167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان قاآني

  • هر شبي ناله من خواب جهاني بربايد
    تا که در خواب نگارم به کسي رخ ننمايد
  • گيتي شيرين لبي نديده چو محمود
    خاصه در آن دم که مير را بستايد
  • گويي که امير امروز باشد نبي مرسل
    کز لحن ويش در گوش آواز سروش آيد
  • حالت بيمار خاصه در مرض دل
    وان مرض دل ز عشق دلبر عيار
  • دلهاي گشاده از غمت تنگ
    جان هاي عزيز در رهت خوار
  • در هند شنيده ام که طوطي
    شکر شکنست و سرخ منقار
  • ابروي تو اي ترک مگر تيغ اميرست
    کآورده جهان را همه در قبضه تسخير
  • از پس ديوار باغي گر صدايش بشنوي
    مي خوري سوگند کاينک بلبل آمد در خروش
  • نه علاج مي فرستي نه هلاک مي پسندي
    چو مريض روز بحران همه دم در انقلابم
  • مرا دليل بس اين در گشاد و بست جهان
    که رخ گشودي و بستي زبان گفتارم
  • به هواي مهر محمود چو ذره در نشاطم
    که چو آفتاب روزي به فلک برد اميرم
  • بس رنج در آماجگه عشق تو برديم
    مرديم و خدنگي ز کمان تو نخورديم
  • در بزم صفا صاف خوران صدر نشينند
    ما زير نشينان صف آلوده درديم
  • عبارتي که به بيگانه کس نمي گويد
    ادب نکردن و در حق آشنا گفتن
  • آن سنگدل که شيشه جانهاست جاي او
    آتش زند در آب و گل ما هواي او
  • گر صيت همتت شنود نطقه در رحم
    بيدست و پاي رقص کند از عطاي تو
  • در ملک آفرينش از فرش تا به عرش
    يک آفريده دم نزند بي رضاي تو
  • هر روز کافتاب ز مشرق کند طلوع
    تا شب چو ذره رقص کند در هواي تو
  • چندين هزار بار خرد جست و مي نيافت
    راهي که در دلست ترا با خداي تو
  • گر بدانم در بهشتم مي برند
    کافرم گر پاکشم از کوي تو
  • به پاي دوست روان سر بباز قاآني
    که در طريقت ما به بود سبکباري
  • امان خلق نيي از براي خلق عذابي
    بهار عيش نيي در فناي عيش خزاني
  • چگونه در سخن آيد حديث روي نکويت
    که حد حسن تو برتر بود ز درک معاني
  • من و دل من و زلف بتان بهم مانيم
    بدين دليل که جمعيم در پريشاني
  • در انگبين نه چنان پافروشدست مگس را
    کز آستان برود گر صد آستين بفشاني
  • دوست دارم که مرا در بر خود بنشاني
    شيشه را آن طرف ديگر خود بنشاني
  • زينطرف جام دهي زانطرفم بوس و لبم
    در ميان لب جان پرور خود بنشاني
  • چون نسيم سحرم ده شبکي اذن دخول
    چند چون حلقه مرا بر در خود بنشاني
  • کعبتين چشمي و من مهره چو نراد مرا
    مي زني مهره که در ششدر خود بنشاني
  • باک از خزان نداري گويي گل بهشتي
    ارزان به کف نيايي مانا در ثميني
  • کوهي چو بر سمندي شيري چو با کمندي
    چرخي چو با کماني دهري چو در کميني
  • تندر چگونه غرد تو گاه کين چناني
    خنجر چگونه برد در نظم دين چنيني
  • اي روي تو فرخنده ترين صنع الهي
    در مملکت حسن ترا دعوي شاهي
  • خاليست به رخسار تو چون مردمک چشم
    روشن کن چشم همه در عين سياهي
  • همنام ذبيحي و چو هاروت اسيرست
    در چاه زنخدان تو صد يوسف چاهي
  • ليک من چاه بر زنخ دارم
    کف به زير زنخ تو در چاهي
  • صفت کنند نکويان شهر را به جمال
    تو با جمال چنين در صفت نمي آيي
  • مگر معاينه ات بنگرند و بشناسند
    که چون ز چشم روي در صفت نمي آيي
  • چنان شيريني ارزان شد ز گفتارت که در عالم
    خريداري ندارد جز مگس دکان حلوايي
  • سحر جانم برآمد بي تو از لب
    گمان بردم تويي از در درآيي
  • بيم آنست که از پارس برآيد غوغا
    اين چه فتنه است که در شهر درانداخته يي
  • چون زلف عنبرين که بود زيب گردنش
    در شهر کس نشان ندهد عنبرينه يي
  • نهان ز چشم و در ميان هميشه گفتگوي تو
    زبان به شکر رحمتت گشاده شيرخوارها
  • نسيمي که در چمن شدي رهسپار پار
    هم امسال يافتست بر جويبار بار
  • چو در دانهاي خرد بلعلين پيالها
    و يا قطره هاي خون به گلگون رخ نگار
  • به مغز و دماغشان چو دانش کني مقر
    که منهم ز کامشان دوم زود در جگر
  • چنان چون به صبح عيد ملکزاده عجم
    مه برج احتشام در درج افتخار
  • همان حل مشکلات در اول نظر کند
    اگر ده اگر صدست اگر پانصد ار هزار
  • بر دانشش عقول چو نزد علي عقيل
    نه در زمره عدول توان جستنش عديل
  • سپهرت بر آستان محيطت در آستين
    اميران شه نشان به خاک تو ره نشين
  • حسد در دل عدوت چو چرک اندرون چغز
    به جوش آردش همي دمادم ز خار خار
  • ز اقبال ناصري نصيب تو نصر باد
    که جاويد در جهان بماناد روزگار
  • چو تيغ تو جمله را گهر در کنار باد
    بماناد نظمشان ز مدح تو يادگار
  • که پوست در پيکرش چو نار مي بترکد
    بخوشدش خون دل چو دانهاي انار
  • چو دل گهرهاي چند نهفته در بر همه
    چو قلب شهزاده شان دل از برون آشکار
  • بر سر سيمينه طشت طاسک زر بر نهاد
    در وسط طاس زر زرين پر بر نهاد
  • از فزعش ارغوان در خفقان اوفتاد
    ناميه همچون طبيب دست به نبضش نهاد
  • و يا گسسته ز مهر سپهر عقد پرن
    نموده در نيم شب به فرق نسرين نثار
  • بوته صفت در ميانش زر مکلس چراست
    بهر چه تکليس کرد اين همه زر عيار
  • صلصلکان فوج فوج خوش بهم آميخته
    پشت به غم داده خلق در نغم آويخته
  • در صف شهزادگان تو ز هنر سر صفي
    چون به قطار ايستند پيش ملک روزبار
  • دو دست خويش از اسف بهم بسايد همي
    که کاش قاآنيا بدي در اين روزگار
  • دهان نيستش وزو سخن ها کنند جعل
    ز عشق وي ابرويش در آتش فکنده نعل
  • که هرگز نديده ام بتي با وفاي او
    چو جاويد زنده است دلم در هواي او
  • دود تا بزورگام همي رخش در چرا
    دمد تا به فرودين همي از زمين گيا
  • هاصيد من تويي چه گرايم به سوي صيد
    صيدي به حضرتست که در مرغزار نيست
  • ور خوانمت غزال بيابان به خط و خال
    هرگز غزال در خور بوس و کنار نيست
  • او مدح خوان شاه جهانست لاجرم
    کس در همه زمانه بدين اعتبار نيست
  • شاهي که خاک از نظر پاک در کند
    وز نقد جود کيسه آمال پرکند
  • در عين سادگي همه نقشيم از آن قبل
    کز زنگ حرص آينه دل زدوده ايم
  • در بارگاه شه به ارادت ستاده ايم
    و اقبال خويش را به سعادت ستوده ايم
  • زآن بارگير روح که نارفته در گلو
    چون خون فرو رود برگ و پي بياوريد
  • زان شربتي که در گلوي نحل اگر کنند
    بر جاي نوش هوش کند قي بياوريد
  • در قم شراب نيست حريفان خداي را
    برتر نهيد گامي و از ري بياوريد
  • پوشيده روي تافته در موي بافته
    روح القدس اسير دو پتياره بينمت
  • در صحن فطرت تو معاني سراچه يي
    از لحن فکرت تو مغاني ترانه يي
  • از لطمه عتاب تو در جنبشست چرخ
    با موج آسکون چکند هندوانه يي
  • بي گرمي سخاي تو در ديگ آرزو
    هفتاد ساله پخته آمال خام باد
  • طومار عمر تيره مايي و از جفا
    طومار عمر زنده دلان در نوشته يي
  • يا تخم فتنه ييست که در مرغزار حسن
    از بهر بيقراري عشاق کشته يي
  • شاه جهان فريدون سلطان راستين
    کش جاي دست بيني عمان در آستين
  • شاهي که هست کشور او عالمي دگر
    در ملک جم بود به حقيقت جمي دگر
  • حالي مرا عنان تحمل رود ز دست
    هر گه که باد دست زند در عنان تو
  • گويند سوي چين نرود هيچ کاروان
    وين رسم باژگونه بود در زمان تو
  • ني ني چو من مديح جهاندار گفته يي
    کانباشتست از در و گوهر دهان تو
  • محراب وار خم شودم پشت بندگي
    گر در رسد اشاره ابرويي از غمت
  • جان کيست تن کدام صبوري چه تاب چيست
    گر در رسد بشارت يرغويي از غمت
  • ماني غبار مقدم شه را به بوي و رنگ
    زان در جهان فتاده هياهويي از غمت
  • از بس به گونه تيره و در حمله خيره يي
    پر غراب و چنگل شهباز بينمت
  • در پاي يار من به ارادت سرافکني
    ويحک چو جيش خسرو سرباز بينمت
  • غايب نگردد از نظر خلق رحمتش
    ماند همي به نور که در چشم مردمست
  • در نوک تيغ و نيش سنانش به روز رزم
    يک حمير اژدها و يک اهواز کژدمست
  • البرز کوه با همه برز و همه شکوه
    چون سنگريزه ييست کش آژيده در سمست
  • اي زلف دانمت ز چه دايم مشوشي
    زانرو مشوشي که معلق در آتشي
  • همچون محک سياهي و سايي به چهر يار
    مانا در آزمايش آن سيم بيغشي
  • در رتبه با مسيح همين فرق بس ترا
    کاو روح بخش بود و تو روح مجسمي
  • دزديده در تو راز دل خلق مدغم است
    دزديده همچو راز دل خلق مدغمي
  • شيرين تر از تويي نبود در جهان مگر
    گفتار من به مدح خديو معظمي
  • اي صف کشيده مژگان خوابم ربوده يي
    مانا تو در دو چشمم يک مشت سوزني
  • اي ترک خلخ اي بت روم اي نگار چين
    کامروز در زمانه به خوبي معيني