نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان سعدي
هرگز اين صورت کند صورتگري
يا چنين شاهد بود
در
کشوري
مي رود وز خويشتن بيني که هست
در
نمي آيد به چشمش ديگري
صد هزارش دست خاطر
در
رکاب
پادشاهي مي رود با لشکري
چون همايم سايه اي بر سر فکن
تا
در
اقبالت شوم نيک اختري
هر نوبتم که
در
نظر اي ماه بگذري
بار دوم ز بار نخستين نکوتري
از شرم چون تو آدميان
در
ميان خلق
انصاف مي دهد که نهان مي شود پري
جز صورتت
در
آينه کس را نمي رسد
با صورت بديع تو کردن برابري
گل نسبتي ندارد با روي دلفريبت
تو
در
ميان گل ها چون گل ميان خاري
عيش
در
عالم نبودي گر نبودي روي زيبا
گر نه گل بودي نخواندي بلبلي بر شاخساري
زندگاني صرف کردن
در
طلب حيفي نباشد
گر دري خواهد گشودن سهل باشد انتظاري
دلم ربودي و جان مي دهم به طيبت نفس
که هست راحت درويش
در
سبکباري
گر افتدت گذري بر وجود کشته عشق
سخن بگوي که
در
جسم مرده جان آري
گرت ارادت باشد به شورش دل خلق
بشور زلف که
در
هر خمي دلي داري
هزار نامه پياپي نويسمت که جواب
اگر چه تلخ دهي
در
سخن شکرباري
هر دم غم فراقش بر دل نهاد باري
هر لحظه دست هجرش
در
دل شکست خاري
ز هر چه هست گزيرست و ناگزير از دوست
چه چاره سازد
در
دام دل گرفتاري
در
اشتياق جمالش چنان همي نالم
چو بلبلي که بماند ميان گلزاري
حديث سعدي
در
عشق او چو بيهده ست
نزد دمي چو ندارد زبان گفتاري
تو
در
دل من از آن خوشتري و شيرينتر
که من ترش بنشينم ز تلخ گفتاري
اگر به صيد روي وحشي از تو نگريزد
که
در
کمند تو راحت بود گرفتاري
حکايت من و مجنون به يک دگر ماند
نيافتيم و بمرديم
در
طلبکاري
هنوز
در
دلت اي آفتاب رخ نگذشت
که سايه اي به سر يار مهربان آري
تو را چه غم که مرا
در
غمت نگيرد خواب
تو پادشاه کجا ياد پاسبان آري
ز حسن روي تو بر دين خلق مي ترسم
که بدعتي که نبودست
در
جهان آري
گناه عاشق بيچاره نيست
در
پي تو
گناه توست که رخسار دلستان داري
ندانم اي کمر اين سلطنت چه لايق توست
که با چنين صنمي دست
در
ميان داري
بسيست تا دل گم کرده باز مي جستم
در
ابروان تو بشناختم که آن داري
سحر سخنم
در
همه آفاق ببردند
ليکن چه زند با يد بيضا که تو داري
سعدي تو نيارامي و کوته نکني دست
تا سر نرود
در
سر سودا که تو داري
در
کس نمي گشايم که به خاطرم درآيد
تو به اندرون جان آي که جايگاه داري
اين طريق دشمني باشد نه راه دوستي
کآبروي دوستان
در
پيش دشمن مي بري
تو
در
کمند نيفتاده اي و معذوري
از آن به قوت بازوي خويش مغروري
بهشت روي من آن لعبت پري رخسار
که
در
بهشت نباشد به لطف او حوري
اگر به حسن تو باشد طبيب
در
آفاق
کس از خداي نخواهد شفاي رنجوري
ز چند گونه سخن رفت و
در
ميان آمد
حديث عاشقي و مفلسي و مهجوري
در
باغ رو اي سرو خرامان که خلايق
گويند مگر باغ بهشتست و تو حوري
هر سلطنت که خواهي مي کن که دلپذيري
در
دست خوبرويان دولت بود اسيري
جان باختن به کويت
در
آرزوي رويت
دانسته ام وليکن خون خوار ناگزيري
گر من سخن نگويم
در
وصف روي و مويت
آيينه ات بگويد پنهان که بي نظيري
گفتم مگر ز رفتن غايب شوي ز چشمم
آن نيستي که رفتي آني که
در
ضميري
اگر گلاله مشکين ز رخ براندازي
کنند
در
قدمت عاشقان سراندازي
بسي مطالعه کرديم نقش عالم را
ز هر که
در
نظر آيد به حسن ممتازي
تا به امروز مرا
در
سخن اين سوز نبود
که گرفتار نبودم به کمند هوسي
چون سراييدن بلبل که خوش آيد بر شاخ
ليکن آن سوز ندارد که بود
در
قفسي
به هر چه درنگرم نقش روي او بينم
که ديده
در
همه عالم بدين صفت هوسي
يار گرفته ام بسي چون تو نديده ام کسي
شمع چنين نيامدست از
در
هيچ مجلسي
خادمه سراي را گو
در
حجره بند کن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسي
غم و انديشه
در
آن دايره هرگز نرود
به حقيقت که تو چون نقطه ميانش باشي
وصفت آن نيست که
در
وهم سخندان گنجد
ور کسي گفت مگر هم تو زبانش باشي
غلام حلقه سيمين گوشوار توام
که پادشاه غلامان حلقه
در
گوشي
صفحه قبل
1
...
1111
1112
1113
1114
1115
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن