167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مواعظ سعدي

  • نيکي و بدي در گهر خلق سرشتست
    از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست
  • مرکب از بهر راحتي باشد
    بنده از اسب خويش در رنجست
  • پدرم بنده قديم تو بود
    عمر در بندگي به سر بردست
  • بنده زاده که در وجود آمد
    هم به روي تو ديده بر کردست
  • هرگز به مال و جاه نگردد بزرگ نام
    بدگوهري که خبث طبيعيش در رگست
  • قارون گرفتمت که شوي در توانگري
    سگ نيز با قلاده زرين همان سگست
  • اين دست سلطنت که تو داري به ملک شعر
    پاي رياضتت به چه در قيد دامنست؟
  • نيکويي با بدان و بي ادبان
    تخم در شوره بوم کاشتنست
  • مار همانست به سيرت که هست
    ورچه به صورت به در آيد ز پوست
  • در سراي به هم کرده از پس پرده
    مباش غره که هيچ آفريده واقف نيست
  • اگر خود بردرد پيشاني پيل
    نه مردست آنکه در وي مردمي نيست
  • در حدود ري يکي ديوانه بود
    سال و مه کردي به کوه و دشت گشت
  • بيا که پرده برانداختم ز صورت حال
    من آن نيم که سخن در غلاف خواهم گفت
  • اي بلند اختر خدايت عمر جاويدان دهاد
    وآنچه پيروزي و بهروزي در آنست آن دهاد
  • من بدانم دولت عقبي به نان دادن درست
    تا عنان عمر در دستست دستت نان دهاد
  • هر چه در وي مظنه خطرست
    آنت بر خود حرام بايد کرد
  • گدا طبع اگر در تموز آب حيوان
    به دستت دهد جور سقا نيرزد
  • ز دشمنان شنو اي دوست تا چه مي گويند
    که عيب در نظر دوستان هنر باشد
  • اي که در بند آب حيواني
    کوزه بگذار تا خزف باشد
  • خر به سعي آدمي نخواهد شد
    گرچه در پاي منبري باشد
  • تشنه سوخته در چشمه روشن چو رسيد
    تو مپندار که از سيل دمان انديشد
  • حريف عمر به سر برده در فسوق و فجور
    به وقت مرگ پشيمان همي خورد سوگند
  • بسا بساط خداوند ملک دولت را
    که آب ديده مظلوم در نور داند
  • چو برگرديد روز نيکبختي
    در و ديوار بر وي نيش گردند
  • اگر خوني نريزد شاه عالم
    بسا خونا که در عالم بريزند
  • نگفتمت که چو زنبور زشتخوي مباش
    که چون پرت نبود پاي در سرت مالند
  • نشان آخر عهد و زوال ملک ويست
    که در مصالح بيچارگان نظر نکند
  • آنکه در حضرت بيچون تو قربي دارد
    گر جهاني به هم آيد به بعيدش نکنند
  • وآنکه در نامه او خامه بدبختي تست
    گر همه خلق بکوشند سعيدش نکنند
  • امير ما عسل از دست خلق مي نخورد
    که زهر در قدح انگبين تواند بود
  • عجب که در عسل از زهر مي کند پرهيز
    حذر نمي کند از تير آه زهرآلود
  • به تازيانه مرگ از سرش به در کردند
    که سلطنت به سر تازيانه مي فرمود
  • متکلف به نغمه در قرآن
    حق بيازرد و خلق را بربود
  • اگر ملازم خاک در کسي باشي
    چو آستانه نديم خسيت بايد بود
  • چون مگس در سراي گرد آمد
    خوان نبايد نهاد تا برود
  • هر که ناخوانده آيد از در قوم
    نيک باشد که ناشتا برود
  • تيز در ريش کاروانسالار
    گر بدان ده رود که خر خواهد
  • به لطف و خوي تو در بوستان موجودات
    شکوفه اي نشکفت و شمامه اي ندميد
  • ناگهان بانگ در سراي افتد
    که فلان را محل وعده رسيد
  • سراي دام همايست نيک بختان را
    بود که در همه عمرت يکي به دام آيد
  • نه آدميست که در خرمي و مجموعي
    به خستگان پراکنده بر نبخشايد
  • رزق طاير نهاده در پر و بال
    تا به هر طعمه اي فرو آيد
  • اي غره به رحمت خداوند
    در رحمت او کسي چه گويد
  • بندگان را ز حد به در منواز
    اين سخن سهل تستري گويد
  • بود در خاطرم که يک چندي
    گرچه هستم به اصل و دانش حر
  • به خرد با فرشته هم پهلو
    سخن نظم، نظم دانه در
  • آب کز سرگذشت در جيحون
    چه بدستي، چه نيزه اي، چه هزار
  • دل منه بر جهان که دور بقا
    مي رود همچو سيل سر در زير
  • وز لطافت که هست در طاووس
    کودکان مي کنند بال و پرش
  • هر بهشتي که در جهان خداست
    دوزخي کرده اند بر گذرش