نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
تا محتشم بر اسب فصاحت نهاد زين
افکند
در
بساط سوار و پياده شور
تا شده اي گل به تو اغيار يار
در
دلم افزون شده صد خار خار
در
چمن از عشق تو گل سينه چاک
بر فلک از مهر تو مه داغدار
اي دل ز جامروز جفايش که
در
وفاست
ورزيدن تحمل و حلم و ثبات فرض
در
وي مبين دلير که ارباب عقل را
ضيط دل است لازم و حفظ حيات فرض
غم تو يافته چندان رواج
در
عالم
که از زمانه برافتاده است نام نشاط
در
انجمن که نباشد مغني گل رخ
ز صوت فاخته و نغمه هزار چه حظ
چه جائيست کوي تو کانجا مدام
ز
در
سنگ بارد ز ديوار تيغ
شده چشم مست تو خنجر گذار
تو
در
دست اين مست مگذار تيغ
بقا سر بجيب فنا
در
کشد
اگر برکشد آن ستمکار تيغ
دهد اگرچه برون
در
بي شمار صدف
تو آن دري که برون نايد از هزار صدف
عجب که تا به قيامت محيط هستي را
گران شود به چنين
در
شاهوار صدف
توان گرفت بزر ز احترام گوشي را
که
در
راز تو را باشد اي نگار صدف
شدست معتبر از خلعت تو مادر دهر
بلي ز پرتو
در
دارد اعتبار صدف
به عهد محتشم از عقد نظم گوش جهان
چنان پر است که از
در
شاهوار صدف
در
حلقه فتراک تو دايم دل بريان
آويخته چون مرغ کبابيست معلق
در
سينه دل زير و زبر گشته ز خويت
لرزنده تر از قطره آبيست معلق
دل کز طمع لعل تو افتاده
در
آن زلف
آويخته مرغي ز طنابيست معلق
از هر مژه محتشم اي گوهر سيراب
از بهر نثارت
در
نابيست معلق
سر بلندم ميکني گويا که مي بينم ز دور
ارتفاع کوکب دولت
در
اسطرلاب دل
محتشم مي جست عمري
در
جهان راه صواب
سالک راه تو گشت آخر به استصواب دل
در
آرزوست مه خرگهي که بر گردون
منور از تو کند خانه مدور دل
لب اميد بلبيک محتشم بگشا
که يار بر سر لطفست و مي زند
در
دل
نقد نيازم نزد بر محک امتحان
در
نظر درک او بس که زبون آمدم
محتشم اين
در
نبود جاي چو من ناکسي
ليک چو تقدير بود راهنمون آمدم
زان پيش کز وداع تو جانم رود برون
مرگ آمده است و تنگ گرفتست
در
برم
چو غير چيد گل وصلت از مساهله من
چو خار
در
جگر خويشتن خليدم و رفتم
رخ اميد به عهدت ز عاقبت نگريها
سيه
در
آينه بخت خويش ديدم و رفتم
محتشم اکنون که ياران طرح شعر افکنده اند
ما قلم بشکسته آتش
در
کتاب افکنده ايم
صيادوار ز آهوي دير التفات او
پيوسته
در
کمين نگاهي نشسته ام
دل ساخت سينه را سيه از دود خود ببين
در
پهلوي چه خانه سياهي نشسته ام
کس نينداخته
در
ساحت اين تنگ فضا
طرح صرحي که من از بهر تو انداخته ام
گر دم به دمم گريه گلو گير نگردد
در
نه فلک آتش زنم از آه دمادم
گر
در
وثاق خاک نشينان قدم نهي
سازند خاک پاي تو را توتياي چشم
بر محتشم گذار فکن کز براي توست
گوهر فشاني مژه اش
در
سراي چشم
اگر دوري ز من
در
آرزويت زار مي ميرم
وگر پيش مني از لذت ديدار ميميرم
با تو آن روز که شطرنج محبت چيدم
ماني خود ز تو
در
بازي اول ديدم
قياس حيرتم اي قبله مراد ازين کن
که با هزار زبان
در
مقابل تو خموشم
ز ديده
در
دلم اي سرو دل ربا بنشين
نشيمني است ز مردم تهي بيا بنشين
پر گياه حسرتي خواهد دمانيدن ز خاک
در
پي اين کاروان اشگ جهان پيماي من
نوشت نسخه امساک و صبر هر که گرفت
به جز تو
در
مرض فقر نبض بيماران
تا بر سپهر از زر انجم بود نشان
دست
در
نثار تو بادا درم فشان
رايت فتح قريب ميشود اينک بلند
کايت فتح قريب آمده
در
شان خان
دور نباشد اگر غيرت پروردگار
در
گذراند ز دور مدت فرمان خان
از صله بي شمار
در
چمن روزگار
شد لقبش محتشم مرغ غزل خوان خان
آن منتظر گدازي چشم سياه او
جانيست
در
تن نگه گاه گاه او
خوش کامرانيست
در
اثناي قهر و خشم
ديدن به دست ميل عنان نگاه او
چون به رخ عرق فشان ميکشي آستين فرو
آب حيات ميرود پيش تو
در
زمين فرو
بي خبر آمدي فرو
در
دل بينواي من
شاه به خانه گدا نامده اين چنين فرو
وجه سفيد ره نيم سجده توست واي اگر
خاک
در
سراي تو ريزدم از جبين فرو
هشدار اي غزال که صد جا نشسته اند
صيد افکنان دست هوس
در
کمين تو
زين دستبردها چو نگين
در
حصار باش
تا هست ملک حسن به زير نگين
زهي بالا بلندان سر به پيش از اعتدال تو
مقوس ابروان
در
سجده مشگين هلال تو
گرفته تيغ تو چون
در
نيام ناز قرار
نويد قتل به جان هاي بي قرار مده
آن کرد گرفتارم کز زلف بتان افکند
در
راه بني آدم گيرنده ترين دامي
اقبال ظفر پيوند
در
کار جهانباني
اقبال وليخا نيست اقبال وليخاني
آن ضبط و پي افشردن
در
ضبط اساس ملک
بعد دو جهاني داشت از طاقت انساني
در
ملک سخا جاهيست کانجا به رضاي او
يک مورچه مي بخشد صد ملک سليماني
از دور فلک دورش دور است که بي جنبش
دست دگرست اينجا
در
دايره گرداني
در
مدح وليخان باد برپا علم کلکش
تا محتشم افرازد رايات سخن راني
در
پناهت تا قيامت زينت عالم دهند
با عليخان ميرزا آن عالم آراي دگر
در
ثنايت محتشم توفيق يابد گر بود
يک دو روزي ديگرش باقي ز عمر مختصر
ز پنج نوبت عدل بلند طنطنه ات
فتاده غلغله
در
هفت گنبد دوار
ز آفتاب فتنه گشتند ايمن از دوران که باز
خويش را
در
سايه داراي دوران يافتند
در
چشم دهر کرد ز چرخم بزرگتر
کوچک نوازي که نمود آن بزرگوار
در
عين افتقار رساندم به آسمان
از مقدم مبارک او فرق افتخار
هر ذره شد ز جسم خراب من اختري
سر زد چو
در
خرابه من آفتاب وار
باران عام رحمت او برخلاف رسم
در
تن اساس عمر مرا کرد استوار
اي پر گشاده شهباز هرجا کني نشيمن
چون بيضه چرخ نه تو
در
زير شهپرت باد
خورشيد با کواکب تا گرد دهر گردد
جبريل با ملايک
در
پاس لشگرت باد
تا موکب جلالت
در
ملک خويش گنجه
افزوده بر ممالک صد ملک ديگرت باد
پادشاه محتشم مه رايت انجم حشم
کز سپاه فتنه بادا حشمت او
در
حصار
پاکش از ديده غير و به دلم ساز مقام
که
در
او مردم بيگانه ندارند قرار
رشگ بر شاه نشين دل من دارد خلد
که
در
او حوروشي چون تو گرفتست قرار
مطلع مهر شود کلبه تاريکم اگر
از جمال تو بر او عکس فتد
در
شب تار
محتشم کشته آنست که
در
کلبه خود
شمع مجلس کندت اي مه خورشيد عذار
رياض چرخ ز انجم شکوفه نارنج
چو ريخت
در
دو نفس شد برش رياض آرا
گليم تيره فرعون شب
در
آب انداخت
يد کليم کزو يافت بر و بحر ضيا
گشود شب
در
صندوق آبنوس از صبح
وز آن نمود زري سکه اش به نام خدا
ز قوم هود که يک نيمه
در
زمين رفتند
درو کننده نيمي دگر به داس صبا
در
آب کوچه پديد آورنده از هر سو
به محض صنع مشبک کننده دريا
شکاف
در
قمر افکن به آسمان بلند
به دهر غلغله افکن ز بانگ و اعجبا
براي گفتن تسبيح خويش
در
کف وي
زبان دهنده و ناطق کننده حصبا
مکان دهنده آن مهر منجلي
در
غار
کشان ز تار عناکب بر او نقاب خفا
دگر باره حکمش دو نيم سازنده
کشنده نيمي از آنجا و
در
کشنده به جا
عنان مهر ز مغرب کشنده تا نزند
نماز کامل او خيمه
در
فضاي قضا
پي جواب حسن
در
سؤال ابن اخي
به نطق ضبي زبان بسته را لسان آرا
صفاي جان صعاليک ده ز حور و قصور
برغم باز رهان نقي
در
آن ماوا
در
التفات نهاني به اين اجله دين
که حصر معجزشان نيست کم ز حصر و حصا
به دست شاهد بستان زهر گل آينه ايست
در
او نموده رخ صنع بوستان آرا
تصور حکما آن که مي کنند پديد
قواي ناميه
در
چوب خشگ نشو و نما
در
آسمان و زمين کردگار را مطلب
که بي نياز نباشد نيازمند به جا
مصور صور بي مثال
در
ارحام
بنان کرده قلم کش قلم مرکب سا
زهي حکيم عليمي که
در
طلسم نبشت
هزار باب وقوف از قواي خمسه کجا
دهد به سامعه
در
کي که فرق يابد اگر
برآيد از قدم آشنا و غير صدا
دهد به لامسه حسي که
در
تحرک نبض
کند ميان صحيح و سقيم تفرقه ها
هزار رمز به جنبيدن زبان
در
کام
فرستد از دل گويا به خاطر شنوا
که تا خطوط شعاعي نمي رسد ز بصر
به مبصرات نهانند
در
حجاب خفا
چه راست داشته يارب به خويش لنگر او
علي الخصوص
در
ايجاد چرخ مستعلا
کدام شيوه ز حسن صفات او گويم
که شيوه اي دگرم
در
نياورد به ثنا
صفحه قبل
1
...
1120
1121
1122
1123
1124
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن