167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان قاآني

  • تعالي الله که شد معمار انصاف جهانباني
    بناي معدلت را باز در ملک جهان باني
  • اگر صد پايه بالاتر رود از کاخ خود کيوان
    تواند کرد در کرياس ايوان تو درباني
  • تويي کز گوهر الماس گون تيغ تو در هيجا
    زمين خاوران شد معدن لعل بدخشاني
  • نيي موسي وليکن از پي او بار عفريتان
    نمايد نيزه در دستت به روز رزم ثعباني
  • الا تا در دل پاک صدف شکل گهر گيرد
    به طرز گفته من قطرهاي ابر نيساني
  • نمي گنجد جهان در جامه از شوق
    ز بس دارد به رويش شادماني
  • هماي همتش در هر دو عالم
    نگنجد از چه از تنگ آشياني
  • ز ميل جود بيند در دل خلق
    رخ آمال و رخسار اماني
  • تو اندر عزم و حزمت در سفاين
    کند اين لنگري آن بادباني
  • وگر هم در دلت غيظست شايد
    که هم والکاظمين الغيظ خواني
  • مگر دي با فلک کردي عتابي
    که دوش آمد بر من در نهاني
  • همي گفت و همي هر دم ز انجم
    دو چشمش بود در گوهرفشاني
  • که اجداد نظام الملک را من
    چه خدمتها که کردم در جواني
  • زحل را هر شبي گفتم که تا صبح
    کند در هر گذرگه ديده باني
  • به رقص آوردمش در بزم عشرت
    به شبهاي نشاط و ميهماني
  • چو گشتم پير و در ميدان غم کرد
    قدم گويي و پشتم صولجاني
  • مرا هم عرضکي خاصست بشنو
    که در خلوت به عرض شه رساني
  • خمارين نرگسش در خواب رفته
    ز بيماري و ضعف و ناتواني
  • تو خود داني که جان يک جو نيرزد
    کرا در بر نباشد يار جاني
  • دلم فاني شدن در عشق خواهد
    چو مي دانم که دنيا هست فاني
  • ترا ز حکمت يونان جز اين چه حاصل شد
    که شبهه کردي در ممکنات قرآني
  • در اين بدن که تو داري دلي نهفته خداي
    که گنج خانه عشقست و عرش رحماني
  • بکوب حلقه در را که عاقبت ز راي
    سري برآيد چون حلقه را بجنباني
  • ولي من از در انصاف بي ستيزه جهل
    سرايمت سخني فهم کن به آساني
  • برهنه پا و سرانند در ولايت عشق
    که قوتشان همه جوعست و جامه عرياني
  • مبين بر آنکه چو زلف بتان پريشانند
    که همچو گيسوي جمعند در پريشاني
  • غلام درگه شاه ولايتند همه
    که در ولايت جان مي کنند سلطاني
  • اگر خليفه چارم در اولش دانند
    من اوليش شناسم که نيستش ثاني
  • شد از ولاي تو يوسف عزيز مصر ارنه
    هنوز بودي در قعر چاه زنداني
  • ازين قبل که چو خشم تو هست شورانگيز
    حرام گشته در اسلام راح ريحاني
  • ز موي موي عرق ريزدم به مدحت تو
    که خجلت آرد در مدح تو سخنداني
  • خدايگان ملوک جهان محمد شاه
    که در محامد او عقل کرده حساني
  • ساده رو در طمع افتاد ز سلطاني دل
    چو سگ گرسنه از عاطفت گيپايي
  • گفت هر بوسه که امروز دهي در عوضش
    دهمت ملکي چون چرخ بدان پهنايي
  • دل به فکر بره و ماهي و بريان هنوز
    بر گان در گله و ماهيکان دريايي
  • اي که در سايه اقبال جهان افروزت
    ذره را ماند خورشيد ز نا پيدايي
  • خلق را شرم ز ناداني خويش است و مرا
    در قصور صفت ذات تو از دانايي
  • صيت جود تو اگر باد در آفاق برد
    همه تن گوش شود صخره بدان صمايي
  • پادشاها تو به تحقيق شناسي که مرا
    هست در قاف قناعت صف عنقابي
  • تا کند از مدد غاذيه در فصل بهار
    قوه ناميه هر سال چمن پيرايي
  • رقم نام ترا بر سر منشور خلود
    باد در دفتر هستي سمت طغرايي
  • مرا در عالم صورت بسي آسان شده مشکل
    چه باشد گر بيان اين مسائل باز فرمايي
  • خمي بساز از گل صلصال و آب فيض
    وانگوروار سر ببر اول در او مرا
  • هشتاد تازيانه زنم بر تو وقت هوش
    در مستي ار به عقل شوي رازگو مرا
  • سربسته جوي آبم در زير پاي تو
    هرگز نجوييم چو بيني بجو مرا
  • گر عکس من در آينه وهم تست زشت
    با وهم خود قياس مکن اي عمو مرا
  • ناژوي راست قامت در آب جويبار
    عکسش نمايد از چه نگون هين بگو مرا
  • طبال پشت پرده و من يک قواره پوست
    او در خروش و دمدمه روبرو مرا
  • قصد ذقن نمودمش از زلف عنبرين
    چشمم نديد در شب تاريک چاه را
  • مي خوردنم به مجلس جانان گناه نيست
    آسوده در بهشت چه داند گناه را
  • دارم دلي گرفته و مشکل که شاه عشق
    در اين فضاي تنگ زند بارگاه را
  • بنگر بدان دو زاغ که چون بلبلان باغ
    در زير پر گرفته گل نو شکفته را
  • ديريست تا ز غيرت الماس فکر شاه
    سوراخ گشته است جگر در سفته را
  • سرم را در ره وصل تو دادم
    که بي سرمايه صعب افتد تجارت
  • به خون دل بسازم از غم دوست
    قناعت کرد بايد در تجارت
  • چو سنگ سختم آتش در درونست
    تنم را زان نمي سوزد حرارت
  • از آن رو بي تو چشمم کس نبيند
    که نبود بي تو در چشمم بصارت
  • فغان جاي نفس از سينه برخاست
    جنون جاي خرد در مغز بنشست
  • عزيز آن جان که از عشقش شود خوار
    بلند آن سر که در راهش شود پست
  • بهل تا سر نهم بر خاک تسليم
    که چون ماهي اسيرم کرده در شست
  • قوت من باده قوتم يارست
    و آدمي را همين دو در کارست
  • در ره غمزه مهرويان از تير نگاه
    راست ماننده مرغيست که بر بابزنست
  • گاه با اژدر در زلفست چو بهمنش مدار
    بيژن آسا گهي افتاده به چاه ذقنست
  • در پرستيدن بت رويان از بس مولع
    راست پنداري آن يک صنم اين يک شمنست
  • ز آتش عشق بنگدازد تا هيکل جسم
    کي بر افلاک شود جان که ترا در بدنست
  • فهم اين نکته نيارد همه کس کرد مگر
    خواجه عصر که در عشق دلش ممتحنست
  • چه غم ز بي کلهي کآسمان کلاه منست
    زمين بساط و در و دشت بارگاه منست
  • دمي که مست زنم تکيه در برابر دوست
    هزار راز نهاني به هر نگاه منست
  • امير کشور جم صاحب اختيار عجم
    که در شدايد ايام دادخواه منست
  • شاه آزاده محمد شه کاندر صف جنگ
    مژه در چشم عدو از سخطش زوبينست
  • در همه عالم دلي رسته نبيني ز بند
    صيد گر اينسان کند زلف گر هگير دوست
  • گردن تسليم پيش آور قاآنيا
    ور سر و جان مي رود در سر تقدير دوست
  • فضاي ملک خداوند جايگاه منست
    مرا از آن چه که در شهر جايگاهي نيست
  • قبول باطني دوست تا چه فرمايد
    که در مخالفت ظاهر اشتباهي نيست
  • دري که بسته نگردد رهي که گم نشود
    به غير ملک تو در ملک پادشاهي نيست
  • در قمار عشق از من آن پسر
    برده عقل و دين جسم و جان و سر
  • موي عارضم داشت رنگ قير
    در فراق او شد به رنگ شير
  • در جوانيم عمر گشت پير
    دهر پنبه کرد چرخ هر چه رشت
  • خواهم از خدا در همه جهان
    يک قفس زمين يک نفس زمان
  • تا به کام دل مي خورم در آن
    بي حريف بد بي نگار زشت
  • شاهدش خوشتر ز غلمان زانکه غلمان در بهشت
    ذکر استغفار و آن الحان موسيقار داشت
  • حورالقدوس والقدوس و آن زيبا سرشت
    الصبوح و الصبوح او راد در اسحار داشت
  • آنچنان در رخ نيکوي تو حيران ماندم
    که مرا کعبه و بتخانه فراموش افتاد
  • به چشم سرمه کشد يارب اين بلاي سياه
    ز بهر مردم مسکين چه در نظر دارد
  • چنين که روي تو در شام زلف جلوه کند
    مسلمست که ماه منير را ماند
  • ز بس در آن تن نازک فرو رود انگشت
    گمان بري که سراپا خمير را ماند
  • قاآنيا دل تو حرم خانه خداست
    منت خداي را که بتي در حرم نماند
  • چو زلف خود به مشامم نهد بدان ماند
    که طبله طبله مرا مشک در دماغ کند
  • مگر که مسکن دلهاست زلف مشکينش
    که هر کسي دل خود را در آن سراغ کند
  • لحن اسماعيل آشوبي که در دستان کند
    کافرم چنگيز اگر با جيش ترکستان کند
  • کودکي شيرين زبانست او که لحن دلکشش
    دايه عيش و طرب را شير در پستان کند
  • آسمان امشب ز حيراني سراپا گشته چشم
    صنع حق را در وجود او تماشا مي کند
  • سخت مي ترسد ز تنهايي دلش گردد ملول
    زان سبب در کشتن عاشق مدارا مي کند
  • گر بدانم در بهشتم اين چنين غلمان دهند
    خاطرم پيش از اجل مردن تمنا مي کند
  • در جمال اوست قاآني چنين شرين زبان
    جلوه آيينه طوطي را شکرخا مي کند
  • در مسجدي که ساده رخي مي کند نماز
    صد دست بر فلک ز براي دعا رود
  • رويي گشاده دار و لبي بسته تا ز در
    بيگانه آيد ار به درون آشنا رود
  • بر صورتت مگر در و ديوار عاشقند
    کز هر کجا روم هه ذکر شما رود
  • زلفت چو ما نگون و پريشان و درهمست
    آشفته روز آنکه تو را در قفا رود
  • با زبان چو مني خاصه در مدحت شاه
    ستمست ار سخن از سوسن آزاد رود