نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
خاکساراني که بر رود علي بستند آب
گو نگه داريد آبي کاتش او را
در
قفاست
يا ملاذالمسلمين
در
کفر عصيان مانده ام
از خداوندم اميد رحمت و چشم عطاست
يا اميرالمؤمنين از راندگان درگهم
وز
در
آمرزگارم گوش بر بانک صلاست
يا امان الخائفين اينجا پناه آورده ام
وز تو مطلوبم حمايت خاصه
در
روز جزاست
يا ولي الله گداي آستانت محتشم
بر
در
عجز و نياز استاده بي برگ و نواست
امسال نيست زمزمه اي
در
جهان ولي
کو آن نواي زاري و آن ناله هاي زار
امسال اشگها همه
در
ديده هاست جمع
اما روان نمي کندش يک سخن گذار
وز خاک او علم نور ميرود
سوي فلک چو شعله خورشيد
در
غبار
در
خدمت رسول بر اطراف منبرش
ارواح انبياء همه با چشم اشگبار
بر فقره سخنش کرده آفرين
در
نقل هاي نوحه او شاه ذوالفقار
بر حسن ندبه اش حسن از چشم قطره ريز
کرده هزار
در
ثمين بر سمن نثار
با آن که
در
بهشت نمي باشد آتشي
رضوان ز غم نشسته بر آتش هزار بار
روزي که ما رسيم باو وز عطاي حق
از زندگان خلد نيابيم
در
شمار
آن روز
در
قضاي عزاي شه شهيد
چندان کنيم نوحه که افتد زبان ز کار
نخلي که
در
حديقه جنت به دل نداشت
از دوستان بريد و درين بوستان نماند
مه سينه مي کند که چه پاينده اختري
از دستبرد حادثه افتاد
در
وبال
ماهي که کلک صنع به تصوير روي او
در
هم شکست رونق صورتگران چين
واحسرتا که گنج گران مايه اي چنان
با آن شکوه و کوکبه
در
خاک شد دفين
در
قصد او که جان جهانش طفيل بود
تيغ اجل چگونه برون آيد از نيام
با شخص فتنه بس که قضا بود متفق
در
کار کينه بس که قدر داشت اهتمام
در
قتل خود کند فلک غافل اهتمام
روزي اگر به اين عمل خود گمان برد
خون بارد از سحاب اگر
در
عزاي او
آب از محيط چشم مصيبت کشان برد
شاه خيبر گير اژدر
در
امام بحر و بر
ناصر حق غالب مطلق اميرالمؤمنين
چرخ را بر آستانت پاسباني التماس
عرش را
در
بارگاهت پاسباني ملتمس
ور کند از مهتران عزت ستاني قهر تو
سدره
در
چشم الوالابصار خوار آيد چو خس
همتت لعل و زمرد
در
کنار سائلان
آن چنان ريزد که پيش سائلان مشت عدس
روز کين از پردلي گردان نصرت جوي شد
مرغ روح از شوق جانبازي نگنجد
در
قفس
آن که زير پاي موري رفته
در
راهت نمرد
دايه از جاه سليماني فزونتر يافته
بر سپهر دولت آن نجمي که روشن گشته است
صد چراغ از پرتوت
در
دودمان مصطفي
در
رياض عصمت آن نخلي که از پيوند توست
ميوه هاي جنت اندر بوستان مصطفي
سايه تيغت که پهلو مي زند
در
ساق عرش
ز افتاب فتنه آمد سايبان مصطفي
گر نباشد حرمت شان نبوت
در
ميان
فرق نتوان کرد شانت را ز شان مصطفي
اين گمان دارم ولي کز دولت مداحيت
هست نام علي
در
خاندان مصطفي
در
رکوع انگشتري دادي به سايل گشته است
مهر منشور سخايت يا اميرالمؤمنين
گشته تسبيح ملک آهسته هر گه
در
نماز
بوده رازي با خدايت يا اميرالمؤمنين
روز رزم افکند
در
سرپنجه خورشيد راي
پنجه ماه لوايت يا اميرالمؤمنين
يافت از دست ولايت فتح بر فتح ديگر
دست
در
حبل ولايت يا اميرالمؤمنين
جان
در
آن حالت که از تن مي برد پيوند هست
آرزومند لقايت يا اميرالمؤمنين
آن ستون کز پشتي اوقايمندار کان عرش
در
حريم کبريا رکني ز ارکان شماست
اژدهايي کز عدو گنج بقا دارد نهان
چون عصا
در
دست موسي چوب دربان شماست
پيکرت گنج نجف نورت
در
گردون شرف
مرغ روحت از شرف عنقاي قاف احترام
دين پناها پادشاها ملک دين را بيش ازين
مي تواني داد
در
تاييد حق نظم نظام
راست گويم هست از دست مخالف
در
عراق
بر بزرگان حسيني مذهب آسايش حرام
وقت تحرير گناه دوستان او عجب
گر بجنبد خامه
در
دست کرام الکاتبين
طول ايام شفاعت کم نبود اما خدا
بيشتر کار گنه کاران
در
ايام تو ساخت
جاي آن کافر که
در
ميزان نهندش حب تو
دوزخي باشد که باشد هم ترازوي بهشت
گر نباشد
در
کفت جام سقهيم ربهم
هيچ کس لب تر نسازد بر لب جوي بهشت
رحمتت گر دل بجا بنداري دوزخ نهد
در
دل افروزي زند پهلو به پهلوي بهشت
سکه حکمت نمايان تر زدند از سکه ها
داورت چون داد
