نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
آن که مي کشتش خمار هجر
در
کنج ملال
از شراب وصل ساغرهاي مالامال زد
در
تب عشقم هوس فرمود نا پرهيزيي
کاين زمان تا حشر از آن پرهيزگارم شرمسار
هر کجا حيرانم اندر چشم گريانم توئي
روي
در
هرکس که دارم قبله جانم توئي
گرچه بنياد حضورم نيست زان مه بي قصور
جنبش افکن
در
بناي صبر و سامانم توئي
گرچه جاي ديگرم
در
بندگي چون محتشم
آن که او را پادشاه خويش ميدانم توئي
نگه ناکردنش
در
غير خرسندم چسان سازد
که من ميل نگه زان نرگس مخمور مي بينم
سرم ز کنگر غيرت بر اهل درد نما
مرا چو بر
در
دروازه بلا کشتي
منم کانداختم
در
بحر هجران کشتي طاقت
رسيدم چون به غرقاب بلا لنگر گران کردم
منم کاويخت چون هجران کمان خويش از دعوي
بزور صبر جرات
در
شکست آن کمان کردم
مدعي سررشته وصلت به چنگ آورده است
هست زلف
در
همت اينک به اين مغني گواه
حکم غيرت نيست
در
ملک دلم جاري بلي
از سياستهاي پيشين تايب است اين پادشاه
اي دل آتشپاره اي بودي تو
در
غيرت چرا
بر سر خود بيختي خاکستر بي غيرتي
شوق او را خفت تمکين من
در
خاطر است
من گراني چون کنم برعکس خاطرخواه او
چون من کجاست بوالعجبي
در
بسيط خاک
آب حيات بر لب و از تشنگي هلاک
در
دست وصل سوزن تدبير روز و شب
دل ز احتراز کرده نهان جيب چاک چاک
اين منم کز صيقل آئينه صدق و صفا
در
رخت آثار مهر خود هويدا کرده ام
نمي دانم چسان
در
ره فتادم
که رفت از تاب رفتن هم زيادم
دامن فشان رفتم برون زين انجمن وز غافلي
نقد وصالت ريختم
در
دامن تر دامنان
نمونه ايست دل من ز گرگ يوسف گير
که
در
نهايت حرمان به وصل متهم است
نظير لعل تو بسيار هست غايتش آن
که
در
خزانه سلطان خطه عدم است
گرچه هستم
در
بهشت وصل اي حوري نژاد
چون قرينم با رقيبان بي عذابي نيستم
دي که بهر قتل مي کردي شمار عاشقان
من يقين کردم که پيشت
در
حسابي نيستم
من که صد پيغام گستاخانه ات دادم هنوز
در
خور ارسال عاشق کش جوابي نيستم
اگر از آتشين دلها نسوزم خرمن حسنش
همان
در
خرمن عمر من افتد برق آه من
عجب که با همه عاشق کشي حسد نبري
که آن مسيح نفس روح
در
جسد کندم
بهر تسخير دلم پادشهي تازه رسيد
فکر خود کن که سپه بر
در
دروازه رسيد
مرا محل ستادن نماند
در
کويت
ز بس که با دگران لطف بي محل کردي
نبود بد عمل من چرا
در
آزارم
عمل به قول رقيبان بدعمل کردي
چه گويم نطقم آن قدرت ندارد
که اينجا کلک خود
در
جنبش آرد
داردم
در
زير تيغ امروز جلاد فراق
تا چه آيد بر سرم فردا زبيداد فراق
من که بودم مرغ باغ وصل حالم چون بود
با دل پرآرزو
در
دام صياد فراق
داشتم
در
زير بار عشق کاري ناتمام
چرخ گردون را تمام اما بامداد فراق
يار چون شد عمر
در
تعجيل بهتر اي طبيب
رو ببند حيله پاي عمر مستعجل مبند
چو مجنوني ببيني
در
بيابانها بپرس اي مه
که مجنون بيابان گرد محنت ديده من کو
دارم اندر پيش از دوري ره مشکل که هست
در
عدم ماوا گرفتن منزل آسان او
کاش بردي همره خويشم که گردانيدمي
در
بلاهاي سفر خود را بلاگردان او
چون محتشم از دردش مي کاهم و مي خواهم
رنجوري خود
در
خود مهجوري درمان ها
فرمود مرا سجده خويش آن بت رعنا
در
سجده فتادم که سمعنا واطعنا
ما دخل به خود
در
مي ديدار نگرديم
ما حل له شارعنا فيه شرعنا
در
زاريم از ضعف عمل پيش تو صد ره
ضعف الفرغ الاکبر و يارب فزعنا
در
دار شفايت مرضي دفع نکرديم
لکن کسل الروح من الروح دفعنا
ديده به ترک عافيت بر رخ ترکي افکنم
در
ستمش سزا دهم جان ستم سزاي را
باز فتاده
در
جهان شور که کرده محتشم
بلبل باغ عاشقي طبع غزل سراي را
کام که بوده
در
پيت گرم که مي نمايدم
حسن فزاست از رخت صورت اضطراب را
با دگران چها کند عشق که
در
مشارکت
رشک دهد ز کوه کن خسرو کامياب را
حسن تو
در
گل نهاد پاي ملک بر فلک
بس که نهادي بلند پايه اعجاز را
تيز نگاهي به بزم پرده برافکند و کرد
پرده
در
محتشم نرگس غماز را
که به فرمودن آن فعل تواضع فرماي
سجده
در
بزم گدايان تو فرموده تو را
شوم هلاک چو غيري خورد خدنگ تو را
که دانم آشتئي
در
قفاست جنگ تو را
تا همتم به دست طلب زد
در
بلا
دربست شد مسخر من کشور بلا
بر کوهکن ز رتبه مقدم نوشته اند
نام بلا کشان تو
در
دفتر بلا
چو افکنده ببيند
در
خون تنم را
کنيد آفرين ترک صيد افکنم را
مالک المک شوم چون ز جنون هامون را
در
روش غاشيه بردوش نهم مجنون را
گر تصرف نکند عشوه خوبان
در
دل
چه اثر عارض گلگون و قد موزون را
به يک نگاه مرا گرم شوق ساخت ولي
در
انتظار نگاه دگر گداخت مرا
ز سفته گوهري بگسسته ام سر رشته صحبت
در
ناسفته گوهر نثاري کرده ام پيدا
در
من فکند ديدن او لرزه واي اگر
داند که چيست واسطه اضطراب را
سيه ابريست چشمم
در
هواي هاله خطش
علامتهاي پيدا گشتن باران درو پيدا
به صد انديشه افکند امشبم آن تيز ديدنها
در
اثناي نگاه تيز تيز آن لب گزيدنها
صد ميل آتشين به گناه نگاه گرم
در
ديده تيز بين نظري ميکشد مرا
دلم ازسينه خواهد جست بيرون محتشم تا کي
بود تاب نشستن
در
دل آتش سپندي را
بنشين
در
حرم خاص دل اي دوست که من
دور دارم ز رخت ديده نامحرم را
به دستياري ما نايد آن مسيح نفس
اگر بود يد بيضا
در
آستين ما را
بيار پيک نظر محتشم نهفته فرست
که قاطعان طريقند
در
کمين ما را
نمودي يک وفا داديم پيشت داد جانبازي
بي او امتحاني نيز
در
بيداد کن ما را
هزار سلسله مو
در
پيت به خاک افتد
چو برقفا فکني موي عنبر آسا را
در
دل خاک از غمت آهي اگر برآورم
شعله آتشي کنم لوح مزار خويش را
بر رخ پر عرق مکش سنبل نيم تاب را
در
ظلمات گم مکن چشمه آفتاب را
عجب گيرنده راهي بود
در
عاشق ربائيها
نگاه آشناي يار پيش از آشنائيها
در
و ديوار معبدهاست از حرف ظهور او
که خواهد شد به رسوائي بدل آن نارسائيها
از خدا بهر تو خواهم صد بلا اما اگر
در
بلائي بينمت گردم بلاگردان تو را
زمين
در
جنبش آيد محتشم از اضطراب من
هواي جلوه چون جنبش دهد نخل بلندش را
بزم پر فتنه از آن طرز نگاهست امشب
فتنه
در
خانه آن چشم سياهست امشب
مي رسد يار کشان دامن و
در
بزم خروش
که آستان روب گدا دامن شاهست امشب
در
آغوش خيالش جان غم فرسوده را با او
حجاب اندر ميان نازکتر از پيراهنست امشب
ز بزم شحنه مجلس خدا را برمخيزانم
که نقد وصل دامن دامنم
در
دامنست امشب
سري کز باده بودي بر سر دوش سرافرازان
به هشياري من افتاده را
در
دامنست امشب
در
شاه راه عشق کشيدم ز پاي دل
صد خار غم به قوت غمخواري رقيب
در
دوست دشمني من درمانده مانده ام
بيچاره از محبت ناچاري رقيب
عشق اگر پاکست
در
انجام صحبت ميشود
رسم معشوقان نياز آئين عشاقان عتاب
يرات من بين که
در
جولان گهش بوسيده ام
دي زمين امروز نعل بادپا امشب رکاب
محتشم
در
لشگر صبر از ظهور شاه عشق
بودي تشويش امشب شور و امروز انقلاب
محتشم بر
در
عزلت زن و از سروا کن
صحبت اهل نصيحت که عذابست عذاب
خوش حريفيست که
در
وادي عشقت همه جا
خيمه با محتشم از لاف برابر زده است
رفته مهر از شکرت
در
شکرستان تو کيست
ما زدوريم مگس ران مگس خوان تو کيست
فاش
در
کشتن من گرچه نمي گوئي هيچ
جنبش لعل شکرخاي تو بي چيزي نيست
گوي ميدان محبت سر اهل نظر است
گرد اين عرصه مگرديد که سر
در
خطر است
به نيم معذرتي آن هم از زبان فريب
در
هزار شکايت ز نکته داني بست
ز پاي گرگ طمع دست حرص بند گشود
چو ناز او کمر سعي
در
شباني بست
رقيب بار سکون بر
در
تو گو بگشا
که محتشم ز ميان رخت کامراني بست
با بد آموزت مگر قانون الفت ساز نيست
که امشب تير تغافل
در
کمان ناز نيست
بس که دل گم گشته
در
نخجيرگاه دلبران
نيست گنجشکي که رد چنگال صد شهباز نيست
به قصد جان من
در
جلوه آمد قد رعنايت
به قربانت شوم جانا بميرم پيش بالايت
چو روي منکران عشق
در
محشر سيه گردد
نشان رو سفيديهاي ما بس داغ سودايت
اين چه ابروست که پيوسته اشارت فرماست
وين چه چشمست که با اهل نظر
در
سخنست
پاي يکي به علت ادبار نارواست
رخش يکي به عرصه اقبال
در
دو است
در
افتاب وصل يکي گرم اختلاط
قانع يکي ز دور به يک ذره پرتو است
اما ازين چه غم که کهن دوستدار او
در
خاطرش نشسته تر از عاشق نواست
شطرنج غايبانه شيرين به کوه کن
در
دل به صد شکفتگي نرد خسرو است
در
حرف زدن محتشم از حيرت آن رو
رفته است شعور تو ز اشعار تو پيداست
صفحه قبل
1
...
1114
1115
1116
1117
1118
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن