167906 مورد در 0.20 ثانیه یافت شد.

بوستان سعدي

  • نشايد چنين خيره روي تباه
    که بد نامي آرد در ايوان شاه
  • ز فرمانبرانم کسي گوش داشت
    که آغوش رومي در آغوش داشت
  • که پرورده کشتن نه مردي بود
    ستم در پي داد، سردي بود
  • از او تا هنرها يقينت نشد
    در ايوان شاهي قرينت نشد
  • ملک در دل اين راز پوشيده داشت
    که قول حکيمان نيوشيده داشت
  • چو سلطان فضيلت نهد بر ويم
    نداني که دشمن بود در پيم؟
  • مرا تا قيامت نگيرد بدوست
    چو بيند که در عز من ذل اوست
  • ندانم کجا ديده ام در کتاب
    که ابليس را ديد شخصي به خواب
  • تو کاين روي داري به حسن قمر
    چرا در جهاني به زشتي سمر؟
  • چرا نقش بندت در ايوان شاه
    دژم روي کرده ست و زشت و تباه؟
  • که اي نيکبخت اين نه شکل من است
    وليکن قلم در کف دشمن است
  • وليکن نينديشم از خشم شاه
    دلاور بود در سخن، بي گناه
  • در اين نکته اي هست اگر بشنوي
    که حکمت روان باد و دولت قوي
  • در اين غايتم رشت بايد کفن
    که مويم چو پنبه است و دوکم بدن
  • مرا همچنين جعد شبرنگ بود
    قبا در بر از فربهي تنگ بود
  • دو رسته درم در دهن داشت جاي
    چو ديواري از خشت سيمين بپاي
  • در اينان بحسرت چرا ننگرم؟
    که عمر تلف کرده ياد آورم
  • چو دانشور اين در معني بسفت
    بگفت اين کز اين به محال است گفت
  • در ارکان دولت نگه کرد شاه
    کز اين خوبتر لفظ و معني مخواه
  • از آنان نبينم در اين عهد کس
    وگر هست بوبکر سعدست و بس
  • طمع بود در بخت نيک اخترم
    که بال هماي افگند بر سرم
  • خرد گفت دولت نبخشد هماي
    گر اقبال خواهي در اين سايه آي
  • که مسکين در اقليم غربت بمرد
    متاعي کز او ماند ظالم ببرد
  • چو همچون زنان حله در تن کنم
    بمردي کجا دفع دشمن کنم؟
  • مخالف خرش برد و سلطان خراج
    چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟
  • عدو زنده سرگشته پيرامنت
    به از خون او کشته در گردنت
  • چنان است در مهتري شرط زيست
    که هر کهتري را بداني که کيست
  • مرا بارها در حضر ديده اي
    ز خيل و چراگاه پرسيده اي
  • در آن تخت و ملک از خلل غم بود
    که تدبير شاه از شبان کم بود
  • که نالد ز ظالم که در دور تست؟
    که هر جور کو مي کند جور تست
  • دلير آمدي سعديا در سخن
    چو تيغت به دست است فتحي بکن
  • خبر يافت گردن کشي در عراق
    که مي گفت مسکيني از زير طاق
  • تو هم بر دري هستي اميدوار
    پس اميد بر در نشينان برآر
  • تو خفته خنک در حرم نيمروز
    غريب از برون گو به گرما بسوز
  • به شب گفتي از جرم گيتي فروز
    دري بود در روشنايي چو روز
  • چو در مردم آرام و قوت نديد
    خود آسوده بودن مروت نديد
  • چو بيند کسي زهر در کام خلق
    کيش بگذرد آب نوشين به حلق
  • فتادند در وي ملامت کنان
    که ديگر به دستت نيايد چنان
  • کس از فتنه در پارس ديگر نشان
    نبيند مگر قامت مهوشان
  • يکي پنج بيتم خوش آمد به گوش
    که در مجلسي مي سرودند دوش
  • مرا راحت از زندگي دوش بود
    که آن ماهرويم در آغوش بود
  • در اخبار شاهان پيشينه هست
    که چون تکله بر تخت زنگي نشست
  • که پايابم از دست دشمن نماند
    جز اين قلعه در شهر با من نماند
  • چه تدبير سازم، چه درمان کنم؟
    که از غم بفرسود جان در تنم
  • که در تخت و ملکش نيامد زوال؟
    نماند بجز ملک ايزد تعال
  • خردمند مردي در اقصاي شام
    گرفت از جهان کنج غاري مقام
  • به صبرش در آن کنج تاريک جاي
    به گنج قناعت فرو رفته پاي
  • بزرگان نهادند سر بر درش
    که در مي نيامد به درها سرش
  • تمنا کند عارف پاکباز
    به در يوزه از خويشتن ترک آز
  • در آن مرز کاين پير هشيار بود
    يکي مرزبان ستمگار بود