در
ملک ولايت داوري
در
ره دين علم منصور گشت آخر که يافت
منصب حکم نبوت بر امامت برتري
گر کمال احمدي لالم نکردي گفتمي
اکمل از پيغمبرانت
در
ره دين پروري
اي به بويت کرده
در
غربت طواف تربتت
جمله اصناف ملک با مردم حور و پري
سنک رحمت
در
ترازوي شفاعت چون نهي
آيد از کاهي سبک تر کوه عصيان همه
دانشت را گر گماري
در
مسائل بر عقول
عقل اول اعتراف اول به ناداني کند
مي تواند ساخت هم سنگ ثواب خافقين
جرم امروز مرا
در
خواه فرداي شما
صبح محشر هم نباشد
در
خمار آلوده اي
گر بود شام اجل مست تمناي شما
هرکه
در
خاک لحد خوابد ازين مي نشئه ناک
ايزدش مست مي غفران برانگيزد ز خاک
کرده بازوي قدر
در
کفه ميزان خويش
مايه زور آزمائي بار مقدار تو را
سوز جاويد هزاران دوزخ اندر يک نفس
بس نباشد
در
جزاخصم جفا کار تو را
تابه تلبيس عنب بادامت اندر خواب شد
خواب
در
چشم محبان تا ابد ناياب شد
اي وجودت
در
جهان افرينش بي مثال
آفرين گوينده برذات جليل ذوالجلال
در
سراغ مثل و شبهت بار تفتيش عبث
عقل جازم شد که بردارد ز دوش احتمال
جلوگاهت عرش اعلا بود از آن بارگاه
در
جوار بارگاه تخت او ادني زدند
در
امامت هشتمين نوبت که مخصوص تو بود
عرشيان بر بام اين نه گنبد مينا زدند
گرچه
در
ملک امامت سکه يکسان شد رقم
بر سر نام تو الا بهر استثنا زدند
طبع کاه و کهربا دارند
در
قانون عقل
دست اميد گنه کاران و دامان شما
از سپهر طبع خويش و صد سخندان دگر
از ثنا ايات نازل گشت
در
شان شما
من که تلقين هاي غيبم همچو طوطي کرده است
در
پس آيينه معني ثنا خوان شما
گوش برغيبم که
در
تحسين نوائي بشنوم
از غريو کوس رحمت هم صدائي بشنوم
حاليا بردوش دارم بار يک عالم گنه
در
دو عالم بيش دارم از گناه خود هراس
التماس اينست کز من عفو اگر دامن کشد
وز پلاس عبرتم
در
حشر پوشاند لباس
هر يکي از عرش آمين گو رئوس قدسيان
هر يکي
در
عرش تحسين خوان نفوس انبيا
در
تکيه گه واسع اين بزم جليل
اندر دم امتياز با سعي جميل
در
هر فنش دلا نه از اهل جهان
دانند به لاف مهر شاه اسمعيل
کاشوب و نواي فرح نو
در
دل
افکنده طرب نامه شاه اسمعيل
اي نام تو
در
هر لغتي ذکر انام
وز تذکره نام تو شيرين لب و کام
شاهي که کند
در
صفت نور رخش
هر بيضه اي از زاغ قلم بيضائي
در
ساحت صحراي گناهي که مراست
جا يافته بيش جلوه گر خواهد بود
اي شيخ که هست دايم از نخوت تو
در
طعنه آلايش من عصمت تو
چون داد قضا صيقل مرآت وجود
در
شرم تو اغراق به نوعي فرمود
اسبي که بود پويه گهش چرخ نهم
در
تک شکند تارک خورشيد بسم
در
دعوي اعجاز زبانيست بليغ
آبي که زبانه کش ز فواره اوست
آب آمده از طبيعت خويش برون
در
تحت بفوق مي رود چون آتش
اين حوض که
در
ديده هر نکته رسي
از جام جهان نماسبق برده بسي
در
سايه محال نيست خورشيد که تو
خورشيدي و سايه خدا بر سر توست
آن فتنه که
در
سربلند افسرتوست
ريزنده خونها ز سر خنجر توست
طالع بنگر که بر
در
حاتم دهر
رفتم که کنم فايده نقصان کردم
هرنجم که بر فلک رود زايت وي
رجعت کند اختلال
در
رفعت وي
نواب ولي نجم غرايب اثريست
که آثار سعادتست
در
رجعت وي
تا عارضه
در
خانه دو روزش ننشاند
معلوم نشد که سلطنت از که به پاست
در
عهد تو کامراني خواهم کرد
از عمر گروستاني خواهم کرد
دست چو ز تحفه کوتهست از پي عذر
در
پاي تو جان فشاني خواهم کرد
آن پاي که بر بستر درد است امروز
فرداست که
در
رکاب صحت داري
تا درد ز پاي تو شود برچيده،
هر سر که بود فتاده
در
پاي تو باد
پا اندازي به رنگ رخساره تو
آورده ز خجلت که کشد
در
پايت
تاتاري از آن سلسله
در
دستم بود
يک باره به داده بودم اسلام ز دست
خون دل عاشقان که صيد حرمند
در
گردن آهوان صيد افکن اوست
اسلام مرا اي دل ديندار ببين
در
صورت او قدرت جبار ببين
در
بزم حکيمان ز مي شورانگيز
ني تاب نشستن است و ني پاي گريز
گر سر ببرد مرا نه پيچم گردن
ور پوست کند مرا نگنجم
در
پوست
صفحه قبل
1
...
1129
1130
1131
1132
1133
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن