167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان محتشم کاشاني

  • خدا را اي صبا در گوش آصف
    بگو آهسته کاي داناي اسرار
  • بفرما کز گهرها چيست حالي
    تو را در مخزن اي درياي ذخار
  • در نظم تو را با اين زبوني
    بهائي داد آن راي جهاندار
  • سراسر تحفه هاي برگزيده
    علم از بي نظيري ها در انظار
  • اگر ديگر دري داري بياور
    کزين به نيست در عالم خريدار
  • شروع اندر ثنايش کن که چون او
    کريمي نيست در بازار اشعار
  • و گر در جنبش آيد باد نهيت
    بره سيل نگون ماند ز رفتار
  • اگر جازم شود دهقان سعيت
    دماند در جبل ز احجار اشجار
  • نيابد در پناه حفظت آسيب
    حرير برگ گل از سوزن خار
  • گر از حکمت زني دم در زمانت
    چه عنقا و چه اکسير و چه بيمار
  • ز گل گر پيکري سازي و در وي
    دمي يک نفخه گردد مرغ طيار
  • و گرنه گر بدي در بسته از تو
    همه انصار بي اعوان و انصار
  • دهي زين بيش ره در گلشن خويش
    شود شکرستان اين طرفه گلزار
  • کشم در رشته فکرت لئالي
    ز آغاز ليالي تا به اسحار
  • درين سطح از پي رسم دواير
    بود تا گردش پرگار در کار
  • ز امرت هر که در دوران کشد سر
    چو پرگارش فلک سازد نگون سار
  • بحر الطاف وي آن قلزم گوهرخيز است
    که در آن عدد ريگ بيابان دارد
  • فلک آراسته نه خر گه والا که در آن
    والئي همچو تو بنشيند و ديوان دارد
  • در مديح تو که نامت شرف ديوان هاست
    اهتمام از پي آرايش ديوان دارد
  • بود در ناصيه شان تو پيدا که خدا
    کارفرمائي دوران به تو خواهد فرمود
  • بر در قصر وزارت فلک ار ضابطه زد
    قفل دشوار گشائي که به نام تو گشود
  • بود در شان تو اي اشرف اشراف زمين
    هر درودي که سروش از فلک آورد فرود
  • تا ز تاثير عدالت که زوالش مرساد
    خلق در سايه حکام توانند آسود
  • مريض صرع را کافور در پيکر زند آتش
    حرارت از مزاج صاحب حمي برد فلفل
  • الا اي نير گيتي فروز اوج استيلا
    که خشت آستانت راست سقف آسمان در ظل
  • عيد نخست عيد مه روزه که آمده
    شکل هلال او در فردوس را کليد
  • از گرمي ملايمت او برون رود
    در صلب کان طبيعت صلبيت از حديد
  • مژگان دشمن از اثر زهر چشم تو
    گرديد نيش عقرب و در چشم او خليد
  • چون شد زمان حکم قضا منتقل به تو
    خود را در آستين به صد آهستگي کشيد
  • شد گر چه محتشم ملک خسروان نظم
    در انقياد صد چو خودش بندگي گزيد
  • صلب جهان پر است ز اقران او ولي
    در صد هزار قرن يکي مي شود پديد
  • مه سپهر حکومت که در زمانه او
    زمانه را فزع دادخواه رفت از ياد
  • گل بهار سخاوت که در محل کرم
    درم چو برگ خزان مي دهد کفش بر باد
  • زبان به شکوه او هيچ دادخواه نراند
    به غير ظلم که از عدل اوست در فرياد
  • خراش ناخن عدلش چو کوه ظلم بکند
    بماند در دهن انگشت تيشه فرهاد
  • که بهر صيد مرادش درين کمند گاهند
    نه آسمان سبب انگيز و بخت در امداد
  • به جز درش که نه جاي وقوع بيداد است
    نديده کس در دارالامارتي بيداد
  • جز او که والي معموره اي چنين شده است
    نديده گنج کسي در اماکن آباد
  • والي يم دل ولي سلطان که در دوران او
    دفتر احسان حاتم را سراسر برد آب
  • بر سمند سخت سم گردافکنان لشگرش
    لرزه در گورافکنان رستم و افراسياب
  • اتفاق افتد ملک را صحبت مرغا بيان
    آتش قهرش گر آيد بر زمين در التهاب
  • انتقامت پاي پيچيده است در دامان صبر
    بخششت سر کرده بيرون از گريبان شتاب
  • حدت طبعش شود بالفرض اگر کافور کار
    در هواي زمهرير از وي دماند زنجبيل
  • خصم الکن گز حديث شکرينت زر دروست
    در مزاجش گشته شيريني به صفرا مستحيل
  • خصم مقراض حيل هرچند سازد تيز تر
    اي تو را در غالبيت مدت فرصت طويل
  • منت ايزد را که بر وفق مراد خويشتن
    زود در خيل فدائي گشتگان گشتم دخيل
  • باد در عيش مدام از بهجت عيد صيام
    پادشاه محتشم سلطان گردون احتشام
  • در صبوح سلطنت مي خواند از عظمش قضا
    قيصر فغفور بزم اسکندر جمشيد جام
  • گر زمين ناروان راطبع او گويد برو
    در شتاب افتاده دشت لامکان سازد مقام
  • مهر از بهر اجاق افروزي در مطبخت
    روز تا شب مي پزد سودا ولي سوداي خام
  • سرورا در شکرستان ثنايت محتشم
    کش خرد مي خواند دايم طوطي شکر کلام
  • حال با صد تلخ کامي گشته در حبس قفس
    مبتلاي صد الم بند مؤيد هر کدام
  • تا بود در روزگار آئين عيد و تهنيت
    خاصه بر درگاه تعظيم سلاطين عظام
  • مي زند مانند طفل مريم از اعجاز دم
    هرچه طبع مبدعش مي آفريند در کلام
  • قرص خورشيد از عطا مي افکند پيش گدا
    طشت حاتم چون نيفتد در زمان او زبام
  • مدح کردن نيز گوش آنگه گشودن دست جود
    در حقيقت هست سوداي درم بخشيش نام
  • مدح گفتن آن چنان اولي که بي ذل طمع
    در سخن مرد سخن گستر نمايد اهتمام
  • در عبارت آفريني گرنه يکتائي چرا
    خلقت خلاق و اقوال تو را نشاست نام
  • در ثنايت معترف گردم به عجز خويشتن
    گرنه با طبع من اقبال تو يابد انضمام
  • ابتدا به در دعا اکنون که گر سحرست شعر
    پيش نازک طبع دارد لذت تام اختتام
  • چنان به عهد وي امساک شد قبيح که هست
    حرام در نظر عقل روزه رمضان
  • تو آن بزرگ عطائي که در نظم مرا
    نديده قيمتش ارسال کردي از احسان
  • منم کهن بلدي در کمال ويراني
    تو گنج عالم ويران يگانه ايران
  • غلام بي به دلت محتشم که از افلاس
    کنون تخلص او مفلسي است در ديوان
  • وزارت با چه با شاهانه اقبالي که در دوران
    مهم آصفي را بگذراند از سليماني
  • گه تسخير عالم در بنان فايض الفتحش
    ز صد شمشيرراني کم مدان يک خامه جنباني
  • ز دستش فيض زرباريست پيدا چون علامتها
    که از باريدن باران بود در ابر باراني
  • بوي زان پيشتر دولت قوي دستست در بيعت
    که گردد گرد دستش آستين سست پيماني
  • اگر تبديل تحت و فوق عالم بگذرد در دل
    زمين ها جمله فوقاني شوند افلاک تحتاني
  • فداي نقطه هاي رشحه کلک تو مي گردد
    در بحري و سيم معدني و گوهر کاني
  • دلت بحريست آراميده اما در غضب کرده
    تلاطم هايش سيلي کاري درياي طوفاني
  • سليمانيت رامعجز همين بس کز تو مي آيد
    که در وقت سياست خاطر موري نرنجاني
  • و گر خصمت به گلزاري درآيد گل شود غنچه
    که در چشمش خلاند نوک هياتهاي پيکاني
  • براي مدحتت در کي و حسي آرزو دارم
    فزون از درک سحباني زياد از حس حساني
  • وان قلزم کرم که کشيده ز ساحلش
    تا سقف عرش بر سر هم در شاه وار
  • دارم گمان که خالق مخلوق آفرين
    کرده در آفريدنش اظهار اقتدار
  • معين ملل کز ازل قسمتش زد
    به بخت همايون در بختياري
  • به جنب نعالش که پايان ندارد
    کجا در حسابست عالم مداري
  • در اطراف صيتش چو باد است پويان
    بر اشراف حکمش چو آبست جاري
  • ضميريست در صبح نو عهدي او را
    فروزان تر از آفتاب نهاري
  • سپهر از برايش عروس جهان شد
    به عقد دوام است در خواستگاري
  • جهان داورا محتشم بنده تو
    که لال است در شکر نعمت گذاري
  • ز دنبال هم داد صد غوطه او را
    نوال تو در لجه شرمساري
  • به جان آفريني که در آفرينش
    تو را داد اين امتيازي که داري
  • به خيبر گشائي که از خيل خاصان
    تو را داد در شهر خود شهرياري
  • سر موئي از من نيابي تفاوت
    در اخلاص و دلسوزي و جان سپاري
  • در آفاق ارچه ممتازم ولي مي خواهم از خلقم
    به عنوان غلامي بيش ازين ممتاز گرداني
  • چرا سرخيل آن خوش لهجه ها را در گلستانت
    بود احوال يکسان با کلاغان دهستاني
  • نشاط انگيز تا باشد بساط بزم جمعيت
    تو باشي در نشاط و کامراني و طرب راني
  • بر خرمن حيات عدو برگ ريز باد
    چون تيغ شعله اش ز نيام آوري به در
  • تير و شمشير شوند از عمل خود معزول
    در سپاهي که نگاهي کني از عين عتاب
  • از صدر زين هزار سوار افکند به خاک
    در دست او اشاره اي از ابروي کمان
  • دامان سايلان فراخ آستين درد
    در کيسه کرم چو کند دست درفشان
  • درياي جود او متلاطم اگر شود
    آرد جهان در شهوار بر کران
  • معصومه ستيزه که ستار واحدش
    در هفت پرده کرده ز چشم جهان نهان
  • طبع تو محتشم چو در اثناي عقد نظم
    آورد اين دو مصرع تاريخ بر زبان
  • گو لاف سحر زن که به اين فکرهاي دور
    در دور خويش دعوي اعجاز مي توان
  • محل گيرودار او که خونش مي رود از تن
    کشد سيمرغ را دام عناکب در گرفتاري
  • جهان ز فتنه چه دارد خبر که در بند است
    هنوز سيل جهانگير چشم گريانم
  • ازين بدتر گله اي نيست از زمانه مرا
    که برده ريشه فرو در زمين کاشانم