نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
نيست همتاي تو امروز کسي
در
شوخي
اي همان گوهر يکتاي تو همتاي تو شوخ
محتشم بود ز ثابت قدمان
در
ره عشق
بردباري دلش از جا حرکتهاي تو شوخ
زده ام دوش به جرات
در
قصري کانجا
حاجب از جرم سجودي سر قيصر شکند
در
بزم کس نماند که پنهان ز ديگران
از نرگسش نشانه تير نظر نکرد
برد آن چنان دلم که نخستين نگاه را
در
دلبري مدد به نگاه دگر نکرد
جهان عشق چه بي قيد عالمي است که آنجا
شه جهان ز گداي
در
اجتناب ندارد
مگر نديده اي اندر صف نظار گيانم
که
در
کمان نگهت ناوک عتاب ندارد
سئوالهاست ز رازم رقيب پرده
در
تو را
که گر سکوت نورزد يکي جواب ندارد
غبار راه جنيبت کشان حسن تو را
بود دريغ که
در
چشم آفتاب کشند
سپار محتشم آخر زمام کشتي تن
به ساقيان که تو را
در
شط شراب کشند
به مرگ تلخ شود کام ناصحي که چنين
شراب صحبت ما تلخ
در
مذاق تو کرد
در
انتظار اين که تو ساقي شوي مگر
جان قدح طپان و دل شيشه آب بود
پاست فرشته داشت که
در
مجلسي چنان
بودي تو مست و عاشق مسکين خراب بود
ننهاد کس پياله ز کف غير محتشم
کز مشرب تو
در
قدحش خون ناب بود
ديوانه اي که غاشيه داري به کس نداد
تا پاي شهسوار بلا
در
رکاب بود
در
نامه عمل ملک از آدمي کشان
گر مي نوشت جرم تو را بي حساب بود
تنها گذشت و يکقدم از پي نرفتمش
پايم ز بس که
در
وحل اضطراب بود
از سگان ليليم حيران که
در
اطراف حي
با وجود آشنائي راه مجنون بسته اند
بسوز محتشم از آفتاب نقد و بساز
که روز هجر شب وصل
در
قفا دارد
با وجود رستگاري
در
صف زنهاريان
مي کنم صد ره دمي زان تيغ با زنهار ياد
ز آفتاب هجر مغز استخوانم گو بريز
در
چراغ مرده اين روغن همان نگيرم نبود
ناله از ضعف تنم گر برنيايد گو ميا
در
سراي سينه اين شيون همان گيرم نبود
فتاده بس که حديث من و تو
در
افواه
بهر که مي نگرم گفتگوي ما دارد
رسيد افکنده کاکل بر قفا طوري که پنداري
قيامت
در
پي سر آفت آخر زمان آمد
در
قمار عشق خود را مي نمودي خوش حريف
خوش حريفي از حريف آزاريت معلوم شد
شد آرميده سوار سمند و آخر جولان
فکنده زلزله
در
جان بي قرار من آمد
گر اشارت کند آن غمزه به فصاد نظر
در
شب تار به مژگان رگ جان بگشايد
تا شه وصل به دولت نزند تخت دوام
کي
در
مملکت امن و امان بگشايد
پس از هزار محل جويمش جريده جويابم
فلک ز رشگ نگهباني از زمين به
در
آرد
ز اختلاط نسيمي مگر هوا زده اي
که لاله
در
چمنت رنگ ياسمين دارد
چرا نمي نگرد نرگست دلير به کس
ز گوشه ها نظري گر نه
در
کمين دارد
هر دام که افکنده فلک
در
ره صيدي
پيوند بسر رشته گيسوي تو دارد
در
خز اين درد و دوا چه بگشايند
که غير بي جگر آنجا دوا قبول کند
که
در
انديشه اين بود که از جيب غرور
سر جرات تو برين مرتبه برخواهي کرد
کرد شهنشاه عشق بر
در
دل شد بلند
کشور بي ضبط را مژده سلطان رسيد
بر لب زخم دلم
در
نفس آخرين
شکر که از دست دوست شربت پيکان رسيد
دگر غوغاي مرغانست
در
نخجير گاه او
که آواز پر شهباز و بانک طبل باز آمد
در
بحر عشق محتشم از جان طمع ببر
کاين زورق شکسته به ساحل نمي رود
نرفت ناقه ليلي به خود سوي مجنون
کز آن طرف کشش دست
در
عماري زد
در
گرمي وصال تمامم بسوختي
اين نيم لطف از تو مرا ملتمس نبود
همه شب دست
در
آغوش خيالت دارم
کوري آن که مرا از تو جدا مي داند
زندگاني بي غم عشق بتان يکدم مباد
هر که اين عالم ندارد زنده
در
عالم مباد
گر ز حرمانش ندارم زندگي بر خود حرام
مرغ روحم
در
حريم حرمتش محرم مباد
بود
در
تسخير بيداري من دي با محال
آن محال امروز پنداري به امکان مي رسد
به طرف جوي اگر بگذري به اين حرکات
خرامش تو تحرک
در
آب نگذارد
ديده نمناک نگرداني اگر تشنه لبان
همه
در
دشت هوش کشته براي تو شوند
در
مجلسي که باده باغيار مي دهي
خون جگر حواله احباب مي شود
خيل سلطان خيالت کز قياس آمد برون
بگذرد
در
دل دمي صد بار اگر کم بگذرد
فلک هم
در
طلب سرگشته خواهد گشت تا ديگر
چنين ماهي ازين نيلوفري ايوان برون ايد
طبيب محتشم را نيست
در
عالم جز اين عيبي
که بر بالين بيماران هجران دير ميآيد
اگر از سوختن داغ کشد دست اولي است
هر که
در
خاطرش انديشه مرهم گذرد
نافه دارد بوئي از زلفت که بهر احترام
ايزدش
در
ناف آهوي ختن مي پرورد
تو زين سان محتشم نوميد چون هستي اگر ناگه
بشارت
در
رساند قاصدي کان نازنين آمد
شيرين قدري رخش وفا راند که فرهاد
با کوه غمش دست به جان
در
کمر آورد
در
باديه سيل مژه ام خار دمايند
تا ناقه او بر من مسکين گذر آورد
هرچند فلک طرح جفا بيشتر انداخت
در
وادي عشق تو مرا بيشتر آورد
فيضي که آتشين دم عيسي به مرده داد
در
دير ساقيان به مي ناب مي دهند
ترک ما ناکرده از بهر سفر پا
در
رکاب
ترکتاز لشگر هجران مرا پامال کرد
اول از اهمال دوران
در
توقف بود کار
ليک آخر کار خود بخت سريع اقبال کرد
بي گمان دولت به ميدان رخش سرعت مي جهاند
در
جنيبت بردنش هرچند دور اهمال کرد
هرسو چراغي محتشم افروزد از رخسارها
يک شمع چون
در
انجمن پرتو به جمهور افکند
صد ره اسباب ملاقات سگش از خون دل
محتشم گر
در
هم آرد پاسبان برهم زند
تو قبله رقيبي و من
در
سجود تو
کز بار مرگ پشت اميدم خميده باد
ملامت گو که گاهي همچو ماه از روزنت بيند
بيايد کاشکي
در
روزن چشم منت بيند
قضا از آسمان هرگه
در
بيداد بگشايد
زمين بر من زبان بهر مبارک باد بگشايد
از شيشهاي چرخ به دور تو بي وفا
در
جام عاشقان همه زهر جفا چکد
در
عرض درد ريختن آبرو خطاست
گيرم ز ابردست طبيبان دوا چکد
شدم از سنگدليهاي تو خورسند به اين
که کسي
در
دلت از وسوسه راهي نکند
من گرفتم گه نگه
در
تو گناهست اي بت
بنده اين حوصله دارد که گناهي نکند
دي صبح دم که عارض او بي نقاب بود
چيزي که
در
حساب نبود آفتاب بود
صد عشوه کرد ليک مرا زان ميانه کشت
نازي که
در
ميانه لطف و عتاب بود
از دام غير جسته ز پر کارئي که داشت
مي آمد آرميده و
در
اضطراب بود
چو کار به رغم از اميد وصل تنگ شود
سرور
در
دل عاشق گران درنگ شود
چو سنگ تفرقه بخت افکند به راه وصال
سمند سعي
در
آن سنگلاخ لنگ شود
هزار خانه توان
در
ره فراغت ساخت
چو عشق خانه برانداز نام و ننگ شود
هواي غير تصرف کند چو
در
معشوق
عذار شاهد عصمت شکسته رنگ شود
دمي که تير ستم
در
کمان خشم نهاد
کشيد بر من و سوي دگر روانش کرد
توبه چون محتشم از مي مدهيدم زينهار
قصد جان خاصه
در
ايام شرابم مکنيد
نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد
که من ديوانه گردم بازو خلقي
در
عذاب افتد
گرديد عام نشاء عشق آن چنانکه يافت
آثار آن چرنده
در
آب و گياه خود
دو چشم جادويت آهسته از کمان اشارت
زنند تير که
در
سنگ خاره کارگر آيد
سينه چاکانرا چه نسبت با کسي کز نازکي
نيم چاکي گاه گاهش
در
گريبان مي شود
سيه روزم ولي هستم پرستار آفتابي را
که عالم را منور
در
شب دي جور ميدارد
راست قوليهاي او
در
ماجراهاي نهان
با چو من کج بحث و کافر ماجرائي حيف بود
در
عشق کس نداد شرابي به محتشم
از ماسوا سواي تو هم تلخ و هم لذيذ
دشنام تلخ زود مکن بس که
در
مذاق
زهريست اين که بيشتر است از شکر لذيذ
زين بيشتر رکاب ستم سر گران مدار
در
راه وصل اين همه کوته عنان مدار
بر خاکساران بي خبر مستانه بر رخش جفا
در
شاه راه دلبري خوش ميدواني اي پسر
سرلشگر جنونم و
در
دشت گمرهي
بر رغم عقل راهنمون مي کنم به سر
اگر دگر سر تسخير محتشم داري
همين بس است که يک عشوه اش کني
در
کار
دمي که نوبت عشقت زدم به ملک عدم
نبود
در
عدم آوازه وجود هنوز
که شد به مي سبب آلايش وجود تو را
نيامده گنهي از تو
در
وجود هنوز
نموده رشحه کشيها نهالت از مي ناب
نکرده
در
چمن سرکشي نمود هنوز
دوش گستاخانه زلفش را گرفتم
در
خيال
دستم از دهشت چو بيد امروز مي لرزد هنوز
سرنهادند حريفان همه
در
راه صلاح
سر من خاک ره خانه خمار هنوز
تا ز بالا و قدش درزند آتش به جهان
فتنه
در
رهگذرش چشم براهست امروز
بود بي زلفت اگر يوسف حسني
در
چاه
به مدد کاري او بر لب چاهست امروز
گرچه حسن لن تراني بست راه آرزو
من همان صيت طلب مي افکنم
در
طور باز
وه که
در
بازار رسوائي عشق پرده سوز
شاهدان از باده نابند نامستور باز
به نام نامي محمود
در
قلمرو عشق
زدند سکه شاهي ولي طفيل اياز
صفحه قبل
1
...
1116
1117
1118
1119
1120
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن