نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان سعدي
من
در
قدم تو خاک بادم
باشد که تو بر سرم نهي گام
در
دام غمت چو مرغ وحشي
مي پيچم و سخت مي شود دام
جز نقش تو نيست
در
ضميرم
جز نام تو نيست بر زبانم
چون
در
تو نمي توان رسيدن
به زان نبود که تا توانم
دست چو مني قيامه باشد
با قامت چون تويي
در
آغوش
گر کشته شوم عجب مداريد
من خود ز حيات
در
شگفتم
باري بگذر که
در
فراقت
خون شد دل ريش از اشتياقت
تو خنده زنان چو شمع و خلقي
پروانه صفت
در
احتراقت
ما خود ز کدام خيل باشيم
تا خيمه زنيم
در
وثاقت؟
بس ديده که شد
در
انتظارت
دريا و نمي رسد به ساقت
تو مست شراب و خواب و ما را
بيخوابي کشت
در
تياقت
نه قدرت با تو بودنم هست
نه طاقت آنکه
در
فراقت
زين بحر عميق جان به
در
برد
آنکس که هم از کنار برگشت
گفتم ز تو کي برآيد اين دود
کت آتش غم
در
اندرون نيست؟
گر بکشد و گر معاف دارد
در
قبضه او چو من زبون نيست
در
دهر وفا نبود هرگز
يا بود و به بخت ما کنون نيست
در
پاي تو هرکه سر نينداخت
از روي تو پرده بر نينداخت
در
تو نرسيد و پي غلط کرد
آن مرغ که بال و پر نينداخت
کس با رخ تو نباخت اسبي
تا جان چو پياده
در
نينداخت
بارت بکشم که مرد معني
در
باخت سر و سپر نينداخت
جان داد و درون به خلق ننمود
خون خورد و سخن به
در
نينداخت
روزي گفتم کسي چون من جان
از بهر تو
در
خطر نينداخت
با آنکه همه نظر
در
اويم
روزي سوي ما نظر نينداخت
جز سوي تو ميل خاطرم نه
جز
در
رخ تو مرا نظر ني
دستي ز غمت نهاده بر دل
چشمي ز پيت فتاده
در
گو
يا از
در
عاشقان درون آي
يا از دل طالبان برون شو
آن يار که عهد دوستاري بشکست
مي رفت و منش گرفته دامان
در
دست
بي تو همه هيچ نيست
در
ملک وجود
ور هيچ نباشد چو تو هستي همه هست
خيزم بروم چو صبر نامحتملست
جان
در
قدمش کنم که آرام دلست
چون حال بدم
در
نظر دوست نکوست
دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست
شب نيست که چشمم آرزومند تو نيست
وين جان به لب رسيده
در
بند تو نيست
مقراض به دشمني سرش برمي داشت
پروانه به دوستيش
در
پا مي مرد
بر مرده صد ساله اگر برگذرد
در
حال ز خاک تيره سر بردارد
اي باد چو عزم آن زمين خواهي کرد
رخ
در
رخ يار نازنين خواهي کرد
آن را که جمال ماه پيکر باشد
در
هرچه نگه کند منور باشد
آيينه به دست هرکه ننمايد نور
از طلعت بي صفاي او
در
باشد
آن را که نظر به سوي هر کس باشد
در
ديده صاحبنظران خس باشد
قاضي به دو شاهد بدهد فتوي شرع
در
مذهب عشق شاهدي بس باشد
هر سرو که
در
بسيط عالم باشد
شايد که به پيش قامتت خم باشد
گر دست تو
در
خون روانم باشد
منديش که آن دم غم جانم باشد
آهو بره را که شير
در
پي باشد
بيچاره چه اعتماد بر وي باشد؟
نگذاشت که آفتاب بر من تابد
آن سايه گران چو ابر
در
پيش آمد
در
خرقه توبه آمدم روزي چند
چشمم به دهان واعظ و گوش به پند
گويند مرو
در
پي آن سرو بلند
انگشت نماي خلق بودن تا چند؟
محبوب که تازيانه
در
سر شکند
به زانکه ببيند و عنان برشکند
در
مذهب عشق هر که جاني دارد
روي دل ازو به هر که دنيي نکند
ياري دارند مثل و مانندش نيست
در
دنيي و آخرت هم او مي خواهند
من دوش قضا يار و قدر پشتم بود
نارنج زنخدان تو
در
مشتم بود
سوداي تو از سرم به
در
مي نرود
نقشت ز برابر نظر مي نرود
چون صورت خويشتن
در
آيينه بديد
وان کام و دهان و لب و دندان لذيذ
صفحه قبل
1
...
1114
1115
1116
1117
1118
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن