167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان سعدي

  • همچنانت ناخن رنگين گواهي مي دهد
    بر سرانگشتان که در خون عزيزان داشتي
  • گفته بودي با تو در خواهم کشيدن جام وصل
    جرعه اي ناخورده شمشير جفا برداشتي
  • لعل ديدي لاجرم چشم از شبه بردوختي
    در پسنديدي و دست از کهربا برداشتي
  • شمع برکردي چراغت بازنامد در نظر
    گل فرا دست آمدت مهر از گيا برداشتي
  • عمرها در زير دامن برد سعدي پاي صبر
    سر نديدم کز گريبان وفا برداشتي
  • هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم
    تو پهلوانتر از آني که در کمند من افتي
  • ز ابناي روزگار به خوبي مميزي
    چون در ميان لشکر منصور رايتي
  • من در پناه لطف تو خواهم گريختن
    فردا که هر کسي رود اندر حمايتي
  • چون خراباتي نباشد زاهدي
    کش به شب از در درآيد شاهدي
  • آن چه ما را در دلست از سوز عشق
    مي نشايد گفت با هر باردي
  • از تو روحانيترم در پيش دل
    نگذرد شب هاي خلوت واردي
  • بر بوستان گذشتي يا در بهشت بودي
    شاد آمدي و خرم فرخنده بخت بادي
  • چون گل روند و آيند اين دلبران و خوبان
    تو در برابر من چون سرو بايستادي
  • ايدون که مي نمايد در روزگار حسنت
    بس فتنه ها بزايد تو فتنه از که زادي
  • اول چراغ بودي آهسته شمع گشتي
    آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادي
  • گر در غمت بميرم شادي به روزگارت
    پيوسته نيکوان را غم خورده اند و شادي
  • خود کردن و جرم دوستان ديدن
    رسميست که در جهان تو آوردي
  • وين عشق تو در من آفريدستند
    هرگز نرود ز زعفران زردي
  • اي ذره تو در مقابل خورشيد
    بيچاره چه مي کني بدين خردي
  • چرا ما با تو اي معشوق طناز
    به صلحيم و تو با ما در نبردي
  • چه باز در دلت آمد که مهر برکندي
    چه شد که يار قديم از نظر بيفکندي
  • وان که را ديده در دهان تو رفت
    هرگزش گوش نشنود پندي
  • خاصه ما را که در ازل بوده ست
    با تو آميزشي و پيوندي
  • کاشکي خاک بودمي در راه
    تا مگر سايه بر من افکندي
  • تو خرسند و شکيبايي چنينت در خيال آيد
    که ما را همچنين باشد شکيبايي و خرسندي
  • هرگز نبود اندر ختن بر صورتي چندين فتن
    هرگز نباشد در چمن سروي بدين خوش منظري
  • ز ابروي زنگارين کمان گر پرده برداري عيان
    تا قوس باشد در جهان ديگر نبيند مشتري
  • گو تشنگان باديه را جان به لب رسيد
    تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندري
  • چو خوري داني اي پسر غم عشق
    تا غم هيچ در جهان نخوري
  • بخت آيينه ندارم که در او مي نگري
    خاک بازار نيرزم که بر او مي گذري
  • گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم
    نتوانم که به هر جا بروم در نظري
  • زان چه در پاي عزيزان افکنند
    ما سري داريم اگر داري سري
  • گر تو در آيينه تأمل کني
    صورت خود باز به ما ننگري
  • سعدي اگر کشته شود در فراق
    زنده شود چون به سرش بگذري
  • اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب
    گر ذوق نيست تو را کژطبع جانوري
  • گفتم اگر نبينمت مهر فرامشم شود
    مي روي و مقابلي غايب و در تصوري
  • يا شنيدي که در وجود آمد
    آفتابي ز مادر و پدري
  • گفتم از وي نظر بپوشانم
    تا نيفتم به ديده در خطري
  • رفتي و همچنان به خيال من اندري
    گويي که در برابر چشمم مصوري
  • فکرم به منتهاي جمالت نمي رسد
    کز هر چه در خيال من آمد نکوتري
  • تا دوست در کنار نباشد به کام دل
    از هيچ نعمتي نتواني که برخوري
  • چندان که جهد بود دويديم در طلب
    کوشش چه سود چون نکند بخت ياوري
  • آينه را تو داده اي پرتو روي خويشتن
    ور نه چه زهره داشتي در نظرت برابري
  • پند حکيم بيش از اين در من اثر نمي کند
    کيست که برکند يکي زمزمه قلندري
  • روزي آخر در ميان مردم آي
    تا ببيند هر که مي بيند پري
  • آفتاب از منظر افتد در رواق
    چون تو را بيند بدين خوش منظري
  • همراه من مباش که غيرت برند خلق
    در دست مفلسي چو ببينند گوهري
  • روزي مگر به ديده سعدي قدم نهي
    تا در رهت به هر قدمت مي نهد سري
  • نه حرامست در رخ تو نظر
    که حرامست چشم بر دگري
  • متحير نه در جمال توام
    عقل دارم به قدر خود قدري