نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان قاآني
ديدم ز دور
در
رخ تو آتشين دو شب
پنداشتم که جنگل آتش گرفته يي
در
طينت تو کرده خدا دل عوض گل
وانگه به دل آب به مهتاب سرشته است
بيناست خرد ليکن
در
عشق تو کورست
زيباست بهشت اما با حسن تو زشتست
گويي که خدا چون دل بدخواه خداوند
در
طينت تو تخم وفا هيچ نکشته است
در
خوبي تو نقصان يک موي نبينم
اينست که با مهر کست روي نبينم
پيش نظرم نقش جمال تو مصور
هر جا نگرم بام و
در
و خانه و برزن
از لاله تو رفته مرا خاري
در
پا
از نقره تو مانده مرا باري بر تن
اي سيمبر از جاي فزاخيز و فروريز
در
ساغر زرين يکي آن آتش بي دود
صد خار جفا
در
دلم از حسرت بشکست
آن باغ که شد تعبيه بر سرور وانت
با آنکه خورد خون جهان خاتم لعلت
در
زير نگين آمده ملک دو جهانت
تيغ وي اندر وغا هست يکي اژدها
خفته مرگ فجا
در
بن دندان او
اي ملک ملک بخش ملک تو معمور باد
در
غمرات خطر خصم تو مغمور باد
هشت باغ خلد را با هفت اقليم جهان
در
قباله نو عروسش شرط کابين بسته اند
باده گويي از دم روح القدس دارد نژاد
زانکه
در
تن دمبدم روح روان مي پرورد
مي شفيع ماست پنداري که با چندين گناه
در
دل و جانمان بهشت جاودان مي پرورد
ناصرالدين شه که دايه رأفتش
در
مهد ملک
کودکي شيراوژن و ملک ستان مي پرورد
نصرت از وجد و طرب
در
رقص کز بازوي شاه
کاخ دولت را ستون استواري يافتم
نخل ملکت
در
نما کز برگ ريز حادثات
خشک بودم تازه گشتم خوش بهاري يافتم
خاک ايران
در
طرب کز موج طوفان فتن
بس تلاطم داشتم اکنون قراري يافتم
ملک شه نازان که بودم
در
بلا و اضطراب
ايمنم تا چون اتابک پيشکاري يافتم
نبيني مگر کودک شيرخوار
که بادام و جوزش نهي
در
کنار
چو بادام و جوزش نهي
در
کنار
شود مغز را زان ميان خواستار
نبيني
در
آن بودني هاي نغز
همي پوست خايي ابر جاي مغز
کسي پاگذارد درين دايره
کش از عشق
در
جان فتد نايره
چنين درد
در
خورد هر مرد نيست
کسي جز حسين اهل اين درد نيست
نديدي که
در
عرصه کربلا
چسان بود صابر به چندين بلا
سکينه به زنجير و زينب به بند
رقيه بغل عابدين
در
کمند
هر آنکس که افزون بلاکش بود
فزونتر دلش
در
بلا خوش بود
بلا کش زرست و بلا آتشست
زر پاک بيغش
در
آتش خوشست
حيات روان
در
هلاک تنست
از آن رو که جان را بدن دشمنست
نه هر زن بود
در
سعادت بتول
نه هر مردي اندر شرافت رسول
بسي بد حسين نام
در
کوفيان
که شد کشته و شد به دوزخ روان
نه هرکس که او را بود نام نيک
بود
در
قيامت سرانجام نيک
لعلش
در
پرده ره جان زده
پرده ياقوت به مرجان زده
لاجرم آن بره آهو خرام
کرد چو
در
بنگه آهو مقام
تا که ترا گفت که شيدا شوي
در
برگي گرگ زليخا شوي
شير نيي بگذر ازين فکر خام
کاهوي وامانده
در
آري به دام
چند
در
اين خانه چرا مي کني
جلوه درين طرفه سرا مي کني
سگ بسرايي چو نمايد قرار
نيست
در
آن خانه ملک را گذار
جنت از آن گشته مهذب بسي
زانکه
در
او نيست معذب کسي
جا چو کند سيرت بد
در
بدن
روح گريزد به ضرورت ز تن
يا ني گويي که صحف انگليون
در
باغ همي پراکند عمدا
وز گريه ابر سبزه تو بر تو
چون خط تو خوش دميده
در
پيدا
پيش آي و درين بهار و فروردين
پرورده خم بريز
در
مينا
ياقوت روان بريز
در
ساغر
ها قوت روان بگير از صهبا
چند از غمت اي بت بهشتي رو
در
تاب بود دلم جحيم آسا
ما فتنه کشوريم و خفته به
فتنه
در
عهد خسرو والا
امروز به چاره کوش کار ارنه
در
نزد ملک تبه شود فردا
شاهي که به فر و فال دارايي
در
هر دو جهان نيابيش همتا
چون از بر رخش فتنه گيتي
چون
در
صف بار رحمت دنيا
بر راحت هرکه دردهد فرمان
در
ذلت هرکه بر کشد طغرا
اي شاه فلک فخيم که قاآني
در
پاي تو سوده فرق فرقدسا
عيد آمد و شد جهان فرسوده
در
پيري همچو دولتت برنا
در
سايه ظل حق بود فرت
تابنده به برو بحر چون بيضا
نه حالتي که کنم منع بيقراري دل
نه حيلتي که کشم
در
کنار جانان را
سپهر گردان
در
چنبر اطاعت تست
چنانکه گوي مطيعست خم چوگان را
ز وصل خوبان
در
هر چهار فصل جهان
شبان و روزان بستان کنم شبستان را
غافل که چو شد پي سپر وادي نيرنگ
در
وادي نيرنگ اجل پي سپر آيد
فرداست که
در
چشم عدو چشمه خورشيد
از مردمک چشم بتان تيره تر آيد
فرداست که
در
شأن تو از عالم بالا
آيات ظفر بيشتر از پيشتر آيد
گفتند ازين پيش بهم بيهده گويان
در
پارس نه جز تنگ قماش و شکر آيد
از فارسيان فتنه و آشوب نخيزد
زي پارس سپه از حشر
در
حشر آيد
زين مشت طرب پيشه نازک تن عياش
کي سختي ارباب وغا
در
نظر آيد
تنها نه همين تنگ طبرزد رسد از مصر
گه
در
عوض تنگ طبر زد تبر آيد
تا هست جهان صيت تو چون پرتو خورشيد
هر روز
در
اطراف جهان مشتهر آيد
آن دزد مردم آزار درزي اهل بازار
اين گرگ آدمي خوار
در
کسوت شباني
صيت بلا فکندند
در
ري وبا فکندند
سروي ز پا فکندند چون سرو بوستاني
خاقان ز فرط جودش کامي لقب نمودش
کاو رنگ و مهد بودش
در
عهد کامراني
چون
در
غمش ز هر تن برخاست شور و شيون
چون وقت کوچ کردن غوغاي کارواني
زان پس که خون دل خورد اين مصرع ارمغان برد
شهزاده کامران مرد نوميد
در
جواني
حال بخت مرا
در
چشم خود دادست جاي
گويدم کاين خواب چشم نرگس آساي منست
در
ميان سينه خود مير را دادست جاي
گويد اين سنگين دل چون کوه خاراي منست
پشه
در
سايه اقبال تو سيمرغ شود
باز از هيبت قهر تو کبوتر گردد
در
علاج غمش امروز بکن تدبيري
کانچه تدبير نمايي تو مقدر گردد
از کشت عمل بس است يک خوشه مرا
در
روي زمين بس است يک گوشه مرا
سايد سر از ادب به پايت شب و روز
آري دو سياه حلقه
در
گوش تواند
در
ميکده مست از مي نابم کردند
سرمست ز جرعه شرابم کردند
در
عهد ملک که باده مستي ندهد
اندر کف مست خنجر تيز نگر
بر روز ستاره تا کي افشاني بس
در
روز ستاره بالله را بيند کس
با آنکه هنوز از مي دوشين مستم
در
مهد طرب به خواب نوشين هستم
ره يافته
در
زلف دلاويز کجت
القصه به راه کج فتادست دلم
صبحست و به سرخي شفق آلوده
يا خون خلايقست
در
گردن او
ديوان محتشم کاشاني
دگر خواهند ديد احباب
در
بازار رسوائي
دوان عريان تني ژوليده موئي وحشي آسائي
صد رنگ بوالعجب هست
در
حسن ليک از آنها
بالاتر از سياهيست بالاي چشمت ابرو
آه من
در
صف عشاق به گردون شده آه
گر چنين دود کند آتش سوداي همه
تا غير خاص خويش نداند حديث او
راضي شدم که با همه کس
در
سخن بود
بلي گهي که نهي
در
کمان خدنگ تغافل
تغافل از دل مجروح محتشم نتواني
اغيار چو بسيارند
در
کوي تو پا کوبان
بنياد وصال مازين زلزله ويران به
چون من ز ميان رفتم دامن بکش از ياران
در
حشر گرت باشد يکدست بدامان به
شوخي که نرخ بوسه به جائي دهد قرار
در
کيش ما به حاتم طائي برابر است
از غير رو نهفتن و
در
پرده دم زدن
با صد هزار چهره گشائي برابر است
آن که کرد آزار دل را جوهر شمشير حسن
اختيارت هيچ
در
قطع دل آزاري نداد
جمعي که باهم اول بودند راست چون تير
در
کينه هم آخر کردند زه کمان را
ما با کسي که بوديم پيوسته بر
در
مهر
باب النزاع کرديم آن طرفه آستان را
به بازي آفتاب را چه گفتم ماه رنجيدي
دليرم کردي اول
در
سخن آنگاه رنجيدي
به گوش آمد صدايي
در
چنانم
که کرد از هزيمت مرغ جانم
چنان بيرون دويدم بيخودانه
که خود را ساختم گم
در
ميانه
من درمانده کز بيرون اين
در
به آن صياد جان بودم گمان بر
ز شست شوق تيري خورده بودم
که تا
در
مي گشودم مرده بودم
بخت چون بر نقد دولت سکه اقبال زد
هم شب شاهي
در
درويش فرخ فال زد
صفحه قبل
1
...
1113
1114
1115
1116
1117
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن