167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان سعدي

  • من در قدم تو خاک بادم
    باشد که تو بر سرم نهي گام
  • در دام غمت چو مرغ وحشي
    مي پيچم و سخت مي شود دام
  • جز نقش تو نيست در ضميرم
    جز نام تو نيست بر زبانم
  • چون در تو نمي توان رسيدن
    به زان نبود که تا توانم
  • دست چو مني قيامه باشد
    با قامت چون تويي در آغوش
  • گر کشته شوم عجب مداريد
    من خود ز حيات در شگفتم
  • باري بگذر که در فراقت
    خون شد دل ريش از اشتياقت
  • تو خنده زنان چو شمع و خلقي
    پروانه صفت در احتراقت
  • ما خود ز کدام خيل باشيم
    تا خيمه زنيم در وثاقت؟
  • بس ديده که شد در انتظارت
    دريا و نمي رسد به ساقت
  • تو مست شراب و خواب و ما را
    بيخوابي کشت در تياقت
  • نه قدرت با تو بودنم هست
    نه طاقت آنکه در فراقت
  • زين بحر عميق جان به در برد
    آنکس که هم از کنار برگشت
  • گفتم ز تو کي برآيد اين دود
    کت آتش غم در اندرون نيست؟
  • گر بکشد و گر معاف دارد
    در قبضه او چو من زبون نيست
  • در دهر وفا نبود هرگز
    يا بود و به بخت ما کنون نيست
  • در پاي تو هرکه سر نينداخت
    از روي تو پرده بر نينداخت
  • در تو نرسيد و پي غلط کرد
    آن مرغ که بال و پر نينداخت
  • کس با رخ تو نباخت اسبي
    تا جان چو پياده در نينداخت
  • بارت بکشم که مرد معني
    در باخت سر و سپر نينداخت
  • جان داد و درون به خلق ننمود
    خون خورد و سخن به در نينداخت
  • روزي گفتم کسي چون من جان
    از بهر تو در خطر نينداخت
  • با آنکه همه نظر در اويم
    روزي سوي ما نظر نينداخت
  • جز سوي تو ميل خاطرم نه
    جز در رخ تو مرا نظر ني
  • دستي ز غمت نهاده بر دل
    چشمي ز پيت فتاده در گو
  • يا از در عاشقان درون آي
    يا از دل طالبان برون شو
  • آن يار که عهد دوستاري بشکست
    مي رفت و منش گرفته دامان در دست
  • بي تو همه هيچ نيست در ملک وجود
    ور هيچ نباشد چو تو هستي همه هست
  • خيزم بروم چو صبر نامحتملست
    جان در قدمش کنم که آرام دلست
  • چون حال بدم در نظر دوست نکوست
    دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست
  • شب نيست که چشمم آرزومند تو نيست
    وين جان به لب رسيده در بند تو نيست
  • مقراض به دشمني سرش برمي داشت
    پروانه به دوستيش در پا مي مرد
  • بر مرده صد ساله اگر برگذرد
    در حال ز خاک تيره سر بردارد
  • اي باد چو عزم آن زمين خواهي کرد
    رخ در رخ يار نازنين خواهي کرد
  • آن را که جمال ماه پيکر باشد
    در هرچه نگه کند منور باشد
  • آيينه به دست هرکه ننمايد نور
    از طلعت بي صفاي او در باشد
  • آن را که نظر به سوي هر کس باشد
    در ديده صاحبنظران خس باشد
  • قاضي به دو شاهد بدهد فتوي شرع
    در مذهب عشق شاهدي بس باشد
  • هر سرو که در بسيط عالم باشد
    شايد که به پيش قامتت خم باشد
  • گر دست تو در خون روانم باشد
    منديش که آن دم غم جانم باشد
  • آهو بره را که شير در پي باشد
    بيچاره چه اعتماد بر وي باشد؟
  • نگذاشت که آفتاب بر من تابد
    آن سايه گران چو ابر در پيش آمد
  • در خرقه توبه آمدم روزي چند
    چشمم به دهان واعظ و گوش به پند
  • گويند مرو در پي آن سرو بلند
    انگشت نماي خلق بودن تا چند؟
  • محبوب که تازيانه در سر شکند
    به زانکه ببيند و عنان برشکند
  • در مذهب عشق هر که جاني دارد
    روي دل ازو به هر که دنيي نکند
  • ياري دارند مثل و مانندش نيست
    در دنيي و آخرت هم او مي خواهند
  • من دوش قضا يار و قدر پشتم بود
    نارنج زنخدان تو در مشتم بود
  • سوداي تو از سرم به در مي نرود
    نقشت ز برابر نظر مي نرود
  • چون صورت خويشتن در آيينه بديد
    وان کام و دهان و لب و دندان لذيذ