نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
من نه مجنونم که خواهم روي
در
صحراکنم
خويش را مشهور سازم يار را رسوا کنم
اي کنج دلها مهر تو
در
سينه ام روزني
شايد تواني يافتن چيزي درين ويرانه هم
بر موي ميان هرگه از ناز کمربندي
در
زير زبان صدره گرد کمرت گردم
پاي
در
ملک محبت چو نهادم اول
از جنون راه سر کوي بلا پرسيدم
عقل
در
عشق تو انگشت ملامت بر من
آن قدر داشت که انگشت نما گرديدم
جراتم کرد چو
در
باغ تمتع گستاخ
اول از شاخ تمنا گل حرمان چيدم
نظر پاک چو
در
خلوت وصلم ره داد
هرچه آمد به نظر ديده از آن پوشيدم
محتشم نيست زيان
در
سخن مرشد عشق
من از آن سود نکردم که سخن نشنيدم
هان محتشم نزديک شد کز رستخيز عشق تو
آري قيامت
در
نظر نارفته از دنيا برون
تحرير يافت صورت و زلفت ولي هنوز
در
لرزه است خامه صورت نگار ازان
در
هجر مي دهي خبر آمدن به من
دانسته اي که صعب تر انتظار ازان
اي ابرويت به وقت اشارت زبان حسن
شهرت ده زبان دگر
در
زمان حسن
ز آمد شد خيال تو
در
شاه راه چشم
از يکدگر نمي گسلد کاروان حسن
خوبي به غايتي که زليخا نمي برد
در
جنب خوبي تو به يوسف گمان حسن
چشمت که گرم تربيت مرغ غمزه است
شهباز پرور آمده
در
آشيان حسن
ميداشت بهر فتنه آخر زمان نگاه
آيينه ات زمانه
در
آيينه دان حسن
در
وصف ديوانگان کوي عشقم جامباد
گر خلاصي جويم از زنجير سوداي تو من
هردم به بزم اي محتشم ساقي کشانت مي کشد
باشند
در
قيد ورع پرهيزگاران بيش ازين
غمزه ات محتاج افسون نيست
در
تسخير خلق
صاحب اعجاز را تعليم جادوئي مکن
بهترين وجهي است
در
يکتائي دهقان صنع
آن دو شهلا نرگس از باغ جمال انگيختن
چند بهر يک عطا کانهم نيايد
در
وجود
سايلي بتواند اسباب سئوال انگيختن
نيست
در
انديشه اکسير وصل او مرا
حاصلي غير از خيالات محال انگيختن
چون نيستيم
در
خور وصل اي اجل بيا
ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان
تا کرده رقيب آرزوي باده لعلت
هستيم بهم
در
پي خون از تو چه پنهان
يکي به کام حريفان نموده خنده ز لب
يکي به عارض تابنده همچو
در
ثمين
کوشم اندر معصيت چندان که گردم کشتني
تا بود
در
کشتن من بي گنه دلدار من
باش به هوش اي دل غافل که چرخ
در
ره او کنده نهان چاه من
ظلم بيداد است اما آتشي بي دود نيست
بي کسان را سوختن با ناکسان
در
ساختن
اگر
در
وادي وصلش نبودي يک جهان درمان
مرا تنها جهاني درد کي دادي خداي من
زهر چشمي شود صد چشمه خون محتشم جاري
چو افتد
در
ميان روز قيامت ماجراي من
بر نگاهش دوز چشم اي دل که مرهم کاري
در
ميان تيرباران نگه خواهد شدن
شاهانه رخش راندن آن خردسال بين
در
خردي آن بزرگي و جاه و جلال بين
بر ماه تازه پرتو حسنش نظر فکن
صد آفتاب تعبيه
در
يک هلال بين
رزق شاهنشهي حسن چه داند صنمي
که سجود
در
او سرزند از بوالهوسان
گرچه
در
ديده تر جاي تو نتوان کردن
به همين قطع تمناي تو نتوان کردن
در
دل تنگي و اين طرفه که نه گردون را
صدف گوهر يکتاي تو نتوان کردن
اي مسيحا دم که صد بيمار
در
پي ميروي
يک نفس بنشين دواي دردمندي چند کن
اي که
در
مهد همايون ميروي سلطان صفت
از زکوة سلطنت سوي گداي خويش بين
بينوا
در
دهر بسيار است اما محتشم
بينواي توست سوي بينواي خويش بين
خط رويت خاست يا
در
عهدت از طوفان حسن
آفتاب عالم آرا از غبار آمد برون
نقد قلب محتشم
در
بوته عشق بتان
رفت بر ناقص ولي کامل عيار آمد برون
حصار دل که شاهانند
در
تسخير آن عاجز
تو زيبا دلستان بستان تو رعنا پادشه بشکن
عاشق محروم مرد از رشگ
در
بزم وصال
با همه نامحرميها غير محرم هم چنان
خواستم از شربت وصلش دمي يابم حيات
کرد چشم قاتلش زهري عجب
در
کار من
محتشم هرگه نويسم شعر عاشق سوز خويش
آتش افتد از قلم
در
نسخه اشعار من
شرح افتادگي من چو شنيدي برخيز
در
خرام آي و به آن سرو خرامان برسان
داشت
در
کشتن من تيغ تو تعجيل ولي
زود آمد به سر اين دولت مستعجل من
به قول مدعيم ميکشي و نيستي آگه
که
در
غمي که منم عين مدعاي منست اين
فريب کيست دگر محتشم محرک طبعت
که نيست فاصله
در
نظمهاي بي صله تو
گفتم ز پند من شود تغيير
در
اطوار تو
تخفيف يابد اندکي بد خوشي بسيار تو
اي گردن بلند قدان
در
کمند تو
رعنائي آفريده قد بلند تو
خوش نرخ خنده تو به بازار آرزو
افکنده
در
مزاد لب نوشخند تو
قتلش رواست گر همه صيد حرم بود
آن صيد کاضطراب کند
در
کمند تو
چند افکني
در
آتش سوزان دل مرا
هست اين سياه روز دل من پسند تو
دل برگرفتي ز تو جانا اگر بدي
در
سينه من آن دل هجران پسند تو
داد دقت داده تا آورده جنبش
در
قلم
صانع يکتا براي حسن بي همتاي او
دوش چون ديدم نهان
در
روي آتشناک او
يافت کز جان عاشقم من سگ ادراک او
مدعي
در
مجلسم جا مي دهد پهلوي تو
تا شود آگاه اگر ناگاه بينم روي تو
باد را نگذارد از تدبير
در
کويت رقيب
تا نيارد سوي من روز جدائي بوي تو
بلند تا نشود
در
غمت حکايت من
نهفته با دل خود مي کنم شکايت تو
برابري به مه او روي نکرد مهي
که رو نساخت چو آيينه
در
برابر او
چشم مکحل باز کن بر عاشقان افکن نظر
گو
در
ميان مردمان عاشق کشي بنياد شد
بي محابا غوطه
در
درياي آتش خوردن است
بي حذر برقع کشيدن ز آفتاب روي او
نکهتش
در
جنبش آرد خفتگان خاک را
چون فشاند باد گرد از موي عنبر بوي او
در
قيامت کز زمين خيزند سربازان عشق
صد قيامت بيش خيزد از زمين کوي او
نرگس حاضرجوابش مي دهد
در
ره جواب
قاصدي را کز اشارت مي فرستم سوي او
چون برفروزد آينه زان آفتاب رو
رو سوي هر که آورد آتش زند
در
او
گشت به تلخکاميم ليک خوشم که
در
جهان
کس نکشيد همچو من آرزوي جفاي او
آهوي دشت از تو به کام و من اسير
در
شهر مانده همچو سگان داغدار تو
زخم ناخورده گذشتم زهم اي سنگين دل
در
کمان تير نگاه اين همه دارند نگاه
هزارخانه سيه ساز
در
کمين دارد
براي محتشم آن مه وراي چشم سياه
آنجا که بود بهر تو
در
خاک دامها
دام که پاره کرده ورام که بوده اي
سرگرميت چو برده به کسب هوا برون
خورشيدوار بر
در
و بام که بوده اي
در
حالت شکفتگي از رغم محتشم
حالت طلب ز طرز کلام که بوده اي
تشريف وصل
در
بر اغيار ديده اي
با دل قرار فرقت دلدار داده اي
از جوي يار بر سر آتش نشسته اي
وز رشگ غير بر
در
غيرت ستاده اي
پا از ره سلامت دوران کشيده اي
بر خورد
در
ملامت مردم گشاده اي
در
ميان شاهدان گل دگر باد بهار
کرده گل ريزي که خون از چشم بلبل ريخته
محتشم زاري کنان
در
پاي سرو سر کشت
آبروي خويش از عين تنزل ريخته
پيش چشم ساحرت هاروت از شرمندگي
نسخه هاي سحر را
در
چاه بابل ريخته
درياي عشق خوبان بحري نکوست اما
کشتي ما
در
آن بحر بد لنگري گسسته
ديوان محتشم را گه گه نظاره ميکن
شايد
در
او بيابي ابيات جسته جسته
در
پرده دارد آن مه مجلس نشين دريغ
رويي که طعنه بر مه گردون نشين زده
شيخ که دامن کش از بتان شده اي گل
داغ تو
در
آستين چو لاله نهفته
ابر براي شکست شيشه غنچه
در
بغل لاله سنگ ژاله نهفته
تن که نه قرباني بتان شود اولي
در
دهن گور آن نواله نهفته
آن چه خضر سالها شتافتش از پي
در
دو پياله مي دو ساله نهفته
پيش بناگوش او ز طره سيه پوش
برگ گل و لاله
در
گلاله نهفته
زان نگه قافله صبر گريزان وز پي
مژه ها تيغ
در
آن قافله خوابانيده
بيش از دي گرم استغنا زدن گرديده اي
غالبا امروز
در
آيينه خود را ديده اي
خواب گران صبح خبر داد ازين که دوش
در
بزم کرده آن چه توانسته بوده اي
گفتن چه احتياج که غيري نبوده است
در
خانه دلم که تو پيوسته بوده اي
گفتي دلت که برده ندانسته ام بگو
در
دلبري تو اين همه دانسته بوده اي
در
برم بهر خدمت شايسته رقيب
اي محتشم تو اين همه بايسته بوده اي
از غايت مضايقه
در
گفت و گو مرا
راضي به يک شنيدن دشنام کرده اي
در
غين مهر اين که مرا کشته اي نهان
تقليد مهرباني ايام کرده اي
ترسم دمار از من بي ته برآورد
مرد آزمايي که تو
در
جام کرده اي
از نسيم آن خطم
در
حيرت از صنع اله
کز گل انسان برآورد اين عبيرافشان گياه
در
جهانگير بست حسنت بي امان گوئي که هست
توامان با دولت سلطان محمد پادشاه
محتشم کايينه دل داده صيقل همچو من
در
دعاي دولتش بادا موافق سال و ماه
صفحه قبل
1
...
1118
1119
1120
1121
1122
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن