167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

بوستان سعدي

  • گروهي برفتند ازان ظلم و عار
    ببردند نام بدش در ديار
  • به ديدار شيخ آمدي گاه گاه
    خدادوست در وي نکردي نگاه
  • در آن حال پيش آمدم دوستي
    از او مانده بر استخوان پوستي
  • نگه کرد رنجيده در من فقيه
    نگه کردن عالم اندر سفيه
  • يکي را به زندان بري دوستان
    کجا ماندش عيش در بوستان؟
  • اگر در سراي سعادت کس است
    ز گفتار سعديش حرفي بس است
  • خنک روز محشر تن دادگر
    که در سايه عرش دارد مقر
  • چو خواهد که ويران شود عالمي
    کند ملک در پنجه ظالمي
  • شنيدم که در مرزي از باختر
    برادر دو بودند از يک پدر
  • به حکم نظر در به افتاد خويش
    گرفتند هر يک، يکي راه پيش
  • برآمد همي بانگ شادي چو رعد
    چو شيراز در عهد بوبکر سعد
  • در آن ملک قارون برفتي دلير
    که شه دادگر بود و درويش سير
  • نيامد در ايام او بر دلي
    نگويم که خاري که برگ گلي
  • شنيدند بازارگانان خبر
    که ظلم است در بوم آن بي هنر
  • وفا در که جويد چو پيمان گسيخت؟
    خراج از که خواهد چو دهقان گريخت؟
  • چه نيکي طمع دارد آن بي صفا
    که باشد دعاي بدش در قفا؟
  • چو بختش نگون بود در کاف کن
    نکرد آنچه نيکانش گفتند کن
  • چو خيل اجل در سر هر دو تاخت
    نمي شايد از يکدگرشان شناخت
  • شنيدم که يک بار در حله اي
    سخن گفت با عابدي کله اي
  • شر انگيز هم در سر شر رود
    چو کژدم که با خانه کمتر رود
  • اگر نفع کس در نهاد تو نيست
    چنين جوهر و سنگ خارا يکي است
  • غلط گفتم اي يار شايسته خوي
    که نفع است در آهن و سنگ و روي
  • به است از دد انسان صاحب خرد
    نه انسان که در مردم افتد چو دد
  • نه هرگز شنيديم در عمر خويش
    که بدمرد را نيکي آمد به پيش
  • گزيري به چاهي در افتاده بود
    که از هول او شير نر ماده بود
  • تو ما را همي چاه کندي به راه
    بسر لاجرم در فتادي به چاه
  • نپندارم اي در خزان کشته جو
    که گندم ستاني به وقت درو
  • چو حجت نماند جفا جوي را
    بپرخاش در هم کشد روي را
  • بزرگي در آن فکرت آن شب بخفت
    به خواب اندرش ديد و پرسيد و گفت:
  • چنانش در انداخت ضعف حسد
    که مي برد بر زيردستان حسد
  • برفتند و گفتند و آمد فقير
    تني محتشم در لباسي حقير
  • بگفتا دعائي کن اي هوشمند
    که در رشته چون سوزنم پاي بند
  • دعاي منت کي شود سودمند
    اسيران محتاج در چاه و بند؟
  • بفرمود تا هر که در بند بود
    به فرمانش آزاد کردند زود
  • تو گويي ز شادي بخواهد پريد
    چو طاووس، چون رشته در پا نديد
  • کسي زين ميان گوي دولت ربود
    که در بند آسايش خلق بود
  • شنيدم که در مصر ميري اجل
    سپه تاخت بر روزگارش اجل
  • چو نزديک شد روز عمرش به شب
    شنيدند مي گفت در زير لب
  • که در مصر چون من عزيزي نبود
    چو حاصل همين بود چيزي نبود
  • در آن دم تو را مي نمايد به دست
    که دهشت زبانش ز گفتن ببست
  • چنان نادر افتاده در روضه اي
    که بر لاجوردين طبق بيضه اي
  • چنين گفت شوريده اي در عجم
    به کسري که اي وارث ملک جم
  • در اين کشور آسايش و خرمي
    نديد و نبيند به چشم آدمي
  • به سالي که در بحر کشتي گرفت
    بسي سالها نام زشتي گرفت
  • پسر در پي کاروان اوفتاد
    ز دشنام چندان که دانست داد
  • وز اين سو پدر روي در آستان
    که يارب به سجاده راستان
  • چو شور و طرب در نهاد آمدش
    ز دهقان دوشينه ياد آمدش
  • بفرمود و جستند و بستند سخت
    بخواري فگندند در پاي تخت
  • سر نااميدي برآورد و گفت
    نشايد شب گور در خانه خفت
  • چو بيداد کردي توقع مدار
    که نامت به نيکي رود در ديار