نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان سعدي
ازين
در
بر نوشتم نامه ليکن
نه آن سوزست کاکنون مي نويسم
دلبرا نازده
در
مار سر زلف تو دست
چه کند کژدم هجران تو چندين نيشم
گر به جان ناز کني گر نکنم
در
رويت
تا بداني که توانگر دلم ار درويشم
دلم به وعده وصل ار چه خوش کند سعدي
چو
در
فراق بوم همچنان پريشانم
مرا مصلحت نيست ليکن همان به
که
در
پرده باشي و بيرون نيايي
در
عهد تو اي نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند
در
هيچ زمانه اي نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند
دل
در
طلب تو رفت و دينم
جان نيز طمع کني يقينم
مواعظ سعدي
ثنا و حمد بي پايان خدا را
که صنعش
در
وجود آورد ما را
ما قلم
در
سر کشيديم اختيار خويش را
اختيار آنست کو قسمت کند درويش را
در
تو آن مردي نمي بينم که کافر بشکني
بشکن ار مردي هواي نفس کافرکيش را
در
ازل بود که پيمان محبت بستند
نشکند مرد اگرش سر برود پيمان را
عاشقي سوخته اي بيسر و سامان ديدم
گفتم اي يار مکن
در
سر فکرت جان را
خفته
در
وادي و رفته کاروان
ترسمش منزل نبيند جز به خواب
سعديا گر مزد خواهي بي عمل
تشنه خسبد کارواني
در
سراب
دريغ صحبت ديرين و حق ديد و شناخت
که سنگ تفرقه ايام
در
ميان انداخت
اي يار ناگزير که دل
در
هواي تست
جان نيز اگر قبول کني هم براي تست
شايد که
در
حساب نيايد گناه ما
آنجا که فضل و رحمت بي منتهاي تست
هر جا که پادشاهي و صدري و سروري
موقوف آستان
در
کبرياي تست
کوتاه ديدگان همه راحت، طلب کنند
عارف بلا، که راحت او
در
بلاي اوست
عاشق که بر مشاهده دوست دست يافت
در
هر چه بعد از آن نگرد اژدهاي اوست
اي دوست روزهاي تنعم به روزه باش
باشد که
در
فتد شب قدر وصال دوست
دور از هواي نفس، که ممکن نمي شود
در
تنگناي صحبت دشمن، مجال دوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه
در
سر سويداي بني آدم ازوست
پادشاهي و گدايي بر ما يکسانست
که برين
در
همه را پشت عبادت خم ازوست
هر که هر بامداد پيش کسيست
هر شبانگاه
در
سرش هوسيست
مطربان رفتند و صوفي
در
سماع
عشق را آغاز هست انجام نيست
از هزاران
در
يکي گيرد سماع
زانکه هر کس محرم پيغام نيست
آشنايان ره بدين معني برند
در
سراي خاص، بار عام نيست
باد صبح و خاک شيراز آتشيست
هر که را
در
وي گرفت آرام نيست
سنگي و گياهي که
در
آن خاصيتي هست
از آدميي به که درو منفعتي نيست
درويش تو
در
مصلحت خويش نداني
خوشباش اگرت نيست که بي مصلحتي نيست
صبحدمي که برکنم، ديده به روشناييت
بر
در
آسمان زنم، حلقه آشناييت
خلق جزاي بد عمل، بر
در
کبرياي تو
عرضه همي دهند و ما، قصه بي نواييت
راه تو نيست سعديا، کمزني و مجردي
تا به خيال
در
بود، پيري و پارساييت
طيران مرغ ديدي تو ز پاي بند شهوت
به
در
آي تا ببيني طيران آدميت
نادر از عالم توحيد کسي برخيزد
کز سر هر دو جهان
در
نفسي برخيزد
گرچه دوري به روش کوش که
در
راه خداي
سابقي گردد اگر بازپسي برخيزد
استاد کيميا را، بسيار سيم بايد
در
خاک تيره کردن، تا آنکه زر بباشد
بسيار صبر بايد، تا آن طبيب دل را
در
کوي دردمندان، روزي گذر بباشد
بانگ سحر برآمد، درويش را خبر شد
رطلي گرانش
در
ده، تا بيخبر بباشد
تا تطاول نپسندي و تکبر نکني
که خدا را چو تو
در
ملک بسي جانورند
اين سراييست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که
در
بند سراي دگرند
گل بيخار ميسر نشود
در
بستان
گل بيخار جهان مردم نيکو سيرند
سياه سيم زراندوده چون به بوته برند
خلاف آن به
در
آيد که خلق پندارند
نصيحت داروي تلخست و بايد
که با جلاب
در
حلقت چکانند
قضاي کن فيکونست حکم بار خداي
بدين سخن سخني
در
نمي توان افزود
کرمش نامتناهي، نعمش بي پايان
هيچ خواهنده ازين
در
نرود بي مقصود
پند سعدي که کليد
در
گنج سعد است
نتواند که به جاي آورد الا مسعود
دامن کشان که مي رود امروز بر زمين
فردا غبار کالبدش
در
هوا رود
صفحه قبل
1
...
1116
1117
1118
1119
1120
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن