افتند در حلقه کارزار
  • نه مردي است دشمن در اسباب جنگ
    تو مدهوش ساقي و آواز چنگ
  • نگويم ز جنگ بد انديش ترس
    در آوازه صلح از او بيش ترس
  • به خيمه درون مرد شمشير زن
    برهنه نخسبد چو در خانه زن
  • دل مرد ميدان نهاني بجوي
    که باشد که در پايت افتد چو گوي
  • که افتد کز اين نيمه هم سروري
    بماند گرفتار در چنبري
  • بد انديش را لفظ شيرين مبين
    که ممکن بود زهر در انگبين
  • سپاهي که عاصي شود در امير
    ورا تا تواني بخدمت مگير
  • که بندي چو دندان به خون در برد
    ز حلقوم بيدادگر خون خورد
  • که گر باز کوبد در کار زار
    بر آرند عام از دماغش دمار
  • وگر شهريان را رساني گزند
    در شهر بر روي دشمن مبند