167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

مواعظ سعدي

  • براي ختم سخن دست در دعا داريم
    اميدوار قبول از مهيمن غفار
  • گنج خواهي، در طلب رنجي ببر
    خرمني مي بايدت، تخمي بکار
  • ملک بانان را نشايد روز و شب
    گاهي اندر خمر و گاهي در خمار
  • با غريبان لطف بي اندازه کن
    تا رود نامت به نيک در ديار
  • منجنيق آه مظلومان به صبح
    سخت گيرد ظالمان را در حصار
  • اي که داري چشم عقل و گوش هوش
    پند من در گوش کن چون گوشوار
  • هر کرا خوف و طمع در کار نيست
    از ختا باکش نباشد وز تتار
  • جاودان از دور گيتي کام دل
    در کنارت باد و دشمن بر کنار
  • تن درست چه داند به خواب نوشين در
    که شب چگونه به پايان همي برد رنجور؟
  • مرا که سحر سخن در همه جهان رفتست
    ز سحر چشم تو بيچاره مانده ام مسحور
  • دو رسته لؤلؤ منظوم در دهان داري
    عبارت لب شيرين چو لؤلؤ منثور
  • شبي چنين در هفت آسمان به رحمت باز
    ز خويشتن نفسي اي پسر به حق پرداز
  • ندانم از چه گلست آن نگار يغمايي
    که خط کشيده در اوصاف نيکوان چگل
  • ز هرچه هست گزيرست ناگزير از دوست
    ز دوست مگسل و از هرچه در جهان بگسل
  • دواي درد مرا اي طبيب مي نکني
    مگر تو نيز فرومانده اي در اين مشکل
  • به دوستي که ندارم ز کيد دشمن باک
    وگر به تيغ بود در ميان ما فاصل
  • به خون شعدي اگر تشنه اي حلالت باد
    که در شريعت ما حکم نيست بر قاتل
  • نظر به عالم صورت مکن که طايفه اي
    به چشم خلق عزيزند و در خداي خجل
  • که در فضايل او جاي حيرتست و وقوف
    که مر کدام يکي را بيان کند قائل
  • اميد هست که در عهد جود و انعامش
    چنان شود که منادي کنند بر سائل
  • تو نيک بخت شوي در ميان وگرنه بسست
    خداي عزوجل رزق خلق را کافل
  • ثناي طال بقا هيچ فايدت نکند
    که در مواجهه گويند راکب و راجل
  • بار خدايي که درون صدف
    در کند از قطره آب زلال
  • که موران چون به گرد آيند بسيار
    به تنگ آيد روان در حلق ضيغم
  • سخن را روي در صاحبدلانست
    نگويند از حرم الا به محرم
  • چو يزدانت مکرم کرد و مخصوص
    چنان زي در ميان خلق عالم
  • در رفتن و بازآمدن رايت منصور
    بس فاتحه خوانديم و به اخلاص دميديم
  • چون ماه شب چارده از شرق برآمد
    رويي که در آن ماه چو نو مي طلبيدم
  • در سايه ايوان سلامت ننشستيم
    تا کوه و بيابان مشقت نبريديم
  • دست فلک آن روز چنان آتش تفريق
    در خرمن ما زد که چو گندم بطپيديم
  • سعدي ادب آنست که در حضرت خورشيد
    گوييم که ما خود شب تاريک نديديم
  • به گرد او نرسد پاي جهد من هيهات
    وليک تا رمقي در تنست مي پويم
  • درآمد از در من بامداد و پنداري
    که آفتاب برآمد ز مشرق کويم
  • پري نديده ام و آدمي نمي گويم
    بهشت بود که در باز کرد بر رويم
  • وليک در همه کاشانه هيچ بوي نبرد
    مگر شمامه انفاس عنبرين بويم
  • هزار قطعه موزون به هيچ بر نگرفت
    چو زر نديد پريچهره در ترازويم
  • گرفتم آتش دل در نظر نمي آيد
    نگاه مي نکني آب چشم چون جويم
  • ملکي بدين مسافت و حکمي برين نسق
    ننوشته اند در همه شهنامه داستان
  • در روي دشمنان تو تيري بيوفتاد
    کز هيبت تو پشت بدادند چون کمان
  • بيهوده در بسيط زمين اين سخن نرفت
    مردم نمي برند که خود مي رود روان
  • دست ملوک، لازم فتراک دولتت
    چون پاي در رکاب کني بخت هم عنان
  • بس اعتماد مکن بر دوام دولت و عمر
    که دولتي دگرت در پي است جاويدان
  • بپاش تخم عبادت حبيب من زان پيش
    که در زمين وجودت نماند آب روان
  • حيات زنده غنيمت شمر که باقي عمر
    چو برف بر سر کوهست روي در نقصان
  • شکر به شکر نهم در دهان مژده دهان
    اگر تو باز برآري حديث من به دهان
  • ز کارگاه قضا در درخت پوشانند
    قباي سبز که تاراج کرده بود خزان
  • تو گر به رقص نيايي شگفت جانوري
    ازين هوا که درخت آمدست در جولان
  • کدام گل بود اندر چمن به زيباييت؟
    کدام سرو به بالاي تست در بستان؟
  • برو محاسن اخلاق چون رطب بر بار
    درو فنون فضايل چو دانه در رمان
  • چو بر صحيفه املي روان شود قلمش
    زبان طعن نهد در بلاغت سحبان