167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان محتشم کاشاني

  • که ديگر دهر ار ارحام واصلاب
    چنين ذاتي نخواهد ديد در خواب
  • ملايک بي خود از گردون فتادند
    ميان کشتگان در خون فتادند
  • به ماتم بيخ عيش از جان برآريد
    به زاري تخم غم در دل بکاريد
  • که در دل اين زمان تخم ملامت
    برشادي دهد روز قيامت
  • همايون طاير توفيق و اقبال
    به صبر آورد جنبش در پر و بال
  • که عالم روي در آبادي آورد
    نويد آور نويد و شادي آورد
  • بود در خلقت آن عرش درگاه
    ز خلقش تا نشانش آن قدر آه
  • فتد هم رخنه در بنياد بيداد
    شود هم مملکت از داد آباد
  • سياست را شود تيغ آن چنان تيز
    که باشد در نيام از سهم خونريز
  • در آن وادي که وحشش ماهيانند
    طيورش سر به سر مرغابيانند
  • سوار اسب چو بينند يک سر
    عنان در دست طوفانهاي صرصر
  • يکي را عقد مرواريد دربار
    که بايد در بهايش زر بخروار
  • به خانها در کشند اسباب چندان
    کزان گردد لب آمال خندان
  • که خواهي زد در ايام جواني
    به دولت نوبت نو شيرواني
  • من عزلت گزين چون بي نصيبم
    همانا در ديار خود غريبم
  • که اول بوده چوب خشک در باغ
    فرو تر پايه اش از هيزم راغ
  • درين خانه نه رواق دو در
    که ديده ز يک مادر و يک پدر
  • يکي در سرش سايه ناکسي
    که سگ را ازو عار آيد بسي
  • دو داماد در سلک يک خاندان
    يکي کامران و يکي خر چران
  • قضا را روزي اندر نوبهاران
    گوي را مانده در ته آب باران
  • به وي از جام همت جرعه اي داد
    که خاص و عالم را در خاطر افتاد
  • الا اي پادشاه کشور دل
    که دايم مي زند عشقت در دل
  • ليکن به هواي نفس يک چند
    در دهر بساط عيش افکند
  • وز پشت سرش سوار بسيار
    با او همه در مقام آزار
  • هم خلعت عفو در برش بود
    هم تاج نجات بر سرش بود
  • من ديده ز خواب چون گشادم
    در فکر حساب اين فتادم
  • در قول شه و وفات ملا
    يک سال نبود زير و بالا
  • به خدائي که داشت ارزاني
    به تو در ملک خود سليماني
  • گويا طلوع مي کند از مغرب آفتاب
    کاشوب در تمامي ذرات عالم است
  • در بارگاه قدس که جاي ملال نيست
    سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است
  • کشتي شکست خورده طوفان کربلا
    در خاک و خون طپيده ميدان کربلا
  • آن دم فلک بر آتش غيرت سپند شد
    کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
  • آن در که جبرئيل امين بود خادمش
    اهل ستم به پهلوي خيرالنسا زدند
  • بس آتشي ز اخگر الماس ريزه ها
    افروختند و در حسن مجتبي زدند
  • وانگه سرادقي که ملک مجرمش نبود
    کندند از مدينه و در کربلا زدند
  • وز تيشه ستيزه در آن دشت کوفيان
    بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
  • اهل حرم دريده گريبان گشوده مو
    فرياد بر در حرم کبريا زدند
  • يکباره جامه در خم گردون به نيل زد
    چون اين خبر به عيسي گردون نشين رسيد
  • هست از ملال گرچه بري ذات ذوالجلال
    او در دلست و هيچ دلي نيست بي ملال
  • جمعي که زد بهم صفشان شور کربلا
    در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
  • عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پير
    افتاد در گمان که قيامت شد آشکار
  • بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
    شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
  • هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
    هم گريه بر ملايک هفت آسمان فتاد
  • ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان
    بر پيکر شريف امام زمان فتاد
  • بي اختيار نعره هذا حسين زود
    سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد
  • پس با زبان پر گله آن بضعة الرسول
    رو در مدينه کرد که يا ايهاالرسول
  • چون روي در بقيع به زهرا خطاب کرد
    وحش زمين و مرغ هوا را کباب کرد
  • اولاد خويش را که شفيعان محشرند
    در ورطه عقوبت اهل جفا ببين
  • در خلد بر حجاب دو کون آستين فشان
    واندر جهان مصيبت ما بر ملا ببين
  • تنهاي کشتگان همه در خاک و خون نگر
    سرهاي سروران همه بر نيزه ها ببين
  • آن تن که بود پرورشش در کنار تو
    غلطان به خاک معرکه کربلا ببين
  • خاموش محتشم که ازين شعر خونچکان
    در ديده اشگ مستمعان خون ناب شد
  • بهر خسي که بار درخت شقاوتست
    در باغ دين چه با گل و شمشاد کرده اي
  • ناگهان برخاست ظلماني غباري از جهان
    کز سوادش در سياهي شد زمين و آسمان
  • ناگهان در شش جهت شد وحشتي کز دهشتش
    طايران قدسي افتادند زين هفت آسمان
  • حيف از آن خاقان قيصر چاکر کسري غلام
    کانچه ممکن بود بودش در جهان الا نظير
  • حيف از آن تمکين که در اوقاف عالم گيريش
    گوش چرخ چنبري نشنيد بانگ داروگير
  • حيف از آن تدبير عالم گير کز تاثير آن
    بود در طوق اطاعت گردن چرخ اسير
  • حيف از آن پرگاردار مرکز عالم که بود
    در جهان نازان به دور او سپهر مستدير
  • اهتمامش گرچه در دهر از يد عليا نهاد
    بارگاه سلطنت را پايه بر چرخ برين
  • کرد ناگه همتش آهنگ ماواي دگر
    در جهان چتر همايون کند و زد جاي دگر
  • حلقه بر گرد ستون بارگاه من زنيد
    جاي در پاي سرير عرش ساي من کنيد
  • هرکجا آرام گيرد سائلي در راه خير
    از شتاب عزم بي آرام من ياد آوريد
  • گشته در مصر ارادت عشق را بازار گرم
    مژده يوسف به اين بازار کي خواهد رسيد
  • کاش چندان مهلتم بودي که يک دم ديدمي
    در جهان سالاري راي جهان سالار او
  • يارب آن ظل همايون در جهان پاينده باد
    وين زمان امن تا آخر زمان پاينده باد
  • نه مشفقي که شود بر هلاک من باعث
    نه مونسي که کند در فناي من امداد
  • چرا تو جامه نکردي سياه در غم من
    چرا تو خاک نکردي بسر ز ماتم من
  • در يگانه من از چه ساختي دريا
    کنار من ز سرشک و خود از ميان رفتي
  • تو را چه جاي نمودند در نشيمن قدس
    که بي توقف ازين تيره خاکدان رفتي
  • بيا ببين که که فلک از غم جواني تو
    چو آتشي زده در خرمن جواني من
  • اميد بود که روز اجل رود در خاک
    به اهتمام تو جسم ستم کشيده من
  • تو را سپهر ملاعب گران بها چون يافت
    ربود از منت اي در شاه وار دريغ
  • غبار خط تو تا شد نهان ز ديده من
    ز آهم آينه ديده در غبار بماند
  • خبر ز حالت ما آن برادران دارند
    که جان به يکديگر از مهر در ميان دارند
  • هلاک محتشم از زيستن به هست اما
    اجل مضايقه اي مي کند در آن چکنم
  • گلي که بي تو بپوشد لباس رعنائي
    ز دست حادثه اش چاک در گريبان باد
  • درين بهار اگر سبزه از زمين بدمد
    چو خط سبز تو در زير خاک پنهان باد
  • زلال رحمت حق تا بود بخلد روان
    روان پاک تو در جنت العلا بادا
  • در آفتاب غمم گرچه سوختي جانت
    به سايه علم سبز مصطفي بادا
  • که اي شراب اجل کرده در جواني نوش
    بيا و از کف حورا مي طهور بنوش
  • هرکجا گنجي که گنجور وجودش پاس داشت
    شد به خاک تيره يکسان در خراب آباد تو
  • زبده ناموسيان دهر خان پرور که زد
    در ازل پروردگارش سکه عصمت به نام
  • در گلستان چون نسيم از سنبل افشاند غبار
    از نسيم جعد مشگ افشان من ياد آوريد
  • چشم نرگس چون شود در فتنه سازي بي حجاب
    از حجاب نرگس فتان من ياد آوريد
  • سرو چون نازد به خوبي در بهارستان ناز
    از سهي سرو نگارستان من ياد آوريد
  • رفتي و آويخت آن دلها به موئي روزگار
    کز قبايل در خم موي دلاويز تو بود
  • رستخيزي کز قيامتش صد قيامت بيش خاست
    در دم آخر وداع وحشت انگيز تو بود
  • وانکه گردش صد پرستار از قبايل بيش بود
    ماند در زندان محرومي تن تنها دريغ
  • تا که در نازک مزاجيهاي جان سوزش کند
    سازگاري با مزاج و همرهي با خوي او
  • تا که وقت تندخوئي چاره سازيها کند
    در تسلي کاري خوي بهانه جوي او
  • از مصيبت گريه بر پير و جوان مي افکند
    ديدن طفلان ديگر شاد در پهلوي او
  • واي کز سنگيني بار سر اندوه گشت
    سوده در عهد طفوليت سر زانوي او
  • در مزارستان عام از پرتو همسايگي
    جسم پرنورش چراغ صد هزاران گور باد
  • کلک رحمت هر تحرک کز پي غفران کند
    آيتي از مغفرت در شان او مسطور باد
  • اينک مرقد انور که صندوق فلک
    پيش او با صد هزاران در و گوهر بي بهاست
  • اينک خفته در خون گلبن باغ بتول
    کز شکست او چو گل پيراهن حور اقباست
  • اين حبيب ساقي کوثر وصي بي سراست
    کز عروس روزگارش زهر در جام بقاست
  • اين سرافراز بلنداختر که در خون خفته است
    نايب شاه ولايت تاج فرق اولياست
  • اين در رخشنده گوهر کاين مقامش مخزنست
    درة التاج شه دين تاجدار هل اتاست