نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
خدا را اي صبا
در
گوش آصف
بگو آهسته کاي داناي اسرار
بفرما کز گهرها چيست حالي
تو را
در
مخزن اي درياي ذخار
در
نظم تو را با اين زبوني
بهائي داد آن راي جهاندار
سراسر تحفه هاي برگزيده
علم از بي نظيري ها
در
انظار
اگر ديگر دري داري بياور
کزين به نيست
در
عالم خريدار
شروع اندر ثنايش کن که چون او
کريمي نيست
در
بازار اشعار
و گر
در
جنبش آيد باد نهيت
بره سيل نگون ماند ز رفتار
اگر جازم شود دهقان سعيت
دماند
در
جبل ز احجار اشجار
نيابد
در
پناه حفظت آسيب
حرير برگ گل از سوزن خار
گر از حکمت زني دم
در
زمانت
چه عنقا و چه اکسير و چه بيمار
ز گل گر پيکري سازي و
در
وي
دمي يک نفخه گردد مرغ طيار
و گرنه گر بدي
در
بسته از تو
همه انصار بي اعوان و انصار
دهي زين بيش ره
در
گلشن خويش
شود شکرستان اين طرفه گلزار
کشم
در
رشته فکرت لئالي
ز آغاز ليالي تا به اسحار
درين سطح از پي رسم دواير
بود تا گردش پرگار
در
کار
ز امرت هر که
در
دوران کشد سر
چو پرگارش فلک سازد نگون سار
بحر الطاف وي آن قلزم گوهرخيز است
که
در
آن عدد ريگ بيابان دارد
فلک آراسته نه خر گه والا که
در
آن
والئي همچو تو بنشيند و ديوان دارد
در
مديح تو که نامت شرف ديوان هاست
اهتمام از پي آرايش ديوان دارد
بود
در
ناصيه شان تو پيدا که خدا
کارفرمائي دوران به تو خواهد فرمود
بر
در
قصر وزارت فلک ار ضابطه زد
قفل دشوار گشائي که به نام تو گشود
بود
در
شان تو اي اشرف اشراف زمين
هر درودي که سروش از فلک آورد فرود
تا ز تاثير عدالت که زوالش مرساد
خلق
در
سايه حکام توانند آسود
مريض صرع را کافور
در
پيکر زند آتش
حرارت از مزاج صاحب حمي برد فلفل
الا اي نير گيتي فروز اوج استيلا
که خشت آستانت راست سقف آسمان
در
ظل
عيد نخست عيد مه روزه که آمده
شکل هلال او
در
فردوس را کليد
از گرمي ملايمت او برون رود
در
صلب کان طبيعت صلبيت از حديد
مژگان دشمن از اثر زهر چشم تو
گرديد نيش عقرب و
در
چشم او خليد
چون شد زمان حکم قضا منتقل به تو
خود را
در
آستين به صد آهستگي کشيد
شد گر چه محتشم ملک خسروان نظم
در
انقياد صد چو خودش بندگي گزيد
صلب جهان پر است ز اقران او ولي
در
صد هزار قرن يکي مي شود پديد
مه سپهر حکومت که
در
زمانه او
زمانه را فزع دادخواه رفت از ياد
گل بهار سخاوت که
در
محل کرم
درم چو برگ خزان مي دهد کفش بر باد
زبان به شکوه او هيچ دادخواه نراند
به غير ظلم که از عدل اوست
در
فرياد
خراش ناخن عدلش چو کوه ظلم بکند
بماند
در
دهن انگشت تيشه فرهاد
که بهر صيد مرادش درين کمند گاهند
نه آسمان سبب انگيز و بخت
در
امداد
به جز درش که نه جاي وقوع بيداد است
نديده کس
در
دارالامارتي بيداد
جز او که والي معموره اي چنين شده است
نديده گنج کسي
در
اماکن آباد
والي يم دل ولي سلطان که
در
دوران او
دفتر احسان حاتم را سراسر برد آب
بر سمند سخت سم گردافکنان لشگرش
لرزه
در
گورافکنان رستم و افراسياب
اتفاق افتد ملک را صحبت مرغا بيان
آتش قهرش گر آيد بر زمين
در
التهاب
انتقامت پاي پيچيده است
در
دامان صبر
بخششت سر کرده بيرون از گريبان شتاب
حدت طبعش شود بالفرض اگر کافور کار
در
هواي زمهرير از وي دماند زنجبيل
خصم الکن گز حديث شکرينت زر دروست
در
مزاجش گشته شيريني به صفرا مستحيل
خصم مقراض حيل هرچند سازد تيز تر
اي تو را
در
غالبيت مدت فرصت طويل
منت ايزد را که بر وفق مراد خويشتن
زود
در
خيل فدائي گشتگان گشتم دخيل
باد
در
عيش مدام از بهجت عيد صيام
پادشاه محتشم سلطان گردون احتشام
در
صبوح سلطنت مي خواند از عظمش قضا
قيصر فغفور بزم اسکندر جمشيد جام
گر زمين ناروان راطبع او گويد برو
در
شتاب افتاده دشت لامکان سازد مقام
مهر از بهر اجاق افروزي
در
مطبخت
روز تا شب مي پزد سودا ولي سوداي خام
سرورا
در
شکرستان ثنايت محتشم
کش خرد مي خواند دايم طوطي شکر کلام
حال با صد تلخ کامي گشته
در
حبس قفس
مبتلاي صد الم بند مؤيد هر کدام
تا بود
در
روزگار آئين عيد و تهنيت
خاصه بر درگاه تعظيم سلاطين عظام
مي زند مانند طفل مريم از اعجاز دم
هرچه طبع مبدعش مي آفريند
در
کلام
قرص خورشيد از عطا مي افکند پيش گدا
طشت حاتم چون نيفتد
در
زمان او زبام
مدح کردن نيز گوش آنگه گشودن دست جود
در
حقيقت هست سوداي درم بخشيش نام
مدح گفتن آن چنان اولي که بي ذل طمع
در
سخن مرد سخن گستر نمايد اهتمام
در
عبارت آفريني گرنه يکتائي چرا
خلقت خلاق و اقوال تو را نشاست نام
در
ثنايت معترف گردم به عجز خويشتن
گرنه با طبع من اقبال تو يابد انضمام
ابتدا به
در
دعا اکنون که گر سحرست شعر
پيش نازک طبع دارد لذت تام اختتام
چنان به عهد وي امساک شد قبيح که هست
حرام
در
نظر عقل روزه رمضان
تو آن بزرگ عطائي که
در
نظم مرا
نديده قيمتش ارسال کردي از احسان
منم کهن بلدي
در
کمال ويراني
تو گنج عالم ويران يگانه ايران
غلام بي به دلت محتشم که از افلاس
کنون تخلص او مفلسي است
در
ديوان
وزارت با چه با شاهانه اقبالي که
در
دوران
مهم آصفي را بگذراند از سليماني
گه تسخير عالم
در
بنان فايض الفتحش
ز صد شمشيرراني کم مدان يک خامه جنباني
ز دستش فيض زرباريست پيدا چون علامتها
که از باريدن باران بود
در
ابر باراني
بوي زان پيشتر دولت قوي دستست
در
بيعت
که گردد گرد دستش آستين سست پيماني
اگر تبديل تحت و فوق عالم بگذرد
در
دل
زمين ها جمله فوقاني شوند افلاک تحتاني
فداي نقطه هاي رشحه کلک تو مي گردد
در
بحري و سيم معدني و گوهر کاني
دلت بحريست آراميده اما
در
غضب کرده
تلاطم هايش سيلي کاري درياي طوفاني
سليمانيت رامعجز همين بس کز تو مي آيد
که
در
وقت سياست خاطر موري نرنجاني
و گر خصمت به گلزاري درآيد گل شود غنچه
که
در
چشمش خلاند نوک هياتهاي پيکاني
براي مدحتت
در
کي و حسي آرزو دارم
فزون از درک سحباني زياد از حس حساني
وان قلزم کرم که کشيده ز ساحلش
تا سقف عرش بر سر هم
در
شاه وار
دارم گمان که خالق مخلوق آفرين
کرده
در
آفريدنش اظهار اقتدار
معين ملل کز ازل قسمتش زد
به بخت همايون
در
بختياري
به جنب نعالش که پايان ندارد
کجا
در
حسابست عالم مداري
در
اطراف صيتش چو باد است پويان
بر اشراف حکمش چو آبست جاري
ضميريست
در
صبح نو عهدي او را
فروزان تر از آفتاب نهاري
سپهر از برايش عروس جهان شد
به عقد دوام است
در
خواستگاري
جهان داورا محتشم بنده تو
که لال است
در
شکر نعمت گذاري
ز دنبال هم داد صد غوطه او را
نوال تو
در
لجه شرمساري
به جان آفريني که
در
آفرينش
تو را داد اين امتيازي که داري
به خيبر گشائي که از خيل خاصان
تو را داد
در
شهر خود شهرياري
سر موئي از من نيابي تفاوت
در
اخلاص و دلسوزي و جان سپاري
در
آفاق ارچه ممتازم ولي مي خواهم از خلقم
به عنوان غلامي بيش ازين ممتاز گرداني
چرا سرخيل آن خوش لهجه ها را
در
گلستانت
بود احوال يکسان با کلاغان دهستاني
نشاط انگيز تا باشد بساط بزم جمعيت
تو باشي
در
نشاط و کامراني و طرب راني
بر خرمن حيات عدو برگ ريز باد
چون تيغ شعله اش ز نيام آوري به
در
تير و شمشير شوند از عمل خود معزول
در
سپاهي که نگاهي کني از عين عتاب
از صدر زين هزار سوار افکند به خاک
در
دست او اشاره اي از ابروي کمان
دامان سايلان فراخ آستين درد
در
کيسه کرم چو کند دست درفشان
درياي جود او متلاطم اگر شود
آرد جهان
در
شهوار بر کران
معصومه ستيزه که ستار واحدش
در
هفت پرده کرده ز چشم جهان نهان
طبع تو محتشم چو
در
اثناي عقد نظم
آورد اين دو مصرع تاريخ بر زبان
گو لاف سحر زن که به اين فکرهاي دور
در
دور خويش دعوي اعجاز مي توان
محل گيرودار او که خونش مي رود از تن
کشد سيمرغ را دام عناکب
در
گرفتاري
جهان ز فتنه چه دارد خبر که
در
بند است
هنوز سيل جهانگير چشم گريانم
ازين بدتر گله اي نيست از زمانه مرا
که برده ريشه فرو
در
زمين کاشانم
صفحه قبل
1
...
1124
1125
1126
1127
1128
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن