نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
در
نرد همتم کني آن لحظه امتحان
کافتد ز عشق کار به ترک سر و کلاه
غالب حريفي از همه رو داده بازيم
در
نرد دوستي که مساويست کوه و کاه
تا چند محتشم بود اي شاه محتشم
در
حبس ششدر غم هجر تو بي گناه
من و ملکي و خريداري مژگان سيهي
که فروشند
در
آن ملک به صدجان گنهي
شهسواري که به جولانگه حسنت امروز
انقلاب از نگهي ميفکند
در
سپهي
صورت به اين لطافت سيرت به اين نکوئي
در
جسم پاک حور است روح فرشته گوئي
شغل طبيعت اوست
در
عين خشم و اعراض
زان نرگس سخن گو دزديده عذر گوئي
در
جستجوي ما نيست هيچت تعلل اما
گاهي که جمع گرديد اسباب تندخوئي
بوي بهشت دارد اين باغ اگرچه حالا
در
وي مشام جان راست وقت بنفشه بوئي
در
پاکدامني ها دخلي ندارد اما
مانند خرقه پوشان دامان خرقه شوئي
نکشد ناز مسيح آن که تو جانش باشي
در
عنان گيري عمر گذرانش باشي
حال دهشت زده اي خوش که دم عرض سخن
در
سخن بندي حيرت تو زبانش باشي
اي دل از وي همه
در
نعمت وصلند تو چند
ديده بان مگسان سرخوانش باشي
برقي از خانه زين مي جهد اي دل بشتاب
که دمي
در
صف نظارگيانش باشي
چو ممکن نيست بودن بي بلا بسيار ممنونم
که افکندست عشقم
در
بلاي سرو بالائي
مباش اين همه اي گنج حسن
در
دل غير
بيا که هست مرا نيز کنج ويراني
درآ ز
در
اي جان که محتشم بي توست
مثال صورت ديوار و جسم بي جاني
باز بر من نظر افکنده شکار اندازي
به شکار آمده
در
دشت دلم شهبازي
خون بهاي دو جهانست
در
اثناي عتاب
از لبش خنده اي از گوشه چشمش نازي
سهم کشنده ناوکي مي کشدم که
در
پيم
داده عنان رخش کين صيد کشي کمان کشي
اي منم از خمار غم کز تازه دگر
ساقي عشق
در
قدح کرده شراب بي غشي
در
بحر دل هوائي گرديده شورش انگيز
وز جاي خويش جنبيد درياي اضطرابي
گنجشک را چه طاقت
در
عرصه اي که آنجا
گرم شکار گردد سيمرغ کش عقابي
از ما اثر چه ماند
در
کشوري که راند
کام از هلاک درويش سلطان کاميابي
اي محتشم درين بزم مردانه کوش کايام
بهر تو کرده
در
جام مردآزما شرابي
عقابي
در
رسيد از اوج استيلا و پيش وي
به جز تسليم نتوانست صيد ناتوانائي
شکارانداز صيادي برآمد تيغ کين بر کف
فکند آشوب
در
وحشي شکاري بند برپائي
پي عذر قدومت محتشم تا دم آخر
بر آن
در
جبهه سائي آستان از سجده فرسائي
بر
در
درج قفل زدم يک چندي
عاقبت داد گشادش بت شکر خندي
لطف ممتاز کن آماده که آمد بر
در
بي نياز از تو جهاني به تو حاجتمندي
مژده اي درد که
در
دام تو افتاد آخر
نامفيد به دوائي بالم خورسندي
ندادي اختيار کشتن من ترک چشمت را
که
در
جان باختن بي اختياريهاي من بيني
نشد
در
جام بهر امتحانم باده وصلت
که با چندين هوس پرهيزگاريهاي من بيني
همچو خاشاکي که بادش
در
ربايد ناگهان
خواهد از جاکندنم جولان تازي ابرشي
باده اي کامروز دارد سرخوشم از بوي خود
هوش فردا کي گذارد
در
چو من درياکشي
از وثاق محتشم فردا برون خواهد دويد
خانه سوزي
در
شهر افکني مجنون وشي
هلاک از نرگس بيمار خواهي ساخت آن روزم
که
در
خون خواريش امروز ناپرهيزتر سازي
ز نايابي
در
وصل تو قيمت ياب تر گردد
محيط حسن را هرچند طوفان خيزتر سازي
به زبان جور ممکن بود امتحان عاشق
تو به تيغم آزمودي و همان
در
امتحاني
در
عشق مي دهند به مقدار رنج گنج
تا تن به زير بار گران آورد کسي
کوتاب تير و ناوک پران که خويش را
در
جرگه تو سخت کمان آورد کسي
بازار عشق ز آتش غيرت شود چو گرم
کي
در
خيال سود و زيان آورد کسي
اي محتشم ار دهرت همسايه مجنون کرد
خوش باش که جا
در
عشق پهلوي کسي داري
رفتي و رفت بي رخت از ديده روشني
در
ديده ماند اشکي و آن نيز رفتني
آن تن ز پافتاد که
در
زير بار عشق
از کوههاي درد نکردي فروتني
پيدا شد از فروغ رخت بر کدام دشت
در
لاله ها طراوت گلهاي گلشني
در
سير چمن ديدم سرو چمن آرائي
زيبا تن و اندامي رعنا قد و بالائي
با آن که جهانگيرست شمشير زبان من
از سحر خيالاتم
در
عرض تمنائي
هان اي سر سودائي راز هوس گرمست
پا
در
ره سودانه اما نخوري پائي
سختي راه محبت را دليل اين بس که تو
در
نخستين منزلي هرچند ره طي ميکني
ساقيا بر ساحل غم مانده ام وقتست اگر
کشيت ساغر روان
در
قلزم مي ميکني
سنبل از تاب جمالت مي نشيند
در
عرق
زلف را هرگه نقاب روي پر خوي ميکني
آهوان
در
پايت اي مجنون از آن سر مي نهند
کاشنائي با سگ ليلي پياپي ميکني
آن که هرگز نزد از شرم
در
معشوقي
امشب افکند به سويم نظر معشوقي
امشب از پاي فتادم که پياپي مي کرد
در
دل من گذر از رهگذر معشوقي
امشب از من حرکت رفت که بيش از همه شب
يافتم
در
حرکاتش اثر معشوقي
متاع قرار و سکون
در
دل ما
درين عهد اکسير و عنقاست گوئي
هنوزت ز کين صورت خشم پنهان
در
آيينه چهره پيداست گوئي
سواد خط مژه ام زان فراق نامه سترد
که
در
وداع بنامم گذاشتي رفتي
به غير حسرت و مردن بري نداد آن تخم
که
در
زمين دل خسته کاشتي رفتي
لواي هجر که يک چند بود افکنده
تو
در
شکست غمش برفراشتي رفتي
دگر به زيستن محتشم اميد مدار
چنين که
در
تب مرگش گذاشتي رفتي
تفاوت ارچه شد پيدا که
در
خيل هواداران
يکي را کاستي حرمت يکي را محترم کردي
نرگس چشمت اي گل مي فکند دمادم
در
دل چاک چاکم اي مژه خارخاري
شکرستان جمال تو چنان مي خواهم
که
در
آنجا مگسي را نبود گنجائي
محتشم
در
صفت آري به شکر ريزي تو
طوطي نيست درين نه قفس مينائي
اختيار کشتنم دادي به دست مدعي
در
هلاک خويشتن بي اختيارم ساختي
شرمت از مهر و وفاي من نبودت اي دريغ
کز جفا
در
پيش مردم شرمساري ساختي
دم بسمل شدن
در
قبله بايد روي قرباني
مگردان روي از من تا ز قربان رونگرداني
دم خون ريختن از ديدن رويت مکن منعم
که کس
در
حالت بسمل نبندد چشم قرباني
ندارم
در
شب هجران درون کلبه احزان
به غير از ناله دم سازي وراي گريه دلسوزي
اين است که
در
جهان به صدرنگ
گرديده خزان بهارم از وي
در
زير قباش آن بدن بين
اينست که زير بارم از وي
آن درج عقيق بين مي آلود
اينست که
در
خمارم از وي
جوشن
در
صبر است شکيبنده دلان را
رخساره چون پنجه ماهي که تو داري
در
بزم سبک مي کندت محتشم امشب
بي لنگري شعله آهي که تو داري
آن بلبلم که جلوه آتش گل من است
در
دام آرزو نکشد رنگ و بو مرا
در
عاشقي مرا چه گنه کافريدگار
خود آفريده عاشق روي نکو مرا
محتشم چرخ گداي
در
ما گشتي اگر
شدي آن گنج روان ساکن ويرانه ما
اي زير مشق سر خط حسن تو افتاب
در
مشق با کشيدن زلف تو مشگ ناب
در
عالمي که رتبه حسن از يگانگيست
نه آينه است عکس پذير از رخت نه آب
آهم شرر فشان شده ياران حذر کنيد
کاين آه
در
تراوش باران آتش است
تيغش رقم حيات بزدود
با آن که هنوز
در
نيام است
در
محمل ناز مطمئن نيست
کش ناقه هنوز بي زمام است
ديگ هوس ز آتش اوست
در
جوش ولي هنوز خام است
سالها قطره زدن مور ضعيفي چو مرا
در
پي دانه خال تو عبث بود عبث
بي لبت تشنه چو مرديم شکيبائي ما
در
تمناي زلال تو عبث بود عبث
حديث درد مرا دهر
در
ميان انداخت
که شد حديث دگر درد پروران منسوخ
از خشگ سال ناز جهان ميشود خلاص
سال دگر که ماه تو
در
هاله ميرود
ز روي تست فروغ جهان مباد آن روز
که افتاب جمال تو
در
نقاب شود
شمشير قاطع اجل است آلت نجات
آنجا که گردن دل من مانده
در
کمند
از اضطراب درد تو بر بستر هلاک
افتاده ام چنان که
در
آتش فتد سپند
بندي شش جهتم فرد چو آن مهره نرد
کش جدا
در
عقب عقده ششدر بازند
خدنگ ناز تو تيريست کز کمان غرور
نجسته تا پروسوفار
در
نشان بدود
من و تغافل چشمي که سردهد چو نگاه
ز تيزي مژه
در
ريشه هاي جان بدود
فتاده نقد دلي
در
ميان صد دل بر
به عشوه گوي که بردارد از ميان بدود
دعاي دير اثر پيک آه مي طلبد
که
در
رکاب سرشگ سبک عنان بدود
سمند ناز چو راني گذر به محتشم آر
که
در
رکاب به اين پاي ناروان بدود
نزديک شد فرارم ازين عرصه کز قياس
در
بازي تو ماتي خود ديده ام ز دور
ميرم براي آن که ز چشم مشعبدش
شطرنج غائبانه توان باخت
در
حضور
صفحه قبل
1
...
1119
1120
1121
1122
1123
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن