نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
در
نورديدم سخن کاوصاف اين عالم نورد
کرده بر خنگ بلاغت تنگ ميدان بيان
نوزده سال از براي فتح باب دولتت
دست اميدم به دعوت زد
در
نه آسمان
در
طلوع آفتاب دولت و نصرت گرفت
سايه چتر همايون قيروان تا قيروان
در
سجود بارگاه عرش تمثالت کشيد
هر مکين فرش غبرا سر به اوج لامکان
تا شود طالع ز برج قلعه چرخ آفتاب
در
نقاب نور سازد چهره ظلمت نهان
زبده حکم ملوکست آن چه داراي حکم
مي کند
در
بارگاه شاهي از حکم اله
در
دل دجال افکند انقلاب از مهر او
مهدي اقبال از همت برون کايد ز چاه
مي نويسد زود کلک منهيان
در
مدح شاه
سوي مردم ليس في الافاق سلطان سواه
تا بود لطف الهي با روان آن ملوک
تا بود اسم سپاهي
در
زبان اين سپاه
اي ماه چارده ز جمال تو
در
حجاب
حيران آفتاب رخت چشم آفتاب
خورشيد
در
مقدمه شب کند طلوع
بعد از غروب اگر ز جمال افکني نقاب
از ترک چشمت آرزوي کاينات را
در
هر نگه هزار سئوالي است بي جواب
در
بزم از فرشته عجب نبود ار خورد
از دست ساقيان ملک پيکرت شراب
يزدان که شاه حمزه غازيت نام کرد
از زور حمزه
در
ازلت ساخت بهره ياب
خود را ز چرخ
در
ظلمات افکند ز هم
بر آفتاب اگر نظر اندازي از عتاب
گر عنکبوت را به مثل تقويت کني
در
لعب کوه را کند آويزه لعاب
در
دست خازنان تو ماند زر و گهر
غربال را اگر به توان ساخت ظرف آب
با آن که
در
ممالک هند و بلاد روم
نظم من است خال رخ لؤلؤ خوشاب
يک مصرعم به جايزه هرگز نمي رسد
زان رو که خرمنم به جوي نيست
در
حساب
اي زير مشق سر خط حسن تو آفتاب
در
مشق مد کشيدن زلف تو مشگناب
عکست که جاي کرده
در
آب اي محيط حسن
مي بيندت مگر که چنين دارد اضطراب
تا
در
خراب کردن عالم کنند سعي
شور و فتور و فتنه و آشوب و انقلاب
امر عالي را به امر عالي او عنقريب
در
فرامين گشته فرمان همايون جانشين
اوست
در
خفتان ديگر يا برون آورده سر
حمزه صاحبقران از جيب آن نصرت قرين
پيکر آراي عدو گردد مشبک کار دهر
در
سپاه او کمان داران چه خيزند از کمين
شخص اجل آنچه داشت
در
پس دندان صبر
گفت با اعداي خويش او به زبان سنان
وقت فرس تاختن ميفکند بر زمين
زلزله انگيزيش غلغله
در
آسمان
لنگر صبر و سکون بگسلد از اضطراب
گوي زمين
در
کفش بيند اگر صولجان
رستم زور آزما باز نبندد کمر
زور تو را گر شود
در
صدد امتحان
چرخ زبردست اگر با تو فتد
در
تلاش
بر کمرش بگسلد منطقه کهکشان
گرم به خورشيد اگر بنگري از تاب تو
در
ظلماتش کنند مهر پرستان نهان
در
طبقات ملوک پادشهي برگزيد
تيغ زن و صف شکن شيردل و نوجوان
موي اگر پل شود
در
کنف حفظ وي
تا ابدش نگسلد پويه پيل دمان
تا رودش
در
رکاب چرخ طويل انتظار
بر کنفش شد کهن غاشيه کهکشان
بگذرد از خاره تير گرچه
در
اثناي کار
نرم کند مشت او مهره پشت کمان
دشمن از ادبار اگر
در
ره رمحت فتد
آيد از اقبال تو کار سنان از بنان
ز آفت بخت نگون خصم تو را
در
مزاج
غير گل گرد ميخ نشکفد از زعفران
در
کفلش چون کشند از حرکاتش زند
طعنه به بال ملک دامن بر گستوان
نيک توان يافتن صنعت او
در
يورش
ليک از ابعاد اگر رفت تناهي توان
بس که سبک خيزيش جذب کند ثقل وي
بر شمرد بحر را
در
ره هندوستان
باد ز پس ماندگي پيش فتد هم گهي
گرد جهان گر بود
در
عقب او دوان
در
ره باريک کرد پويه او بي رواج
کار رسن با زر ابر زير ريسمان
جه جا حريم
در
پادشاه زاده اعظم
که دو راست به دوران او عظيم جلائي
سمي حيدر صفدر که صفدران جهان را
نيامداست چه او
در
نظر صفوف گشائي
سپهر تيز روش
در
رکاب غاشيه داري
هلال پشت خمش بر جناب ناصيه سائي
فلک به رقص درآيد ز خرمي چو برآيد
ز کوي خسرويش
در
بسيط خاک صدائي
عجب که کلک هوس
در
قلمرو تو برآيد
صبي غير مکلف به قصد خط خطائي
براي خصم تو گرديده
در
بلندي و پستي
سپهر تفرقه بازي زمانه حادثه زائي
آيا گل چمن حيدري که
در
چمن تو
سخن رسانده به معجز کمينه نغمه سرائي
فلک حشم ملکا محتشم گداي
در
تو
ز همت است گدائي به التفات سزائي
از درگهي که هست سگش آهوي حرم
در
گردنم به يک کشش افکنده صد طناب
وز شرم کس نکرده نگه
در
رخش درست
از بس که دارد از نظر مردم اجتناب
در
خواب نيز تا نتواند نظر فکند
نامحرمي بر آن مه خورشيد احتجاب
خود هم به عکس صورت خود گر نظر کند
ترسم که عصمتش کند اعراض
در
عتاب
از عصمتش بديع مدان کز کمال شرم
دارد جمال خود ز ملک نيز
در
نقاب
در
دامن سحاب فتد ذره اي از آن
تا دامن ابد دمد از خاک مشگناب
هست از غرور صنعه تانيث صعوه را
در
عهد او نظر به حقارت سوي عقاب
بر درگهش گداي کمين مملکت مدار
در
خدمتش غلام کمين سلطنت مآب
محتاج يک حديث توام
در
مهم خويش
اي هر حديث از تو برابر به صد کتاب
چون سينه صدف صدف سينه ها تمام
در
عهد من گران شده از گوهر مذاب
سرتاسر جهان ز
در
نظم من پر است
الا خزانه دل نواب کامياب
يک
در
به بيع طبع همايون او رسان
تا وارهم ز فاقه من خانمان خراب
بهر تو دعا که کند
در
دلي گذر
از دل گذر نکرده به لب باد مستجاب
حرفي که ساخت گوش زدم
در
ازاي آن
از من هزار شکر به گوش جهان رسيد
در
موکبش به حاشيه کهترين سوار
دوش هزار خسرو خسرو نشان رسيد
در
محفلش به حاشيه کمترين جدار
روي مزار قدسي عرش آشيان رسيد
اقبال هرکه خواست به پاي خود از پيش
سيلاب سان ذخيره
در
ياوکان رسيد
زنجير عدل او چو
در
آفاق بسته شد
صد چشم بر عدالت نوشيروان رسيد
بادا کشيده خوان نوالت که
در
جهان
فيضش به صد جفاکش بي خانمان رسيد
گشت
در
مهد گران جنبش دهر آخر کار
خوش خوش از خواب گرانديده بختم بيدار
کرده از قوت امداد خودم رتبه بلند
داده
در
ساحت اعزاز خودم رخصت يار
قسمت آموخته
در
گه رزاق کبير
که کفش واسطه رزق صغار است و کبار
آن که با عصمت او رابعه حجله چرخ
در
پس پرده به رسوائي خود کرد اقرار
در
رکابت همه اصناف ملک غاشيه کش
از صفات همه اوراق فلک غاشيه دار
جاي او هيچ ستاينده نگيرد
در
دور
گر کند تا بايد سعي سپهر دوار
به اميري که
در
احرام نمازش هر شب
بانگ تکبير ز تکبير رسيدي به هزار
غنچه
در
ديده من اخگر و گل آتش تيز
ارغوان بر سر آن شعله ريزنده شرار
آسمان کوکبه شهزاده پريخان خانم
کاسمان راست به خاک
در
او استظهار
کاميابي که اگر طول بقا
در
خواهد
بر حياتش کشد ايزد رقم استمرار
ز جهان راندنش از غيرت هم نامي خود
گر پري همچو بشر جلوه کند
در
ابصار
ز اقتضاي قرق عصمت او شايد اگر
روي برتابد و از شرم کند
در
ديوار
در
رياض حرم او که دو صد گلزار است
نکند آب و هوا تربيت نرگس زار
قصد ايثار ذخاير چکند
در
يک دم
بحر ذخار برآرد ز کف او زنهار
عدل او چون شکند صولت سر پنجه ظلم
خنده بر باز زند کبک دري
در
کوهسار
وز سخنهاي قوي خلعت پر زور مدام
بختيانم به قطارند و روان
در
اقطار
دهي انصاف که اعجاز بود ناکردن
با چنين خاطر افکار خطا
در
افکار
وندرين ملک اگر راه کنم
در
بزمي
يا به راهي ابدالدهر نشينم چو غبار
دو کشتي متساوي اساس را
در
بحر
يکي رساند به ساحل يکي به طوفان داد
دو سالک متشابه سلوک را
در
عشق
يکي ز وصل بشارت يکي ز هجران داد
زبان بسته که بد حکمتي نهفته
در
آن
به کمترين طبقات صنوف حيوان داد
بهر که
در
طلب گنج لايزالي بود
گليم مختصر فقر و گنج ويران داد
کرم بر اوست مسلم که آن چه وقت سؤال
گذشت
در
دل سايل هزار چندان داد
فتاد زلزله
در
گور حاتم از غيرت
چو شخص همت او رخش جود جولان داد
توئي ز معدلت آن کسرئي که
در
عهدت
رواج عدل از ايران اثر به توران داد
هميشه تا به کف روزگار
در
و گهر
توان ز موهبت بحر و کان فراوان داد
کند چو ساقي لطفت مي کرم
در
جام
شود به آن همه زردي رخ طمع احمر
کميت ناطقه
در
عرصه ستايش او
بماند از تک و وصفش نگفته ماند اکثر
شهنشها ملکا داورا جهان دارا
زهي ز داوريت
در
جهان جهان دگر
چنان شده است جهان فراخ بر من تنگ
که
در
بدن نفسم را نمانده راه گذر
اگر نيافتي از منهيان عالم غيب
دلم ز لطف تو
در
عالم مثال خبر
صفحه قبل
1
...
1122
1123
1124
1125
1126
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن