نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان سعدي
اشتر که اختيارش
در
دست خود نباشد
مي بايدش کشيدن باري به ناتواني
اي بر
در
سرايت غوغاي عشقبازان
همچون بر آب شيرين آشوب کارواني
گر
در
آفاق بگردي بجز آيينه تو را
صورتي کس ننمايد که بدو مي ماني
اين تواني که نيايي ز
در
سعدي باز
ليک بيرون روي از خاطر او نتواني
گرت
در
آينه سيماي خويش دل ببرد
چو من شوي و به درمان خويش درماني
آزاد بنده اي که بود
در
رکاب تو
خرم ولايتي که تو آن جا سفر کني
مقدور من سريست که
در
پايت افکنم
گر زان که التفات بدين مختصر کني
اي که نصيحتم کني کز پي او دگر مرو
در
نظر سبکتکين عيب اياز مي کني
به شرط آن که منت بنده وار
در
خدمت
بايستم تو خداوندوار بنشيني
ميان ما و شما عهد
در
ازل رفته ست
هزار سال برآيد همان نخستيني
مي آيي و
در
پي تو عشاق
ديوانه شده دوان به هر سوي
بر سر عشاق طوفان گو ببار
در
ره مشتاق پيکان گو بروي
صد نعره همي آيدم از هر بن مويي
خود
در
دل سنگين تو نگرفت سر موي
سرگشته چو چوگانم و
در
پاي سمندت
مي افتم و مي گردم چون گوي به پهلوي
آنان که به گيسو دل عشاق ربودند
از دست تو
در
پاي فتادند چو گيسوي
نپندارم که
در
بستان فردوس
برويد چون تو سروي بر لب جوي
چو
در
ميدان عشق افتادي اي دل
ببايد بودنت سرگشته چون گوي
صبر ديديم
در
مقابل شوق
آتش و پنبه بود و سنگ و سبوي
ور به خلوت با دلارامت ميسر مي شود
در
سرايت خود گل افشانست سبزي گو مروي
گر تماشا مي کني
در
خود نگر
يا به خوشتر زين تماشا مي روي
دانم که باز بر سر کويش گذر کني
گر بشنود حديث منش
در
نهان بگوي
و گر اين شب درازم بکشد
در
آرزويت
نه عجب که زنده گردم به نسيم صبحگاهي
گر من سخن نگويم
در
حسن اعتدالت
بالات خود بگويد زين راستتر گواهي
خيلي نيازمندان بر راهت ايستاده
گر مي کني به رحمت
در
کشتگان نگاهي
گر مرا بي تو
در
بهشت برند
ديده از ديدنش بخواهم دوخت
کاين چنينم خداي وعده نکرد
که مرا
در
بهشت بايد سوخت
خوب را گو پلاس
در
بر کن
که همان لعبت نگارينست
بس اي غلام بديع الجمال شيرين کار
که سوز عشق تو انداخت
در
جهان آتش
آستينم زد و از هوش برفتم
در
حال
راست گفتند که ديوانه پري مي زندش
مرا به صورت شاهد نظر حلال بود
که هرچه مي نگرم شاهدست
در
نظرم
دو چشم
در
سر هرکس نهاده اند ولي
تو نقش بيني و من نقشبند مي نگرم
چنان
در
خود کشم چوگان زلفت
کزو غافل بود گوي گريبان
ازو بپرس که دارد اسير بر فتراک
ز من مپرس که دارم کمند
در
گردن
بر آن گليم سياهم حسد همي آيد
که هست
در
بر سيمين چون صنوبر او
شاهد منجمست چه حاجت به شرح حال
در
وي نگاه کن که بداند ضمير تو
در
پاي لطافت تو ميراد
هر سرو سهي که بر لب جوست
در
عهد تو اي نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند
در
هيچ زمانه اي نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند
امروز جفا نمي کند کس
در
شهر مگر تو مي کني بس
جان
در
قدمت کنم وليکن
ترسم ننهي تو پاي بر خس
اي صاحب حسن
در
وفا کوش
کاين حسن وفا نکرد با کس
حاجت به
در
کسيست ما را
کاو حاجت کس نمي گزارد
بعد از طلب تو
در
سرم نيست
غير از تو به خاطر اندرم نيست
گر چون تو پري
در
آدميزاد
گويند که هست باورم نيست
مهر از همه خلق برگرفتم
جز ياد تو
در
تصورم نيست
صلحست ميان کفر و اسلام
با ما تو هنوز
در
نبردي
بگذشت و نگه کرد با من
در
پاي کشان، ز کبر دامن
دو نرگس مست نيم خوابش
در
پيش و به حسرت از قفا من
بسيار کسان که جان شيرين
در
پاي تو ريزد اولا من
بس
در
طلب تو ديگ سودا
پختيم و هنوز کار ما خام
صفحه قبل
1
...
1113
1114
1115
1116
1117
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن